۱۳۹۴ خرداد ۲۴, یکشنبه

حمزه و موضوع انشاء



حمزه و موضوع انشاء:
داشتم با گوشی موبایلم در فضای مجازی سیاحت می کردم. سیاحت من در فضای مجازی البته چک کردن گروه (کلید مشکلات) و گاهی فیسبوک است. بیش از یک ساعت بود که با حضرات حمزه و خانم صحبت نکرده بودم. گاهی هم زیر چشمی آن ها را زیر نظر داشتم که مبادا طاقت شان طاق شود و از کوره در بروند.
متوجه چشم غره های معنی دار حمزه و پچ پچ خانم شدم. دریافتم که اوضاع قمر در عقرب است! خودم را به کوچه علی چپ زدم اما یواشکی، گوشی را در فاصله یک متری خودم روی فرش رها کردم. گفتم حمزه جان، هوا خنک شده. برویم بیرون و زیر درخت بید بنشینیم. کمی از طبیعت لذت ببریم. حمزه نگاهی به خانم کرد و به طنز گفت: حضرت آقا صبح تا حالا در فضا سیر و سیاحت می کرده، حالا تازه میخواد فرود بیاد و طبیعت اینجا را تماشا کنه! باشه، میریم اما به شرطی که این ماس ماسکت را نیاری!: گفتم حمزه جان، می بینی که انداختمش دور. آنجا روی فرش است. گفت: پس بریم. بلند شدم. رفتم بیرون روی فرشی که در سایه انداز درخت بید که درست جلوی ساختمان است نشستم. دیدم حمزه جعبه هزر پیشه اش (هزار پیشه) را زده زیر بغلش و به دنبال من آمد اما نه زیر درخت بید. مستقیم رفت کنار اجاق که چای تازه دم درست کند. گفت: ملا مراد تا شما عرق فضانوردیت خشک بشه، چای آماده است.: معلوم بود که حمزه از بی هم صحبتی کلافه شده بوده است. داشت با کنایه و طنز دق دلش را سرم خالی می کرد. البته بی پشتیبان هم نبود! خانم هم با نیش خندش حمزه را همراهی می کرد. من، خلع سلاح شده چیزی نداشتم بگویم. قاه قاه می خندیدم. خانم خطاب به حمزه فرمود: سر به سر حضرت آقا نگذار، الانه که بلند میشه میره سراغ گوشی اش! دوباره تنها می مونیا!: از دو طرف کنایه بود که سرم می ریخت. ترجیح دادم سکوت کنم. طولی نکشید. حمزه لبخند به لب، با سه استکان چای به قول خودش گل دم لب سوز لب دوز لب سوز به جمع من و خانم پیوست. حمزه گفت: انگار گل از گلت باز نمیشه. عزا گرفتی. ساکت شدی. قاه قاه نمی خندی؟ میخوای برم گوشیتو بیارم؟: بد جوری توی مخمصه گیر افتاده بودم. گفتم نه بابا. چه کار به گوشی دارم. کمی سرم درد می کند! حمزه بی میل نبود تا آخر خط برود و بیشتر سر به سرم بگذارد. گفتم حمزه جان اذیت نکن. راستی خاطره نداری بگویی؟ همینکه صحبت از خاطره شد، حمزه چار زانو نشست. آهی از ته دل کشید. طبق معمول سیگاری روشن کرد. چند پک عقیق زد و گفت: چرا ملا مراد خاطره که زیاد دارم. همش را برات گفته ام. اما مگه میشه بشینیم و هی چای بخوریم. باید یه چیزی هم بگیم. تو که بقول آقای قائمی حرف نمی زنی. جور ترا هم من باید بکشم! باید من حرف بزنم تا مردم ترا تشویق کنند! روانش شاد، بهمن بیگی در یکی از کتاباش نوشته: نامه را من نوشتم. لباس را او پوشید.: حالا من خاطره میگم. تو کیفش را می بری! گفتم حمزه جان دلگیر نباش . من و تو که نداریم. یادت رفته مدتی پیش، مرا جلو آیینه کشاندی و گفتی: ملا مراد ببین ما دو تا عین هم هستیم!؟ خوب حالا تشویق ها مال تو. خاطراتت مال من، بگو.
تا حمزه شروع کند به بلبل زبانی :"ملا مراد یادته اون زمونا که من و تو دانش آموز بودیم، انشاء می نوشتیم؟ مثلا معلم می گفت در باره (علم بهتر است یا ثروت) انشاء بنویسید؟ گفتم بله. گفت:" اون موقع بیشتر می نوشتند علم بهتر از ثروت است. گفتم خوب بهتر هم هست، چطور مگه حمزه جان؟ گفت:" اگر حالا من دانش آموز باشم، می نویسم ثروت بهتر است!" گفتم چرا؟ گفت:" تو قبول نداری؟ نمی بینی که خیلی وقته ثروت بهتر از علم شده؟ با ثروت به همه چی می رسی. به پست، مقام، شغل، خونه، ماشین و هزاران چیز دیگر. همه بهت احترام می گذارند. دور و برت پرسه می زنند. تعریفت را می کنند. اگر بخوای میتونی به دیگران کمک کنی. نخواستی هم خودت کیفش را میبری. تازه شنیده ام اگر ثروتمند باشی میتونی برای خودت و فرزندانت ایل و تبارت دیپلم، لیسانس، فوق لیسانس و دکتری هم بخری!
حرفت خریدار داره. میتونی آدم خیری هم بشی و..... پارتی پیدا کنی. اگر هیچ کاری هم نکنی، میتونی پولتو توی بانک بخوابونی و هی سود شو بگیری و سال به سال چند برابرش بکنی. خلاصه با ثروت در نمی مونی. اما با علم چکار میتونی بکنی ملا مراد؟ کم و زیاد میگم؟ هزاران دکتر و مهندس و وکیل و فنی کار بی پول، بی کار می گردند."
گفتم حمزه جان یواش برو ما هم برسیم. همه حرف هایی که زدی درست است. اما باز هم علم بهتر از ثروت است! اگر من دانش آموز باشم، بازم می نویسم علم بهتر از ثروت است. حمزه گفت:" باری کلا اگه راست میگی ثابت کن."  گفتم، حمزه جان، علم  یعنی دانستن و دانایی، یعنی نور و روشنایی، یعنی فهمیدن و درک کردن، یعنی خوب و بد را از هم تشخیص دادن، یعنی شایستگی، یعنی انسان و انسانیت، یعنی دوست داشتن، یعنی مهر و وفا، یعنی درد را فهمیدن و درمانش را یافتن. علم یعنی نظم، یعنی هر چیزی سر جای خودش بودن، یعنی به دیگران احترام گذاشتن، حق و حقوق دیگران را رعایت کردن، یعنی به روز بودن، یعنی از گذشته با خبر بودن، یعنی از جهل و تاریکی گریختن، یعنی خرافات را دور ریختن. علم یعنی چشمه زلال، یعنی دریای بیکران، یعنی رود روان. ثروت یعنی کاسه ای از آب چشمه جوشان، یعنی موجی از دریای خروشان، یعنی برکه ای از رود نالان. علم یعنی باغ سیب، ثروت یعنی خود سیب. با علم راحت تر می توان به ثروت رسید تا با ثروت به علم رسیدن. علم با مدرک فرق می کند. مدرک را می شود خرید اما علم خریدنی نیست. علم را باید آموخت. ثروت واقعی علم است. پول ثروت ظاهری است. پول را می توان داد و پس گرفت. به دست آورد و از دست داد اما علم را اگر به کسی دادی (یاد دادی) هرگز نمی توانی پس بگیری. اگر علم را به دست آوردی هیچکس نمیتواند آنرا از تو بگیرد. گاهی یک شبه  می شود ثروتمند شد اما سال ها باید زحمت بکشی و سختی ها را تحمل کنی تا صاحب علم و دانش شوی. ثروت باد آورده را ممکن است باد ببرد اما علم را باد نمی آورد که طوفان ببرد. اگر شرایط روزگار به روال طبیعی و عادی باشد، با علم حتما می توان به پست و مقام و ثروت رسید اما با ثروت تنها، رسیدن به علم امکان ندارد و رسیدن به پست و مقام حتمی نیست.
حمزه جان، حالا علم بهتر است یا ثروت؟ حمزه مکث کوتاهی کرد و گفت:" بذار سئوالاما بپرسم، بعد بگم." گفتم بپرس در خدمتم. حمزه گفت خیلی سئوال دارم اما ملا مراد به سه تای آنها جواب بدی، اونوقت میگم که علم بهتر است یا ثروت.
۱. خیلی ها پست و مقام و شغل دارند اما علم درست و حسابی ندارند، یا خیلی ها هم علم و دانش دارند اما شغل و پست و مقام درست و حسابی ندارند،
۲. خیلی ها هم علم و سواد شان خوبه اما فقط به فکر خودشان هستند؟
۳. خیلی ها یک شبه به ثروت باد آورده می رسند اما هیچ طوفانی نیامده که ثروت شان را ببرد؟ چرا؟
گفتم، حمزه جان خوب بلدی سوالات سخت بکنی ولی من سعی می کنم تا آنجا که کوره سوادم اجازه می دهد جواب ها را پیدا کنم.  اول پرسیده ای که عده ای پست و مقام و شغل دارند اما علم درست و حسابی ندارند یا بالعکس. من، این را هم می دانم هم می بینم اما اگر یادت باشد، من گفتم (اگر شرایط روزگار به روال طبیعی و عادی باشد) می توان با علم درست و حسابی به ثروت هم دست یافت و پست و مقام مناسب هم داشت! و بدون علم رسیدن به پست و مقام  مشکل است! اگر هم به مقامی برسی، کار ها را خراب می کنی. به ثروت  حلال هم نمی رسی. حمزه گفت:" اونوقت شرایط طبیعی و روال عادی که می فرمایید، یعنی چه؟" دیدم حمزه دارد مته به خشخاش می زند و قصد دارد ته و توی قضیه را در آورد! با سماجتی که از حمزه سراغ داشتم، طفره رفتن را صلاح ندیدم. گفتم، یعنی کار در دست کاردان باشد. یعنی دروغ نباشد. یعنی دزدی ریشه کن شود. یعنی عشق به کار و خدمت باشد نه عشق به پول و قدرت! یعنی ارزش آدم با کارش سنجیده شود نه با تملّقش. یعنی خرد و اندیشه در کار باشد نه جادو و جنبل. یعنی امید باشد نه یاس. یعنی صداقت و راستی باشد نه تظاهر و ریا کاری. یعنی شهامت و غیرت حرف اول را بزند نه ترس و ذلّت. یعنی مهر و شفقت باشد نه کینه و نفرت. حمزه پرید وسط حرف و گفت:" ملا مراد اینطور که تو ردیف می کنی و میگی، پس پل اونور رود خونه است. راحت بگو اصلا راه نیست!" گفتم بله، راه هست.  گفت:" کو؟ یه نمونه اش را بگو!" گفتم حمزه جان، کمی فکر کنی، نمونه اش را پیدا می کنی. دیده ای. یادت اما رفته. حمزه سکوت کرد. دو استکان چای که برخلاف همیشه تازه دم هم نبود ریخت. یکی را به من تعارف کرد و دیگری را خود نوش جان کرد. با انگشت نشانه دست راستش مشغول خاراندن پیشانیش شد. بعد از چند لحظه گفت:" والا من هرچه فکر می کنم، در زندگیم فقط یک نفر را سراغ دارم که این خصوصیاتی که تو شمردی همشو داشت. ایشان هم دیگه نیستند!  (حمزه نکته را گرفته بود) ادامه داد:" بله روحش شاد استاد بهمن بیگی اینایی که گفتی همشو یه جا داشت. عشق به کار و عشق به خدمت و عشق به مردم، غیرت و شهامت، مهر و محبت، انسانیت و شجاعت، سواد و علم،  خرد و دانایی، هوش و ذکاوت! نور به قبرش بباره، چقدر خدمت کرد. فقیر و فقرا را از بی سوادی و بدبختی، بی پناهی و نوکری نجات داد." گفتم حمزه جان دیدی می شود پیدا کرد؟  اما سئوال دوم شما، خوب حمزه جان همه که بهمن بیگی نمی شوند. بعضی ها علم دارند اما طمع هم دارند. تجمل پرستند. بیشتر به فکر خودشان هستند تا بقیه مردم. ولی بهمن بیگی می خواست، (آنچه که خودش داشت تمام فرزندان عشایر هم داشته باشند) سئوال دوم شما بستگی به خودمان دارد. اگر آنچه برای خودمان نمی پسندیم برای دیگران هم نخواهیم و آنچه که برای خودمان می خواهیم، به دیگران هم حق داشتنش را بدهیم، خیلی از مشکلات حل می شود. حمزه جان یک نکته دیگر هم بگویم و آن این که هم ثروت و هم علم هر دو خوب هستند. اگر ثروت و پول نباشد، زندگی سخت می شود. بودن ثروت باعث آسایش و رفاه و زندگی دلخواه معقول که (حق همه هم هست) می شود. اما ثروت به هر قیمتی، خواسته انسان های خوب نیست. علم و دانش و سواد برای همه خوب و لازم است. دانش و سواد می تواند آدم های بد را هم خوب کند اما ثروت این خاصیت را ندارد.
 حمزه جان اما حالا نوبت جواب سئوال سوم شما است. حمزه با عجله گفت:" ملا مراد تا تهش را خوندم. نمی خواد سئوال سوم را جواب بدی! گرفتم. باید یا مثل بهمن بیگی عمل کنیم یا چند صد سال دیگه منتظر باشیم تا بهمن بیگی هایی بیایند و همه چیز را درست کنند! بلند شو، بلند شو بریم قدمی توی باغ بزنیم، ببینیم کی دوباره باید سم بزنیم!
گفتم حمزه جان حالا علم بهتر است یا ثروت؟ گفت:" ملا جان علم بد که اصلا نداریم.  اما ثروت هم اگه مال مرد خوری نکرده باشی خوبه.
حالا بلند شو بریم!
                                                                                                                                        مرادحاصل نادری دره شوری هفدهم خرداد ۱۳۹۴



هیچ نظری موجود نیست: