۱۳۹۵ دی ۲۴, جمعه

یک داستان تخیلی



خواب پریشان امیرحمزه :


امیرحمزه[1] چند روزی است سکوت انتخاب کرده است. حرف نمی زند. کبکش هم اصلا خروس نمی خواند! هر کاری هم می کنم به حرفش بیاورم، فایده ای نمی بخشد. سوزنش بزنی، خونش در نمی آید. همه اش به نقطه ای خیره می شود و ساعت ها در سکوت مطلق غوطه می خورد! می ترسم آلزایمر بگیرد. شیطنتم او را سر ذوق نمی آورد. انگار شوخی هایم برایش از چوب تکفیر هم بدتر شده است! امروز دوباره تلاش کنم، ببینم چه می شود. آخر، زندگی برای من بدون حمزه لطفی ندارد!
حمزه جان چه خبر شده؟ سیاه چهره بودی، سیاهتر شده ای! دلم را به تو خوش کرده بودم. تو هم که از برج زهر مار بدتر شده ای. تکلیف من چیست، حمزه جان؟ کار خلافی کرده ام؟ گناهی مرتکب شده ام؟ به اسبت، یابو گفته ام، قهر کرده ای؟ هر چی هست بگو و راحتم کن! حمزه دلش به حالم سوخت و با نگاهی ترحم آمیز گفت:"ملامراد، نگران نشو. تو که خلافی نکرده ای. گناهی هم مرتکب نشده ای. چند شب پیش خوابی دیدم. مات و حیرون مونده ام. هرچه فکر می کنم به جایی نمی رسم. حالم که بهتر شد، بهت میگم."
از اینکه من تقصیری در کسالت حمزه  نداشته ام، خوشحال شدم اما نگران حمزه هستم، با وضعیتی که دارد می ترسم دق کند و زبانم لال بلایی سرش بیاید. آنوقت آقای عباسی دست از سرم بر نمی دارد!  لذا هرطور شده، می خواهم به حرفش بیاورم. هرچه در دل دارد، بریزد بیرون. شاید تخلیه شد و خدای رحم کرد و به خیر گذشت. حمزه جان می دانی من کم طاقتم. نمی توانم صبر کنم. خوابت را بگو. خودت راحت می شوی. من هم کمی تعبیر خواب بلدم، شاید معمایت حل شد!
حمزه گفت:"نمی دونستم حضرت آقا کاهن تشریف دارند! باشه میگم اما اول یه فنجان قهوه درست کن، گلویی تر کنیم، بعد." خوشحال شدم که حمزه دارد به حرف می آید. پرسیدم حمزه جان قهوه میل دارید یا نسکافه!؟ حمزه تبسمی کرد و گفت:" من سر در نمیارم. اونی که تلختر است! شاید تلخی خوابم را از سرم بپروند!" حمزه جان قهوه را نوش جان کرد و سرکِیف شد. برخلاف سفارش من مبنی بر اینکه سیگار بدآموزی دارد، نکشد! سیگاری روشن کرد و چند پک جانانه زد. حمزه وقتی سکوت می کند، رنگ چهره اش به سیاهی  می زند. آدم فکر می کند همین چند روز قبل از کشور نلسون ماندلا[2] آمده است اما وقتی حرف می زند، چهره اش نورانی می شود انگار که هاله ای نور احاطه اش کرده است. گفتم حمزه جان خیر باشد. خوابت را تعریف کن، بشنویم.
حمزه گفت:"عاقبتت به خیر باشد، ملامراد. چند شب پیش خواب دیدم که من و تو داریم جایی می رویم. انگار سفری در پیش داشتیم. تو آرخالق[3] پوشیده بودی و شال بسته بودی. رسیدیم به یه دشتی بزرگ و بی کران. اینوَر و اونوَرش پیدا نبود. از دور جمعیتی را دیدیم که جلوتر از ما در حرکت بودند. رفتیم و رفتیم تا بهشون رسیدیم. با یه حساب سرانگشتی، تعدادشون را بالای پونصد نفر تخمین زدم. همه آدم حسابی بودند. مهندس، دکتر، قاضی، وکیل، مدیر و ...... معلم مثل من و تو کمتر توشان پیدا می شد. از ماشیناشون معلوم بود. ماشین های خارجی و شاسی بلند که من اسمشون را هم نمی دونم! وضع ظاهرشون هم عالی بود. لباس شیک و قشنگ پوشیده بودند. فکر کنم همه بالاشهری بودند. لباس من و تو اصلا با اونها جور نبود اما خدا را شکر آنقدر تعدادشون زیاد بود ک ما توشون گم شدیم! من برای اینکه توی شلوغی ترا گم نکنم، پرِ شال تو را چسبیده بودم و ولت نمی کردم. از حرفاشون معلوم بود که یه زمانی باهم بوده اند. هم مدرسه ای یا هم دانشگاهی، نمی دونم. باز معلوم بود انگار سی چهل سال همدیگه را ندیده بودند. تازه در این دشت لایتناهی به هم رسیده اند. چاق سلامتی می کردند. روبوسی می کردند. باهم شوخی می کردند. از خاطرات گذشته می گفتند. من و تو هم انگار غریبه بودیم و توی شان، بُر خورده بودیم. گوشه ای کِز کرده بودیم و فقط به حرف هاشون گوش می دادیم. چندتاشون با تو احوالپرسی کردند. تو تعدادی را می شناختی اما من یه دونه شون را هم نمی شناختم. توی عالم خواب چند ماهی باهم بودیم. از قرار معلوم یه گروه دیگه ای از دوستاشون جلوتر بودند ولی توی این مدت به آنها نرسیدیم. یه بِیله کوچکتر هم می گفتند از اصفهان راه افتاده اند. آنها هم هنوز نرسیده بودند ولی معلوم بود آبشان توی یه جوب نمی ره! نمی دانم کجا می خواستند برند،خودشون هم انگار خبر نداشتند کجا دارند میرند. خواب همینه دیگه ملامراد، کم و زیاد داره! خلاصه حرف ها آنقدر زیاد بود که من و تو مَنگ شده بودیم و گیج که حرف کدامشون را گوش کنیم. دو تا گوش که بیشتر نداشتیم! اما صدتا حرف می زدند. اصلا نمی رسیدیم یه صدم حرفا را گوش کنیم. از آمریکا و ترامپ و از اروپا و چین و کره و از اصولگرا و اصلاح طلب و از کوروش و داریوش و امیرکبیر و استاندار و فرماندار می گفتند و انواع دارو و نسخه ها از طب سنتی گرفته تا طب جدید می پیچیدند. در مورد پیدا کردن شغل و هزار مشکل دیگر حرف می زدند و راه حل نشان می دادند. تو هم گاهی خودت را قاطی می کردی و چیزی می گفتی اما صدای تو اصلا توی غوغای جمعیت گم می شد، انگار نه انگار که ملامرادی هست و گوش شنوایی!  به جز دو، سه نفر که حرف خودشان را می زدند و قشنگ هم حرف می زدند، بقیه رونوشت می کردند و به خورد بقیه می دادند."
حمزه چانه اش داغ شده بود. مهلت نفس کشیدن هم نمی داد. حرفش را قطع کردم و عرض کردم حمزه جان، تا اینجا که اتفاق خارق العاده ای نیفتاده که تو داشتی سکته می کردی! دیروقته نمی خواهی بخوابی؟  حمزه گفت:" هنوز قسمت اصلی مونده اما باشه ملامراد، بقیه بمونه برای بعد. فردای آن روز به حمزه گفتم، پس حمزه جان ادامه داستان را بگو ببینیم جریان چیست! حمزه گفت:" توی عالم خواب، یواش یواش با یکی از آنها اُخت شدم. پرِ شال تو را رها کردم و با دوست جدیدم مشغول صحبت شدیم." گفتم حمزه جان بله از قدیم گفته اند"نو که آمد به بازار، کهنه میشه دل آزار" حمزه گفت:"اما ترا هم دورادور زیر نظر داشتم که گم نشی! از دوست جدیدم پرسیدم، شما اهل کجایید؟ از کجا آمده اید؟به کجا دارید می رید؟ دوستم گفت، داستان ما سرِ دراز دارد اما یه گوشه اش را بهت میگم. او گفت که ما شاگردان امیرکبیر هستیم!
گفتم خدا رحمتش کنه، همونی که دارالفنون را ساخت؟ گفت اِ شما هم امیرکبیر را می شناسید؟ گفتم بله توی تاریخ خونده ام و می دونم در حمام باغ فین کاشان هم کشتنش. گفت" بله از آن زمان ما متفرق شدیم. هرکدوم زیر یک ستاره افتادیم اما چون در دارالفنون درس خونده بودیم، به مقامات بالا رسیدیم. وضعمان خوب شد. حالا همه چیز داریم. خیلی وقته بازنشسته شده ایم. تک و توکی هم هنوز سر کارند. در این مدت از همدیگه خبر نداشتیم تا اینکه واتساپ و تلگرام و اینا پیدا شد. بعد از ده ها سال دوباره همدیگه را پیدا کردیم! داریم باهم از دوران گذشته میگیم. پیک نیک میریم. خاطره میگیم و...... خلاصه کِیف زندگیمان را می بریم. دوستم پرسید شما و اون دوستت اهل کجایید؟
در جواب گفتم قصه ما هم شبیه داستان شماست. ما هم بزرگ مردی داشتیم به نام بهمن بیگی. گفت اسمشان را شنیده ام، خدا رحمتش کند گویا خیلی ها را باسواد کرده است.گفتم بله بهمن بیگی هم دارالفنون هایی مثل دبستان های عشایری، دانشسرای عشایری، دبیرستان عشایری و.....درست کرد و هزاران معلم و مهندس و دکتر و ماما و.....پرورش داد. کتاب نوشت. اینه هاش. کتاباش توی کوله پشتیم هست. تازه ارادتمندانش هم درباره اش کتاب ها نوشته اند.
کتاب ها را به دوستم نشان دادم، یکیش را هم بهش هدیه کردم. خوشحال شد. کِیف کرد و گفت می بینم تو و دوستت همش از بهمن بیگی میگید! گفتم آخه حق به گردنمون داره. زندگی خودمون را از این رو به آن رو کرده و راه فرزندان و نسل های بعدیمون را روشن نموده است. به ما یاد داده قدر خدمت را بدونیم. ما هم قدر خدمت را می دونیم. ایشان گفته"خدمت اگر قدر ببیند، ماندگار می شود." ما درک کرده ایم که هرچه داریم از بهمن بیگی داریم. گذشته پدران و مادران و روزهای سخت و تلخ خودمون یادمون نرفته است!
حمزه تا اینجا را سرحال و قبراق صحبت می کرد. اما به یکباره رنگ چهره اش کدر شد. انگار برگشته بود به آفریقای جنوبی! گلویش خشک شد. ترسیدم. دست و پایم را گم کردم. یک لیوان آب به حمزه دادم و گفتم. میل بفرما تا گلویت تر شود! شَر درست نکنی. دوستانت طلبکارم می شوند! حمزه جان داری خوابت را تعریف می کنی! چرا یک دفعه حالت تغییر کرد؟حمزه نفسی تازه کرد و گفت:" گوش کن ملامراد، گوش کن. به دوست جدیدم گفتم فلانی در این مدت که پیش شما هستم، هیچ حرفی از امیرکبیر نزدید. معلومه آدمای باسوادی هستید اما از کسی که این همه بهتون خدمت کرده و زندگی تون را از این رو به آن رو کرده، یادی نمی کنید! فقط دو، سه نفر اسمی ازش بردند و آنها هم دیدند انگار گوش شنوایی نیست، دنبالش را ول کردند!"
حمزه در حالی که بغض گلویش را گرفته بود گفت ملامراد می دونی دوستم چی گفت؟ گفتم نه حمزه جان، چی گفت؟ حمزه هق هق کنان ادامه داد:" دوستم گفت، گوشت را بیار نزدیکتر و این که میگم را توی گوشت فرو کن. خم شدم. گوشم را نزدیک دهانش بردم. در حالی که با اشاره انگشت، ترا هم نشان می داد، بیخ گوشم گفت که ای آقا شما هم دلتان خوشه، شما دوتا توی گذشته گیر کرده اید! امیرکبیر به تاریخ پیوست! اسمش توی تاریخ نوشته شده، بسه! ...از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن! فردا که نیامده است، فریاد مکن. حالی خوش باش و عمر بر باد مکن! ملامراد، انگار چماقی روی مِلاجم کوفتند، سرم دود کشید. چشمام برق زدند. آتیش گرفتم. جیغ کشیدم. یه باره از خواب پریدم. دیدم خیس عرقم. از اون روز تا حالا حالم خوش نیست. از عمر خیام هم دیگه زیاد خوشم نمیاد! هرچه خودم را به خواب می زنم که دوباره خوابم ببرد و در عالم خواب ببینمش و جواب دندان شکنی بهش بدهم، خوابم هم نمی برد!"
پرسیدم حمزه، کی این خواب را دیدید. گفت:" شب سه شنبه گذشته." گفتم امیرحمزه عزیزم، یادته آن شب شام مفصلی خوردیم؟ تو هم در خوردن افراط کردی؟ از مخلفات هم که نگذشتی؟ تا دیر وقت هم نشستیم و خاطره گفتی؟ حمزه جان آدم وقتی افراط می کند، خواب آشفته می بیند! نگران نباش. این ها را در عالمِ خواب دیده ای. حقیقت نیست که اینقدر به خودت عذاب می دهی. سعی کن شام کمتر میل نمایی و زودتر هم بخوابی، خواب آشفته نمی بینی!
حمزه مکث کوتاهی کرد و گفت:"راست میگی ملامراد، این ها را که دیدم، همش توی عالم خواب بوده، چرا دارم خودخوری می کنم!؟  بله آن شب هم زیاده روی کردم. ملامراد حواست به من باشد که افراط و تفریط نکنم، خودم هم حواسم باید جمع باشد!"
                                                                          مرادحاصل نادری دره شوری ۲۰ دی ماه ۱۳۹۵


 [1] دوست همیش همراه ملامراد
 [2] رئیس جمهور فقید آفریقای جنوبی
 [3] نوعی پوشش در ایل قشقایی (در گذشته)

هیچ نظری موجود نیست: