۱۳۹۴ تیر ۱۴, یکشنبه

حمزه کبکش خروس نمی خواند_1



حمزه کبکش خروس نمی خواند!
حمزه من زانوی غم را بغل گرفته و چهره اش گرفته است. دیگر لبخند به لب ندارد. نگاهش را هم از من می دزدد. نمی خواهد من گریه اش را ببینم. من هم جرئت ندارم نگاهش کنم یا احوالش را بپرسم. اگر چنین کنم، بغضش می ترکد و هق هق گریه اش به آسمان می رسد. گریه اش جگرم را آتش می زند. برای اینکه من گریه او را نبینم، بیشتر وقت هایش را داخل باغ و دور از چشم من می گذراند. دیگر بساط چای او از رونق افتاده و بیشتر از همان چای که صبح دم کرده، آخر شب هم برای تر کردن گلوی خشکش می نوشد. دیگر مزه چای تازه دم و چای جوشیده برایش یکی است. گاهی هم ساکت و بغض در گلو، کنار من می نشیند و همراه من پست های گروه را می بیند. هر جا نام محمد را می بیند و یا چشمش به عکس او می افتد، اشکش سرازیر شده و رویش را بر می گرداند. مدتی از من فاصله می گیرد. اما تاب نمی آورد و دوباره بغل دست من داخل گروه دنبال گم شده اش می گردد.
آخه حمزه، محمد را زیاد دوست داشت. محمد هم او را خیلی دوست داشت. از دوران نوجوانی همبازی و هم مدرسه ای بودند. با هم معلم بازی و دانش آموز بازی می کردند. گاهی که حمزه بغضش اجازه حرف زدن می دهد می گوید:" با محمد از اول دوست و رفیق بودیم. روزهای خوشی را باهم داشتیم. می گفتیم. می خندیدیم. درد دل می کردیم. گاهی هم با هم دعوا می کردیم اما دعوا های مان زیاد طول نمی کشید. همیشه او بود که با یک شوخی و یک طنز همه کدورت ها را پاک می کرد. قلبش پاک مثل آیینه بود. خیلی درد ها کشید. همیشه غم بزرگی پشت لبخند های دوست داشتنی اش پنهان بود. اما من اندوهش را می دیدم. غمش را می شناختم. من هم غم فراوان داشتم اما غم گسارم محمد بود. من او را داشتم. شاید او غمگساری نداشت! نمی دانم اما او رفت. خبر نکرد و رفت. خداحافظی نکرد و رفت. هر سال چندین بار می آمد و در این بیابان دور افتاده به من سر میزد.
 ملا مراد یادته ماهی از استخر می گرفت. کباب می کردیم؟  چای تازه دم مرا نمی خورد. اصلا چای نمی خورد. خانمت برایش آویشن دم می کرد. من و تو هم در پرتو محمد، آویشن دم کرده می خوردیم. به شوخی می گفت شما ها برید چایی تان را بخورید! این آویشن را قوم و خویشم برای من دم کرده است. به شما نمی دهم! اما به محض آماده شدن آویشن، اول به من و تو تعارف می کرد و ما هم زودی از دستش می گرفتیم و می خوردیم و بهش می گفتیم، خوش به حالت محمد جان که قوم و خویش داری و برایت آویشن دم می کند!"
حمزه در حالی که با پشت دستش اشک هایش را پاک می کرد، گفت؛:" خانم نادری به یاد محمد عزیزمان آویشن دم کن بخوریم و فاتحه ای برای روح پاکش  بخوانیم. خانم هم هق هق کنان رفت به آشپزخانه که آویشن دم کند.
حمزه آرام و قرار ندارد. گاهی ساکت می شود و به فکر فرو می رود. گاهی قدم می زند. گرچه مرور زمان آرامش می کند اما فعلا مثل من آشفته حال است و از زمین و زمان گِله مند. حمزه بعد از سکوتی کوتاه ادامه داد:" ای دادِ بیداد، خوبان یکی بعد از دیگری دارند میرند.
 ملا مراد یادت هست بیشتر وقت ها وقتی به دیدمان می آمد با امراله یوسفی با هم می آمدند. یوسفی هم دیگر تنها شده. همسفر ندارد. شاید او هم تنهایی  نیاید. همین جا غریب می مانیم.
یادت هست تو تازه ازدواج کرده بودی. محمد جیپ ویلیز خریده بود. تو گواهی نامه رانندگی داشتی. کاری گچساران داشت. فردای عروسی آمد و تو بدون گپ و گفتی با او راه افتادی رفتی. بعد از سه روز برگشتید!
به یاد میاری سال ۱۳۶۵ هم تو و هم محمد برای گواهی نامه پایه یک ثبت نام کرده بودید. می رفتید اکبر آباد شیراز تمرین. با کامیون قراضه ای که پشتش این نوشته ( ببر جنگل) نقش بسته بود، تمرین رانندگی می کردید!؟ یادته اول محمد قبول شد و تو دو نوبت بعد قبول شدی؟
به یاد میاری سال ها قبل که محمد معلم عشایری بود و در تیره قرمزی درس می داد. شما چادر تان در مرتع جوب علی، دره یونجالو بود. هر از چند هفته محمد سوار بر اسب، عینک آفتابی بر چشم، کت و شلوار بر تن، کلاه دوره ای بر سر، منظم و مرتب از کنار چادر شما می گذشت؟ چقدر من و تو که کوچکتر بودیم، آرزو داشتیم که روزی مثل محمد معلم شویم! مثل او لباس مرتب و تمیز بپوشیم. شاید آن موقع ظاهر مرتب محمد بیش از معلم بودنش برای من و تو جذاب بود! محمد همیشه مثل مرادش بهمن بیگی، خوش لباس و خوش سیما و خوش برخورد بود.
حتما یادت هست. چادر ییلاقیِ پدر مرحوم محمد، درست روبروی چادر ییلاقی مرحوم پدر شما و در چمن مهر آباد برپا بود. هر روز با هم بعد از طی چند کیلومتر به مدرسه عشایری عشق آباد دره شور می رفتیم؟ محمد مبصر بود. به همین خاطر از او حساب می بردیم! اما او دوست مان داشت و هیچوقت شکایت مان را پیش معلم که شوهر خواهرش نبرد!
به خاطر داری دوچرخه رالی او را؟ وقتی از چمن مولاقلی از کنار چادر شما رد می شد، فرمان دوچرخه را رها کرده و دستش را به کمرش می زد و تا چشم ما کار می کرد دستش به کمرش بود و رکاب می زد؟
موتور تریل طلایی رنگش را به یاد میاری؟ وقتی به جدول جوب  علی می رسید، با موتور از روی جوب می پرید و ما کیف می کردیم!
ملا مراد همه این خاطرات لحظه ای رهایم نمی کنند. تو هم وضعت بهتر از من نیست. بیا بریم کمی توی باغ قدم بزنیم. شاید دلمان وا شد."
با حمزه گشتی داخل باغش زدیم. از مدت ها قبل قرار بود به علت بحران آب در منطقه وردشت، سد قره قاج را باز کنند تا کشاورزان منطقه، باغات خود را از ویرانی نجات دهند. اگر چه دیر اما از دو روز پیش آب سد باز شد. مردم انگار از مرگ حتمی نجات یافته بودند. همه خوشحال بودند. جشنی بر پا بود. حس همکاری و محبت و اعتماد در مردم زنده شده بود. هر کس به سهم خود تلاش می کرد کمکی کرده باشد. به علت ضیق وقت و نبود بودجه کافی جهت لوله گذاری اصولی و هدایت آب به مزرعه خود، هر آبادی راهی را برای هدایت آب به باغات در حال موت خود باز می کرد. یکی شیرینی پخش می کرد. دیگری کیک و آب میوه برای کسانی که مشغول حفر کانال بودند، می آورد. آن یکی با تراکتور مسیر آب را شیار می زد تا آب زودتر به مقصد برسد. انگار داشتند عروس می بردند. عروسی که سال ها در انتظارش بودند! من و حمزه هم در جمع بودیم و تلاش می کردیم.
نوبت آبیاری نزدیک بود. می خواستیم هر طور شده آب سد را به سرچشمه ارجنک (نهر روستا) برسانیم.
کار و تلاش دو روزه اهالی نتیجه بخشید و توانستیم سر وقت آب را به آب گاه برسانیم.
حمزه در جمع شاد و خوشحال مردم برای چند ساعت غصه هایش را فراموش کرد. همراه آنها خوشحالی می کرد. شاد بود. می خندید.
نوبت آبیاری حمزه صبح یکشنبه است اما امروز شنبه عصر، نفر قبلی خیلی زود باغش را سیراب کرد و حمزه را خبر کرد که آب را بگیرد. آبی به اندازه آب ده سال پیش وارد استخر می شود. دینامو و پمپ روشن و درختان که برای آب له له می زدند با ولع، قطره های آب را به خود جذب می کنند. انگار خود حمزه روز ها در کویر لوت تشنگی کشیده بود! و تشنه لب، تازه به چشمه های جوشان سرحدّ رسیده بود! از سر زندگیِ درختانش، شادمان بود. مثل اینکه یک زندگی را نجات داده بود! عینا درمانده ای را به دادش رسیده بود یا دست مستاصلی را گرفته بود!
 ریزش مدام قطرات آب پای درختان، چون قطرات باران زندگی بخش بود اما از آسمان و ابر های سیاه فرود نمی آمد. بارانِ زمینی بود.
بعد از تماشای درختان به ساختمان بر گشتیم. حمزه گفت:" دیروز از تلاش مردم فیلم گرفتی. امروز هم از ریزش آب به استخر عکس بگیر. در گروه بگذار تا دوستانت هم خوشحال شوند! شاید دیگر این وفور آب را ندیدیم. حالا که داریم عکسش را بگیر، داشته باشیم. از کجا معلوم، شاید سال های بعد حسرت این آب را بخوریم!:"
خوشحالی حمزه را که دیدم. سرحال شدم و گفتم چشم حمزه جان عکس هم می گیرم و در گروه هم می گذارم.
ادامه دارد.....

هیچ نظری موجود نیست: