۱۳۹۴ مهر ۱۸, شنبه

ملا چراغ


آفتاب طلوع نکرده بود که زنگ خانه به صدا در آمد! حدس می زدم که این موقع کسی جز حمزه نباید باشد. درب را باز کردم. حدسم درست بود. از ناصیه اش پیدا بود که دلگیر است. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم حمزه جان، صبح اول وقت گرفته ای. چه خبر شده؟
حمزه گفت:" هیچی مرا آورده ای شهر داخل چار دیواری حبسم کرده ای، اونوقت می خوای جمیله برقصم!؟ دلم هوای درخت بید و آتش و استخر را کرده!"
گفتم حمزه جان به این زودی!؟ هنوز ۲۴ ساعت نگذشته که کوچ کرده ایم! صبر کن، عادت می کنی.
گفت:" والا نمی دونم ملا مراد، دیشب خوابم نبرد. اگر هم گاهی خواب می رفتم، آتش و درخت بید و... ولم نمی کردند!"
گفتم حمزه جان بفرما بشین تا قهوه ای برایت درست کنم. با هم گپی بزنیم. حالت جا می آید.
داشتم قهوه را آماده می کردم. حمزه هم کنار دستم‌، ساکت ایستاده و تماشا می کرد. گفت:" ملا به من هم یاد بده. اینجا که نمی تونم آتش راه بندازم. لااقل قهوه درست کردن را یاد بگیرم و سرم گرم شه!"
گفتم حمزه جان، استعدادت خوبه نگاه کن. یاد می گیری!
قهوه آماده شد. در دو استکان کوچک ریختم. داخل سینی کوچکی قرار دادم. دو عدد شکلات خوشمزه هم کنارش گذاشتم. گفتم حمزه جان بفرما، نوش جان کن!
حمزه  گفت:" این قهوه تو خیلی تلخه. بذار اول شکلات را بخورم! شکلاتی خورد و یکی از فنجان ها را سر کشید و گفت قهوه درست کردن هم اسلوب دارد. باید یاد بگیرم!"
گفتم حمزه جان حالا دیگه وقت کم نمی آوریم. قهوه درست کردن را که یاد می گیری هیچ، می توانی تا دلت می خواهد از خاطرات گذشته ات بگویی. کمی فکر کرد و گفت:" این دفعه می خوام قصه ملا چراغ را بگم. شنیده ای؟"
گفتم حمزه جان شنیده باشم هم از زبان تو شنیدنی است. می دانم که شما دو نفر همیشه هوای هم را داشته اید! حالا بفرما، سرا پا گوشم حمزه جان.
حمزه گفت:"  هم یادش بخیر هم روحش شاد. چه آدم خوبی بود. بله عمو چراغ پسر بزرگ خانواده بود. در بیشتر خانواده های ایلیاتی، پسر ارشد جانشین پدر و در حقیقت ولیعهد پدر بود. آخه قرار بود اجاق پدر را روشن نگهداره. بیشتر بهش توجه می شد. پسر بزرگ بود دیگه، هم مسئولیتش بیشتر بود و هم امتیاز های بیشتری نسبت به بقیه پسرها داشت.
مکتب رفتن و ملا شدن یکی از این خوش شانسی ها بود. عمو چراغ هم بخت یارش شده و پسر ارشد شده بود. دو پسر دیگر در کنار دست پدر بیشتر کارها را انجام می دادند تا چراغ فرصت بیشتری داشته باشد و به مکتب رفته و ملا شود.
یکی دو سال مکتب رفتن کافی بود تا حساب سیاق و کمی قرآن خواندن و جامع الدعوات  و حروف ابجد را یاد بگیری و ملا بشی. عمو چراغ هم با چند نفر از همسالان خود (با دو سه سال تفاوت سنی) به مکتب رفت و ملا شد. تصدیق که نبود و نگرفت اما لقب پر طمطراق  ملا را گرفت. کار دیگر پسرا مشکل تر شد. عمو چراغ پسر ارشد بود. ملا هم شده بود! حالا دیگه باید ملایی می کرد. نازش خریدار و قهرش غمخوار داشت. کارش نوشتن و خواندن نامه ها و گاهی هم شکایت بود. آدم مهمی شده بود. کمتر چوپانی می کرد. اسب مخصوص خودشو داشت. مشکل پسند تر از بقیه هم شده بود. مشکل پسندیش هم کار دستش داد. دیر تر از برادر کوچکترش زن گرفت!"
گفتم بله حمزه جان، ملایی یک رتبه افقی بود که از طرف هم قطاران به کسی که اندک سوادی داشت داده می شد اما کدخدا و آقا و کیخا و بگ، رتبه هایی بودند عمودی که از بالا نازل می شدند. در کسب این رتبه ها، رشادت و جسارت و قرابت و گاهی هم زبان بازی و تملق نقش مهمی داشت. حمزه حرفم را قطع کرد و گفت:" اما لقب ملایی هیچ کدوم از صفت هایی را که شمردی لازم نداشت. کمی سواد کافی بود تا ملا صدات کنند." گفتم حمزه جان، اما گاهی هم بعضی افرادی بودند که حتی مکتب نرفته بودند و شفاهآ سوادکی دست و پا کرده و یا سر و سرّی با اجنه داشتند که به آنها (نخونده ملا) می گفتند. گاهی اهمیت و شهرت نخونده ملا ها از ملا های مکتب رفته بیشتر بود. این گروه حتما دعا نویس هم بودند اما گروه اول الزاما دعا نویس نمی شدند. حمزه گفت:" راست میگی ملا مراد، اما هر دوشون غسل و کفن و دفن مرده ها را بلد بودند. مثل لیسانس های حالا نبودند که کفن و دفن بلد نباشند! نمی دانم ملا مراد بعد از این تک و توک ملایی که زنده اند، کیا باید مرده هامونا دفن کنند؟ خدا به دادمان برسد." گفتم حمزه جان نگران نباش. آن زمان روحانی ایلی نداشتیم. الحمدلله الان خیلی داریم.
حمزه گفت:" راس میگی، خدا را شکر الان آخوند ایلیاتی فراوان داریم. بگذریم. عمو چراغ که دیگه شده بود ملا چراغ ، برو بیایی داشت. نمی تونست مثل آن دو تا برادرش چوپانی کنه. گاهی روی زمین کوچکی که داشتند، کشاورزی می کرد. دروگر قهاری شده بود. چوب بازی یاد گرفته بود و در عروسی ها رقیبی که در مقابلش بتونه تاب مقاومت داشته باشه کم بود.
ملا چراغ کم کم کار چوب داری را شروع کرد. کارش به جایی رسید که هر سال چند گله جلّاب می خرید. البته خودش سرمایه نداشت. پول داران شهری طرف معامله اش بودند. پول از شهری ها بود و زحمت و چوپانی با ملا چراغ. عمو چراغ دست به جیبش خوب بود. سخاوتمند بود. سفره خانه اش همیشه پهن بود.  شوخ طبع هم بود. شریک های شهری اش را با خَسْی پلو پذیرایی می کرد اما وقتی به خونه آنها می رفت، آنها مرحمت کرده آب گوشت بخوردش می دادند!  ملا چراغ چند بُر جلاب داشت! برای تهیه مرتع مورد نیازِ جلابش باید دَمِ کدخدا و کیخا و کلانتر و پاسگاه را هم می دید. خودش چوپانی نمی کرد. وقتش را هم نداشت. مجبور بود برای جلابش چندین چوپان اجیر کند. کار خودش خرید جلاب و گاهی هم کشیک شبانه گله ها بود. راستی ملا مراد، یادت میاد اون دوران ملا چراغ را؟" گفتم بله حمزه جان همه چیز را به یاد دارم! چادر سیاه مویینش همیشه در اتراق های ایل، شق و رق بود. بهترین کت و شلوار ها را می پوشید. کفش شِبرو بر پا داشت. کلاه دو گوشی اش همیشه خان کَش بود. خلاصه شکل و شمایل ظاهرش با دیپلمات های زمان خودش فقط یک کراوات کم داشت! حمزه تاب نیاورد حرف من تمام شود و گفت:" این اوضاع کار دست ملا چراغ داد. ملا مراد یادته تفنگ بگیری (خلع سلاح) سال های ۴۰ و ۴۱ ایل را؟ اون موقع ملا چراغ را به خاطره تفنگ نداشته اش گرفتند و در حضور مردم آنقدر فَلَکَش کردند که مجبور شد تفنگ دَمپُری بخرد و به ماموران خلع سلاح تحویل دهد تا دست از سرش بردارند! یادته چند هفته نمی تونست بشیند. نمی تونست راه برود؟ یادت میاد به خاطر همین کتک ها، پاهاش دیگه یارش نبودند و این اواخر چشماش هم سویی نداشتند؟"
 سرم را به علامت تایید تکان دادم. حمزه ادامه داد:" ملا چراغ مثل بقیه چوبدار ها گاهی کهره و بره نرینه را سال اول نمی فروخت، بلکه آنها را اخته کرده و سال بعد می فروخت. فصل پاییز و زمستان و اوایل بهار خرید می کرد. وقتی ایل در ییلاق جایگزین می شد، ملا چراغ فروش جلاب را شروع می کرد. اوایل، چندین روز طول می کشید تا جلاب از ییلاق به شهر و کشتارگاه برسد. اما بعدا که کامیون (اینترناش) پیدا شد کار ملا چراغ هم آسانتر شد. کم اتفاق می افتاد که او از جلاب داری به نون و نوایی برسد. زحمت و بیخوابی و ترس و لرز را او می کشید. منافعش را شریک های پولدار شهری اش می بردند. روانش شاد بهمن بیگی در کتاب قره قاج می نویسد: "ما ناچار بودیم که مایحتاج خود را از پیله وران به وزن سبک و بهای گران بخریم و محصولات خود را به وزن سنگین و قیمت ارزان بفروشیم!" چقدر این مرد بزرگ درد عشایر را شناخته بود. و برای هر دردی، درمانی داشت!
خلاصه کار بجایی کشید که ملا چراغ ورشکست شد. دار و ندارش بر باد رفت. طلبکار های بی انصاف حتی از گلیم و جاجیم خونه اش هم نگذشتند."
 گفتم بله، چادر ییلاقی قشنگ، کت و شلوار شهری، کفش شِبرو، پیراهن های خوش فرم همه کهنه شدند. حمزه حرفم را برید و گفت:" آخی، سفره اش دیگر رنگی نداشت. مهمانان شهری هم غیب شان زد. خَسْی پلو رفت. از آب گوشت دوستان شهری هم خبری نبود. زانو هاش دیگه نا نداشتند. گله ای و جلابی نداشت که به قشلاق ببرد. ناچار در سرحد ماندگار شد. سرما و یخبندان سرحد هم با او نساختند. دو پسر نازنینش بیمار شدند و از دستش رفتند."
حمزه بغضش ترکید. هق هق گریه اش بلند شد. اشکش سرازیر شد. دستمال جیبش را در آورد و در حالی که اشکش را پاک می کرد، گفت:" ملا مراد می دانی که پسر بزرگش هم که همسن من بود قبلا خنّاق گرفته و از دنیا رفته بود."
گفتم حمزه جان، خودت را ناراحت نکن. این مکافات ها را همه پدران و مادران ما کشیده اند. بهمن بیگی در کتابش نوشته:" اشک بیش از آب چهره پدران و مادران ما را شسته است....."
بلند شدم که قهوه دیگری آماده کنم، شاید حمزه را از  پریشان حالی بیرون بیاورم. حمزه با شنیدن نام بهمن بیگی، روحیه اش باز شد و گفت:" روحش شاد باشه بهمن بیگی. چقدر درد و رنج پدران و مادران ما را می دونست! اگر او نیامده بود ملا مراد شک ندارم که من و تو هم روزگاری بهتر از پدران و مادران مان نداشتیم."
 قهوه داشت آماده می شد. حمزه هم سکوت کرده و چشمانش را به نقطه نامعلومی دوخته بود. گفتم حمزه جان قهوه آماده است. بقیه داستانت را بگذار برای بعد، بفرما نوش جان کن.
گفت:" ممنونم گلویم خشک شده بود. دستت درد نکند.......
یکی دو ساعت سکوت بر جمع من و حمزه حاکم بود! برای اینکه سکوت را بشکنم، کمی از باغ و تابستان و.... گفتم. حمزه هم همراه شد. اما بقول استاد دوباره فیلش یاد هندوستان کرد و رفت سراغ ملا چراغ! و گفت:" بله ملا مراد چند سالی ملا چراغ با فقر و بدبختی و نداری دست و پنجه نرم کرد. کارگری کرد. باز کشاورزی را شروع کرد. اما دل دماغی نداشت! داغ از دست دادن بچه ها،  ناسازگاری روزگار و هزار بد بیاری دیگر راحتش نمی گذاشت. کمتر شوخی می کرد اما زیاد هم شکایت نمی کرد. برادرانش گرچه وضع چندان بهتری از او نداشتند اما شریک غمش بودند. کمکش می کردند. دلداریش می دادند. طلبکار هایش را رفع و رجوع می کردند. تنهایش نمی گذاشتند.
ملا چراغ دو پسر دیگر برایش مانده بود. چند تا دختر هم داشت که اکثرا سن و سالی نداشتند. کوچیک بودند. پسر بزرگتر مدرسه عشایری می رفت. خودش پا به سن گذاشته بود. امید ملا چراغ به پسرش بود.
بله بدبختی ها تمام میشند. عمر و زندگی هم مثل سال، بهار و تابستون و پاییز و زمستون داره. عمو چراغ هم بهار و تابستون و پاییز و زمستونی از زندگیش را پشت سر گذاشته بود و منتظر بهار دیگری بود!
خیلی وقت بود چراغ امید در دل بی پناهان عشایر روشن شده بود. بهمن بیگی آمده بود. با چادر های سفیدش، آسمان چادر های سیاه عشایر را نورانی کرده بود. دل های مرده را زنده کرده بود. نور به قبرش بباره.
بله پسر ملا چراغ هم کلاس پنجم را تمام کرد. در دانشسرا قبول شد. معلم شد. بقیه بچه های عمو چراغ هم مدرسه رفتند و باسواد شدند. با معلم شدن پسرش، هم زندگی پسر و هم زندگی پدر از این رو به اون رو شد.
پسر ازدواج کرد. صاحب زندگی شد. فلاکت و بدبختی راهشان را گرفتند و رفتند. شادی و خوشحالی و امید جای غم و نا امیدی را پر کرد.
بله ملا مراد حالا هم ملا چراغ رفته هم بهمن بیگی. روان هر دو شاد باشد.
                                                                                     مرادحاصل نادری دره شوری/ مهر ماه ۱۳۹۴









هیچ نظری موجود نیست: