۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

خوشحالی حمزه



خوشحالی حمزه:
امروز حمزه بسیار خوشحال است. شاید یکی از دلایل خوشحالی حمزه این باشد که امروز نوبت آبیاری باغش است و از اینکه در این سالِ کم آب، می تواند درختان سبز اما تشنه اش را آب دهد، در پوست خود نمی گنجد. او در تکاپو است. از جریان آب در جلو ساختمان به هیجان آمده است. خوان کرم و سفره سخاوتش هم گسترده است. از این بابت به ما هم خوش می گذرد. چای آتشی و دودی که پیشانی نوشته ماست، به همت حمزه به فور یافت می شود. به چای خودش تنوع هم می بخشد. گاهی با چای لیمویی و گاهی هم با چای زنجبیلی پذیرایی می کند!  علاوه بر همه اینها، خاطرات حمزه و تعریف های شیرینش باعث انبساط خاطر من و خانم و سیامک می شود. اما حمزه انگار خوشحالی اش  منبع دیگری هم دارد. کمی تحمل کنید. ببینم می توانم ته و توی قضیه را در بیاورم!
حمزه جان اوضاع چطوره؟ خدا را شکر امروز سرحال تر هستی. بفرما بنشین. برای تعریف هایت ثانیه شماری می کنیم.
حمزه گفت:" صبر کن. چای لیمویی تازه دم دارم. برای همه بریزم، چشم."
شیطنتم گل کرد. گفتم حمزه جان از بس چای خوردیم، رنگ مان زرد شد. زردی گرفتیم. فردا مردم تهمت یرقان می زنند!
حمزه نگاهی تند به من انداخت و گفت:" اولا که چای زردی نمیارد. دوم اینکه ما برای خودمان زندگی می کنیم. وقتی خودمون بدونیم زردی نداریم، دیگران هر چی دلشان خواست بگن. ما که با گفته اونا یرقان نمی گیریم!"
سوم اینکه توی این بیابون ملا مراد، غیر از چای، چی دارم از شما پذیرایی کنم؟ ببخشید که..... فقرا چای است!"
حمزه با لبخند من متوجه شیطنت من شد و لحن خود را عوض کرد و گفت:" کلاتا بنداز آسمون که چای، اونم از نوع لیمویی اش بهت میدم. ماهی یه بار هم چای معمولی گیرت نمیومد. حالا تازه برام ناز میکنی. نا شکری هم حدی داره! بخور، صداتم در نیاد!"
وقتی حمزه کمی عصبانی می شود، جذاب تر شده و با حرارت تر حرف می زند و من بیشتر مسحورش می شوم. دیدم دارد به خط قرمز نزدیک می شود. گفتم حمزه جان شوخی کردم، ببخشی. حالا بفرما.
حمزه گفت:" فهمیدم شوخی می کنی. منم خواستم سر به سرت بگذارم. ملا مراد من و تو اگر باهم شوخی نکنیم که دیوونه می شیم توی این بیابون!
چقدر امروز سر حالم. میدونی چرا؟"
گفتم حمزه جان من که طاقت ندارم ترا کسل ببینم. حالا بگو چرا!
حمزه گفت:" ملا مراد از تو چه پنهون، هر موقع نوبت آبیاری خودمون میشه من بال می گیرم. آخه میدونی این روزها همه جا کم آبی و خشک سالیه. میگن بحران آبه. میگن چند سال دیگه دنیا بر سر آب باهم جنگ راه میندازند. شاید جنگ جهانی سوم بر سر آب باشد. کی چه میدونه!؟
راست میگن. یادته چند سال پیش وسط تابستان هم این چمن پایین باغ شما ترِ تر بود و نمیشد راحت تا کنیم اما حالا اول بهارش هم خشکِ خشکه. خوب شد باغها را قطره ای کردیم. با این آبی که هست نمی تونستیم حتی دو رگش هم غرقابی تر کنیم.
از آب سد هم خبری نشد. قول هایی داده اند اما تا حالا که تیر ماه است، آب سد را باز نکرده اند. بقول حضرات هم اطمینانی نیست! اگر هم باز کنند میشه نوش دارو بعد از مرگ سهراب!
 با این وضع وقتی هنوز جوی باریکی از جلو ساختمان رد میشه و هر هفته آبی هرچند کم در آن جاری میشه، من خوشحال میشم. آخه حیفه این درختان سبز و قشنگ که از تشنگی پلاسیده شوند و برگاشون هنوز باز نشده، زرد شوند و بریزند.
 این که دیگه تعلیمات عشایر نیست!
که بقول آقای بهمن بیگی، به پایان راه نرسیده متوقف ماند. (اگه درست گفته باشم)
دیدی وقتی سیستم را روشن کردیم و آب از قطره ها پای درختان می ریختند، انگار درختان از خوشحالی می رقصیدند! برگ ها می خندیدند؟ بذار تا این جوی باریکه هست ما هم مثل برگ ها ذوق بکنیم.
مواظب باشیم  آب را هدر ندیم. دقت کنیم به همه درخت ها برسه. درختا که سرحال باشند، منم سر حالم ملا مراد. اگر این مَلِک و این روزگار باشه، چند سال دیگه همین آب باریکه را هم نداریم. بقول دانشمندا اینجا هم میشه کویر لوت! پس بیا حالا که هست لذت شو ببریم. کیف کنیم. خدا کریم است." اما دلیل مهمتر خوشحالی امروز من ملا جان چیز دیگه ای هست."
گفتم حمزه جان چیه؟
 گفت:" اگر میخوای بدونی، گوشیتو ور دار و بیار تا بگم."
  حمزه مدتی است که گوشی خودش را دور انداخته و نصف گوشی مرا مالک شده است! هر موقع من گوشی ام را دستم می گیرم که به گروه سری بزنم، ایشان هم کنار من می نشیند و نظاره گر می شود. البته اجازه کتبی از ملا مراد جهت سرکشی به گروه را دارد!
گوشی را آوردم. گفت: "گروه را باز کن تا بگم."
باز کردم. گفت: "قسمت اسامی اعضا را بیار و برام تک تک بخوان!:"
آوردم و خواندم. در حالی که اسامی را می خواندم، حمزه چهره اش باز و باز تر می شد. لب خندش پر رنگ تر می گشت. بعضی اسامی را او هم تکرار می کرد. بعضی را می گفت که تکرار کنم. وقتی همه اسامی را خواندم،
گفت:" باری کلّا بر تو ملا مراد، باریکلّا" گفتم ممنون حمزه جان. این باریکلّا که گفتی برای چه بود؟ من که صدای خوبی ندارم! آواز دلنشینی هم نصیبم نشده که قابل تحسین باشد!
گفت:" بخاطر صدات نبود. آوازت هم که گوش خراش است! بخاطر این فکرت بود که سبب شدی این آدمای بزرگ و خوب تعلیمات عشایر و ارادتمندان دیگر آقای بهمن بیگی دور هم جمع شوند. باز هم باریکلّا!"
انگار وقتی حمزه جانم تعریف و تمجیدم می کند، به خودم امیدوار تر می شوم. اعتماد به نفسم هم بیشتر می شود! گاهی هم پیش همسر و اعضای خانواده، بادی به غبغب می اندازم که ببینید حمزه تعریفم را می کند! خدا کند در اثر باریکلّا های حمزه غرور کاذب دامن گیرم نشود!
گفتم حمزه جان ممنونم اما این فقط فکر من نبود. آقایان فرهمندیان و دکتر جهانشاهی و یوسفی و دیگر دوستان مشوقم بودند. گفت:" باریکلّا به همه تون. خوشحالی امروز من به خاطر همبن جمع بزرگان است. روز به روز هم تعدادشان ماشاءالله زیادتر میشه. اگر این گروه بزرگان نبود، من و تو در این بیابون تنها می موندیم، مگه نه ملا مراد؟
اما ملا جان، انشای تو از من بهتر است. یادته وقتی مدرسه عشایری بودیم و حتی بعدش توی دبیرستان هم نمره انشای تو بیشتر از نمره انشای من بود؟ آرزو به دل ماندم که یه بار در انشاء از تو نمره بیشتر بگیرم! (گفتم حمزه جان در عوض تو نمره ریاضی ات بیشتر از من بود!)
ملا مراد من خیلی از این بزرگان را زیارت کرده ام. همراه تو به دست بوس بعضیا شون رفته ام. تعدادی از آنها را هم سعادت نداشته ام که ببینم.
حالا شما  بیا و این خانم های بزرگوار و آقایان گرامی را برایم معرفی کن و در مورد شان حرف بزن تا کیف کنم.
گفتم حمزه جان چشم. اجازه بده حالا که تعریفم را کردی، قهوه تلخی برایت آماده کنم. چشم با کمال میل اتفاقا دل به دل راه دارد، خودم هم تصمیم داشتم این فرهیختگان را برای گروه معرفی کنم، گرچه بیشترشان یکدیگر را می شناسند اما شاید جوانان گروه چنین شناختی را از بزرگان نداشته باشند. اصلا به گفته (احتمالا سعدی) و تایید استاد بهمن بیگی:
خوش تر آن باشد که سر دل بران                        گفته آید در حدیث دیگران
 
  حمزه جان، من هم وقتی به اسامی اعضا گروه نگاه می کنم، خوشحال می شوم. خودم را در حال و هوای چهل سال پیش احساس میکنم. اشک شوق از دیدگانم جاری می شود. گاهی هم غصه ام می شود. بغض گلویم را می فشارد و باران اشکم سرازیر. نام افتخار آفرین افرادی را می بینم که عمری را با عشق و علاقه و بی منت، فارس و کردستان و آذربایجان و بلوچستان و ترکمن صحرا و کرمانشاه و تمامی مناطق عشایر نشین ایران عزیز، شبانه روز زحمت کشیده اند تا جهل و بی سوادی و فقر و بی پناهی را از جامعه عشایر محو نمایند و نور و دانش و آرامش و مکنت  را به فرزندان آنها به ارمغان ببرند. اینان یار و یاور و همراه و همکار پدر تعلیمات عشایر ایران، استاد بهمن بیگی هستند. شخصیت های ارزشمند و پر افتخار که گنجینه ای بی نظیر از تجربه و فداکاری و از خود گذشتگی می باشند. اینان بزرگانی هستند چون خانم رزم جویی، خانم عشایری و آقایان قائمی، عبداللهی، نیک اقبال، کاویانی، باغنویی، دکتر کاظمی، یوسفی، قره بیگی و هوشمند، جمعی از ستارگان درخشان تعلیمات عشایر، علاوه بر اینکه معلمین پیشکسوت تعلیمات عشایر می باشند غالبا شاعران به نام و نویسندگان خوش نام هستند. وقتی خودم را در جمع صمیمی این بزرگان می بینم، بر خود می بالم و اشک شوقم روان. این عزیزان بزرگوار تداعی کننده دانشسرای بی نظیر عشایری، راهنمایان پر تلاش تعلیمات عشایر، اردو های آموزشی و موسسات آب باریک شیراز هستند.
عزیزانی چون آقایان آبسالان، سهرابی، مهندس امیر نادری، نادری راد، مهندس صحت نژاد و مهندس رضا زاده، دانش آموختگان دبیرستان عشایری و تحصیل کرده های معتبرترین دانشگاه های کشور عزیزمان، که حضور آنها در گروه، دبیرستان عشایری با گل گشت های به یادماندنی اش، آزمایشگاه بی بدیلش و بزرگ مردانی چون استاد شهبازی و آقای نظامی و...
را یادآور هستند.
 حضور منورِ عزیزانی چون مهندس رزّاقی و عباسی از زنجان و پناهی از تبریز و جناب عبداللهی از بختیاری و آقای غریب از اردبیل، ضمن آنکه نشان از ارادت و علاقه بی ریای آنها به استاد بهمن بیگی است، بیانگر وسعت نظر و آینده نگری و صلح طلبی و ایجاد وحدتِ بانیِ تعلیمات عشایر در بین ایلات گوناگونِ موزاییک زیبای ایران عزیز است.
حمزه جان اردبیل، آیت الله موسوی اردبیلی و آیت الله مهدوی کنی را تداعی می کند که با جمله ای (بهمن بیگی خدمات شایانی برای عشایر ایران انجام داده است. احدی حق مزاحمت ایشان را ندارد) استاد را زندگی دوباره بخشیدند تا مجال داشته باشد و علاوه بر خدمات بی مانند آموزشی اش، با نگارش کتاب های ارزشمندش تجارب گرانقدرش را برای نسل های آینده این مرز و بوم به یادگار گذاشته و نام نامی خودش را بر جریده تاریخ ثبت نماید و عبارت (تو نیکی می کن و در دجله انداز   که ایزد در بیابانت دهد باز) را مصداق بخشد.
عزیزان دانشمندی چون طهماسبی، دکتر اکبری، دکتر پارسایی، دکتر خلیلی، دکتر جهانشاهی و فرهمندیان که نهایت تلاش خود را در ترویج اندیشه انسان دوستانه استاد انجام داده و کم نمی گذارند، به گروه قوت قلب داده و تداوم راه استاد را نوید می دهند.
جوانان پرشور و علاقمندی چون بیژن، طیبی، اشتری، ژیلا، شیروانی، دهقان، یزدان پناه، مهدی پور، نیک نام و بینشی که اکثرا شاهد دوران پر شکوه تعلیمات عشایر نبوده و حتی استاد را ندیده اند، مشتاق شناخت وی و مکتب انسان پرور ایشان هستند، علاقه و شور و شوق یادگیری آن زمان را در خاطره ها زنده می کند.
این حضور و این جمع نشان از صمیمیت، قدرشناسی، عشق به انسانیت، نیکی، مهر و وفا و محبت و صفاست. بیانگر گفته خود استاد است که خدمت اگر راست و درست باشد، در هر زمانی و در هر مکانی خدمت است. جمع ما ثابت می کند که بله، خدمت اگر وفا بیند ماندگار می شود!
حمزه جان این است که وقتی به لیست اسامی گروه می نگریم، خوشحال می شویم. بال می گشاییم. خود را در آسمان ها احساس می کنیم. خاطره های زیبا خودنمایی می کنند. تنهایی احساس نمی شود و اشک شوق جاری می گردد.
اما حمزه جان گاهی هم غصه امانم را می بُرد. دلم می گیرد که چرا این دم و دستگاه نمونه و با عظمت و کارا، بقول استاد به پایان راه نرسیده متوقف شد؟ چرا یک دهه و فقط یک دهه دیگر فرجه نیافت تا بقول یکی از عزیزان تمامی تقاص قرن ها فقر و بدبختی و بی پناهی و بی سوادی گرفته شود!؟ واقعاً چرا؟
حمزه گفت:" بله ملا مراد، من هم عین تو هستم. حالا فهمیدی امروز چرا خوشحال تر بودم؟ امیدوارم باز هم آدمای خوب از ایلات دیگر به گروه بیاند تا نمونه کوچکی از تعلیمات عشایر که نه، اما نمونه ای از یک دبستان عشایری داشته باشیم."

هیچ نظری موجود نیست: