۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

جدل حمزه با ملا مراد



جدل حمزه با ملا مراد:
خدمات و زحمات بهمن بیگی آنقدر بزرگ هست که احترام دوست و دشمن را بر می انگیزد. اکثر قریب به اتفاق عشایر ایران او را می شناسند و دوستش دارند و زندگی خود و فرزندان شان را مدیون خدمات ارزشمند و انسان دوستی بی نظیر ایشان می دانند. گرچه تعداد اندکی هم بودند که خدمات او را در مسیر منافع خود نمی دانستند و انگشت شمار افرادی (از گروه دوم) هنوز هستند و کینه دیرینه خود را با قضاوت های مغرضانه ابراز می دارند!
کاری به این انگشت شماران نداریم. اما آیا ما دوست داران ایشان تا چه حد شخصیت ایشان را شناخته ایم؟ به نقش او در زندگی خود و فرزندانمان پی برده ایم؟ آیا قلبا به جواب این سئوال رسیده ایم که: اگر بهمن بیگی نیامده بود، سرنوشت ما چه بود و الان در چه شرایطی بودیم؟
در این مورد مجادله ای بین حمزه و ملا مراد صورت می گیرد. بهتر است، گوش بسپاریم به حرف های این دو ارادتمند استاد و ببینیم حق با کدام یکی است!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
باز نوبت آبیاری هفتگی باغ حمزه تمام شد و ریزه کاری های باغچه کوچک صیفی اش هم به اتمام رسید. حمزه تا هفته آینده و نوبت آبیاری بعدی، کار چندانی ندارد. وقتی کاری ندارد بیشتر اوقات مصاحب شیرین زبان من است. گاهی خاطره می گوید. گاهی هم سر به سرم می گذارد. گاهی صد در صد حرف های مرا می پذیرد. گاهی هم ساز مخالف می زند. بعضی اوقات هم دست به چماق شدن او را در چهره اش می خوانم اما چون کتک خورم چندان خوب نیست از ترسم، کوتاه می آیم و به خیر می گذرد!
چند روزی است که حس می کنم حمزه حرف هایی دارد. به نظر می رسد امروز می خواهد حرف دلش را روی سر من خالی کند! من هم گاهی دق دلم را سر حمزه خالی می کنم! آخه من و حمزه دیواری کوتاه تر از دیوار هم پیدا نکرده ایم!
حمزه بساط چای آتشی اش را در این گرمای ظهر پهن کرده و منتظر من است. تا عصبانی نشده، برم خدمت ایشان. امیدوارم دست به چماق نشود!
🌷🌷🌷
حمزه جان در این هوای گرم چای درست کرده ای!؟ حمزه گفت: "بله ملا مراد، مگه میشه کنار استخر و لب جوی مصنوعی و سایه درخت بید معلق بنشینی و چای نخوری؟ " طبق معمول دو استکان چای ریخت و تعارف کرد. کنارم نشست و گفت:" بفرما نوش جان کن. هم لب سوز است هم لبریز هم لب دوز! حواست باشه دهنت نسوزه. بهانه بیاری و جوابم را ندی! امروز خیلی حرف دارم. باید هم گوش کنی هم جواب بدی."
گفتم ای به چشم. هرچه دل تنگت می خواهد بگو. من بگوشم.
گفت:" رک و راست و پوست کنده به من بگو، شما بهمن بیگی را شناخته اید؟"
گفتم حمزه جان این چه حرفیه!؟ خودش را می شناسم. پدر و مادر محروم ایشان را هم می شناسم. می دانم در کودکی تبعید شد....
هنوز جملاتم تمام نشده بود که گفت:" اسم و فامیل ایشان را دنیا شنیده و تمام عشایر و بیشتر ایرانی ها و حتی دنیا هم می دانند. منظورم که اسم شان نیست. منظورم اینه، آیا می دانی چه آدم بزرگی بود؟ چه خدمت بزرگی کرد؟ اگر نبود و نمی آمد، من و تو، کی بودیم؟ کجا بودیم؟" خواستم توضیح بدهم که مهلت نداد و آمرانه گفت:" گوش کن!"
دیدم توپش پره. سکوت کردم و بقول استاد گوش خواباندم ببینم چه می گوید.
حمزه باز سیگارش را روشن کرد. چند پک مخصوص خودش را زد! چند تا سرفه هم پشت بندش کرد و ادامه داد:" ملا مراد، بدبختی و فقر و بی پناهی گذشته یادت رفته؟ یادت رفته با چه حال و روزی دبیرستان عشایری رفتی!؟ از همون روز اول با فقر و بی لباسی و پا برهنگی و بی پناهی خداحافظی کردی!؟ بعدش رفتی دانشگاه و مهندس و وکیل و دکتر و دبیر و.... شدی؟ وضعت خوب شد و دیگه گشنگی و لا مکانی و.... سراغت نیامد؟"
خدا رحم کرد، حمزه از پر حرفی گلویش خشک شد. مکثی کرد تا با استکانی چای دیگر گلویش را تر کند. از فرصت استفاده کردم و گفتم. حمزه جان، من کی دبیرستان عشایری قبول شدم؟ بله، دانشگاه رفتم اما مهندس و دکتر و.... نشدم که! معلم شدم و تا آخرش هم معلم ماندم. حالا هم بازنشسته هستم. یادت رفته با هم در تمام دوران تحصیل، همکلاس بودیم؟ هم اتاق بودیم؟ بعد هم هر دو معلم شدیم و شدیم همکار و هنوز هم همکار هستیم؟
حمزه وقتی متوجه شد که در این مورد سوتی داده است. استکان چای را داخل سینی گذاشت و با لبخند همیشگی اش و نگاه عاقل اندر سفیه گونه اش گفت:" حالا تو نه، یکی دیگه."
به پاسخ حمزه توجهی نکردم و ادامه دادم چون می دانستم اگر شروع به صحبت کرد دیگر فرصت نخواهم داشت. گفتم حمزه جان تو انگار از عالم و آدم طلب کاری! داری به همه می تازی.
بله من هم در بعضی مطالب با تو موافقم. این که تعدادی از فرزندان عشایر با ورود به دبیرستان با فقر ، با گرسنگی، بی لباسی،.....و مهمتر از همه بی پناهی خداحافظی کردند، درست است. ولی این دلیل نمی شود که گذشته فراموش شان شود. حمزه جان برای خودت نبر و ندوز!
تازه اگر حرف تو هم درست باشد، چرا دق دلت را سر من خالی می کنی؟
حمزه گفت:" ملا جانم عصبانی نشو. حالا من یه حرفی زدم. ببخشید. ولی ناراحت میشم. می بینم همشون از دولتی سر بهمن بیگی، مهندس شدند. دکتر و قاضی و وکیل و مدیر شدند. صاحب مقام و منزلت شدند ولی کار مهمی در حق بهمن بیگی نمی کنند. می دانی چند تا دکتر و مهندس و.... داریم. همه هم الحمدلله وضع شان خوب است. اما هنوز آرامگاه استاد یه سایه بون موقت ندارد که در هوای گرم تابستان و باران سرد زمستان کسانی که سر قبرش میرند زیر آن بایستند. یه آب سرد کن نیست! و......
تکلیف مجوز مجتمع فرهنگی استاد مشخص نیست! زمین کنار آرامگاه که قرار بود از شهرداری بگیرند، چی شد؟ شنیده ام توی ادارات استان و حتی تهران دانش آموختگان استاد زیادند، پس این ها چیکار می کنند؟ ملا مراد کنار شما از اینترنت هم کمی سر در میارم! سایت استاد که بعد از پنج سال راه افتاده خالیِ خالی است. از گروه کلید هم خلوت تره!
الکی نمیگم ملا مراد. بهمن بیگی خودشون هم گاهی به بعضی هاشون می فرمود: مثلا فلانی مهندس خوبیه، دکتر خوبیه، معلم خوبیه ولی به من کم سر می زنه!!!"
گفتم حمزه جان.......
حرفم را ناتمام گذاشت و گفت:" ملا مراد بذار درد دلمو بگم. تازه از بعضی ها که می پرسی اگر بهمن بیگی نبود، چطور باسواد می شدی. میگه حالا یه جوری درس می خوندیم دیگه!!!
فکر میکنه بچه اصفهان و شیراز و تهران.... بوده که اگر این مدرسه نبود بره اون یکی مدرسه دیگه و درس بخونه!  نمی دونه وضعیت ما با شهری ها و حتی روستایی ها فرق می کرد.
بله ملا مراد شهری ها ده ها سال جلوتر از ما عشایری ها، مدرسه داشتند و بچه های شان با روش جدید باسواد می شدند. یادته من و تو تازه داشتیم در مدرسه عشایری درس می خواندیم. یه نفر اصفهانی را که برادر زن یکی از کلانتران منطقه بود دیدیم و گفتند دیپلم دارد. نزدیک بود شاخ در بیاریم!  کاری به شهری ها ندارم اما  وضع ما با آنها فرق داشت. ما آواره کوه دشت و سرحدّ و گرمسیر بودیم. به ما مدرسه نمی دادند. می گفتند اول تخته قاپو، بعد مدرسه! مطمئن هستم اگر بهم بیگی نیامده بود و دولت را قانع نکرده بود. مدرسه عشایری نیاورده بود، هنوز من و تو و بچه هامون اگه یه دیپلم می دیدیم شاخ در می آوردیم!  خودمون باسواد نمی شدیم. به شهر نمی آمدیم. شاید هنوز آواره کوه و بیابان بودیم. بقول آقای کاویانی شاید هنوز گو بان و چو پون و نوکر بودیم. من که هیچی، تو که بابات (خدا رحمتش کنه) دستش به دهنش می رسید شاید مثل عمو کاووس و دایی علی اکبر فقط سواد خوندن و نوشتن داشتی. دعا می دادی. می تونستی قرآن را نیمه غلط و نیمه درست بخونی! خیلی هامون وضعیت اون زمونه یادمون رفته. فکر می کنیم اون موقع هم مثل حالا بود که توی هر خیابون یه مدرسه باشه و بچه هامون بتونند راحت درس بخونند. والا بلا اگر بهمن بیگی نیامده بود ما وضعیت حالا را نداشتیم. حداقل این همه درس خونده و مهندس و دکتر نداشتیم! باید قدر بهمن بیگی را بدونیم. اسمش همیشه سر زبونمون باشه. به بچه هامون بگیم که چه وضعی داشتیم. با چه بدبختی درس خوندیم و باسواد شدیم. تا آنها و بچه هاشون امروز راحت درس بخونند و دانشگاه برند! ملا مراد من و تو وظیفه مون خیلی سنگینه.
 شعله آتش دل حمزه کم کم فروكش می کرد. حرف دلش را بیان کرد. دیگر آن حالت تهاجمی اول را نداشت.  مهربانی اش به تدریج در چهره اش نمایان می شد. نگاه پوزش خواهانه اش  حاکی از این بود که خودش هم متوجه تند روی اش شده! منتظر بود تا من  چیزی بگویم. گفت:" ملا مراد ناحق میگم؟" گفتم حمزه جان حرف هایت منطقی بود اما می توانستی کمی مهربان تر بگویی! حمزه جان باید شرایط را هم در نظر بگیری. همه مسئولین که مثل تو بهمن بیگی را نمی شناسند و ارادت شان به اندازه تو نیست که خواسته های  دانش آموختگان و ارادتمندان استاد را بلادرنگ انجام دهند. هستند مهندسین و پزشکان و معلمین و..... مکتب بهمن بیگی که مسائل را پیگیری می کنند و تلاش می کنند اما صاحبان قدرت همراهی چندانی از خودشان نشان نمی دهند. حمزه جان می دانم دلت می خواهد تا زنده هستی مجتمع فرهنگی استاد را با چشم خودت ببینی و به آن افتخار کنی اما باید صبر و حوصله کنی. نشنیده ای که حافظ و سعدی هم مورد بی مهری سردمداران زمان بودند. حتی نمی گذاشتند در قبرستان شهر دفن شان کنند. سال ها طول کشید تا آرامگاه آنها به شکل کنونی در آمد! حمزه جان مرد نکو نام نمیرد هرگز. نام بهمن بیگی، خدماتش، اندیشه اش کم از سعدی و حافظ و امیرکبیر نیست. مطمئن باش روزی برایش آرامگاه و مجتمع فرهنگی شایسته ساخته خواهد شد. ای کاش زنده باشیم و ببینیم.
حمزه گفت:" الهی آمین، امیدوارم!"
                               مرادحاصل نادری دره شوری خرداد ۱۳۹۴

هیچ نظری موجود نیست: