۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

بهمن بیگی سازگار بود اما سازش گار نبود



سازگاری "بله" سازش کاری "هرگز"
گفت پیغمبر که چون کوبی دری   عاقبت زان در برون آید سری
                                                                (مولوی)
  بهمن بیگی می نویسد:«توجه کنید که سازش کاری با سازگاری متفاوت است. شکی نیست که سازگار بوده ام ولی معتقدم که سازش کار نبوده ام.»[1]
تعامل سازنده بهمن بیگی با فرماندار، استاندار، تیمسار، وزیر، خان، کلانتر، کدخدا و اقشار دیگر مردم عادی، همه و همه نشان از کیاست و فراست بی نظیرایشان داشت. بهمن بیگی  اهل مدارا بود. از نا ملایمات و سنگ اندازی ها و شیطنت ها و شماتت ها می رنجید اما کینه به دل نمی گرفت. او به نیروی خرد و اندیشه ایمان داشت. شرایط زمان خود را به خوبی می شناخت. برای پیشبرد هدفش اصرار داشت اما کوچکترین کرنشی را بر نمی تافت.
او در سخت ترین شرایط ، موقعی که خود و کارش که سوادآموزی فرزندان عشایر بود، مورد تهدید قرار می گرفتند. نگران می شد اما هراس برش نمی داشت. دست پاچه نمی شد. خود را نمی باخت. به این دلیل که غشی در کارش نبود و ریایی در دل نمی پروراند. برای جاه و مقام و منافع شخصی در تلاش نبود. به یاری اندیشه و خرد ورزی و چاره جویی، راهی را پیدا کرده و مشکل را برطرف می نمود. تسلیم خواسته های زورمداران نمی شد.
در جریان شورش عشایر در اوایل دهه چهل، سران عشایر و تیمساران به خواست سردسته های یاغیان معروف جلسه ای تشکیل داده بودند تا در صورت قسم و تضمین عفو ملوکانه از جانب آنها، یاغیان دست از یاغیگری بردارند و ترک مخاصمه نمایند. حضور  بهمن بیگی هم در آن ضروری دانسته شده بود. به دنبال قسم تیمساران و باور سران عشایر، هیئت به منطقه یاغیان عازم می شود تا در حضور آنها قسم بخورند و عفو ملوکانه را تضمین نمایند. همه قسم می خورند اما بهمن بیگی قسم نمی خورد و دغدغه خود را کارش می داند و خود را اهل قرار و مدار و قول قسم نمی داند وخود را وارد این امور نمی کند وبیطرفی خود و عدم اطلاع خود را از عفو ملوکانه اعلام می نماید.[2]
او حاضر نمی شود خدمت خود را لکه دار نماید و آرزوی دیرین دشمنان بد خواه و کینه توز خودش و دستگاه تعلیمات عشایر را عملی سازد. این اعلام بی طرفی به مذاق مسئولین خوش نمی آید. مورد سوء ظن و بی اعتمادی مسئولین استان قرار می گیرد. شناخت استاندار و فرمانده سپاه و رئیس ژاندارمری از مدارس عشایری به دادش میرسد. با تدبیر و اندیشه، اعتماد و اطمینان استاندار و فرماندهان نظامی در مورد بی طرفی خود و معلمینش را جلب می کند. اما رئیس ساواک که تیمساری بود سختگیر و عبوس، دست از سرش بر نمی داشت. بهانه می تراشید. تهدید می کرد. از او می خواست که معلمینش را به خبرچینی راغب نماید. دستگاه تعلیمات عشایر را تهدید به برچیدن می کرد. منت می گذاشت. از او اطاعت و تمکین می طلبید.
 بهمن بیگی تهدید های تیمسار را چنین نقل می کند:«این همه بودجه و قدرت از دولت گرفته ای و می گیری و درست برخلاف مصالح دولت عمل می کنی. اگر این رویه را ادامه دهی باید فاتحه برنامه هایت را بخوانی. الم شنگه راه انداخته ای، کتاب های خطرناک به کوه وکمر می بری و کودکان معصوم عشایر را گمراه می کنی. تکرار می کنم. اگر دست از این حرکات برنداری دیگر رنگ چادرهای سفیدت را که از لانه زنبور خطرناک ترند نخواهی دید. یکی از آموزگارانت بنام سهراب حاتمی به جای فارسی، کتاب ماکسیم گورکی روسی را به بچه ها درس می دهد. توقیفش می کنیم با دوز و کلک آزادش می کنی....... عناصر مذهبی را به ایل می بری تا در اردوی آموزگاران عشایری سخنرانی کنند و فتنه برانگیزند........در دبیرستان عشایری هر هفته نمایشی تازه برپا می کنی. هیچ یک از این نمایش ها در جهت منافع حکومت و دولت نیست.........دولت هزاران نوجوان عشایری را به شیراز آورده است. این نوجوانان در شبانه روزی های مجهزی که شهری ها هم ندارند درس می خوانند. مفت و رایگان می پوشند و می خورند و می خوابند و از زور سیری دائما فیل به هوا می کنند. حتی یکی ار آنها کلامی به سود شاه و دولت برزبان نمی آورد. اخیرا در یکی از بازی ها و نمایش هایت شاگردانت را واداشته ای که همه باهم فریاد بکشند: سگ ها هم لانه دارند و ما نداریم."[3]
اما بهمن بیگی از آن بید ها نبود که به این باد ها بلرزد. تسلیم نشد. کرنش نکرد. به آنچه گفته بود عمل کرده بود. گام هایش استوار بود. در پی جاه و مقام و ترفیع و تشویق و مدال و درجه نبود. خدمت کرده بود و نتیجه خدماتش روشن و آشکار بود. حتی فرزندان یاغیان هم در مدارسش درس می خواندند. آفتاب خدماتش در پهنه مناطق عشایری می درخشید. کارش عیان بود، حاجت به بیان نداشت. حتی بعضی از نظامیان با نفوذ هم به خدمت او اذعان داشتند.
اما چشمان بدخواهان دید خوبی نداشتند و گوش های دشمنان از شنوایی خوبی برخوردار نبود. آن ها تاریکی ها را می دیدند.[4]
او با سایر مسئولان رابطه حسنه داشت. آنها از مدارس عشایری بارها بازدید کرده بودند و هنرنمایی کودکان عشایری را دیده بودند. فرصت را از دست نداد و این مشکل را از طریق یکی دیگر از تیمسار ها نه تنها حل کرد بلکه با مزاحمت جدیدی از جانب تیمسار قبلی روبرو نشد و دعوای بزرگ آنها با کیسه چرمی کوچک توتون پیپ فیصله یافت! [5]
بهمن بیگی با شرایط زمان مدارا می کرد. برای پیشبرد هدفش که باسواد کردن فرزندان عشایر بود با مسئولین سازگاری می کرد. هرجا لازم بود تعظیم و تکریم می کرد. کیسه چرمی توتونش را می بخشید! با بزرگان مشورت می کرد. با مسئولین مدارا می نمود.  می دانست جنگ و ستیز و پرخاش، آفت دانش و آگاهی است و کاری را از پیش نمی برد.
او معتقد بود کار فرهنگی، صلح و آرامش می خواهد. محبت و رفاقت لازم دارد. سواد می خواهد. سواد دار لازم دارد. می دانست کینه و دشمنی و نفرت، ریشه در جهل و نادانی دارد. بقول امروزی ها خط قرمزش با سواد کردن کودکان درمانده عشایر بود. از هر عمل و اقدامی که آن را به خطر می انداخت دوری می جست. هر قدمی که آن را تسهیل می کرد بر می داشت و هر تدبیری که آن را تسریع می کرد می اندیشید.
متانت، شخصیت، خوشرویی، شوخ طبعی، محبت و ابهت بهمن بیگی، دل ها را نرم می کرد. کینه ها را از دل ها می زدود. دشمنی ها را به دوستی مبدل می کرد و عشق و مهربانی را جای نفرت و انزجار می نشاند.
کردی انصاری یکی از یاغیان معروف، که در جریان شورش سال های دهه چهل به قتل رسیده بود. پدر یکی از معلمین عشایری به نام یدالله انصاری بود.
 عشایر جنوب به پدر کشتگی به شدت حساس هستند. پدر کشتگی چنان آتش کینه ای در دل باز ماندگان ایجاد می کند که آتش آن جز به قصاص فرو نمی نشیند.  ژاندارم ها خصوصا در شورش های ضد دولتی، حتی اگر در قتل هم مشارکتی نداشته باشند به عنوان عوامل بلا واسطه دولت و عشایر سخت مورد نفرت و انزجار عشایر بودند. این مسئله یکی از دغدغه های بهمن بیگی بود.
 این معلم در روستایی (گل بابکان) مشغول تدریس شد. مدرسه آن روستا با کمبود محصل روبرو بود. به تدبیر بهمن بیگی، فرزندان کارکنان پاسگاه ژاندارمری نیز در کنار فرزندان روستا قرار گرفتند. خرد ورزی و تدبیر و اندیشه و صلح طلبی و سازگاری  بهمن بیگی باعث شد چنان رابطه عاطفی و صمیمیتی بین رئیس پاسگاه و این معلم بوجود آید که سال ها دوام داشت. به قول بهمن بیگی، رابطه آنها به رابطه پدر و پسری تبدیل شد.[6]
شورش های عشایر در غالب موارد، نتیجه بلند پروازی های  حکومت و مطامع کلانتران مقتدر و متمول بود. شورش سال 1340 هم از این دست بود. شاه به دنبال انقلاب سفید و اصلاحات ارضی و کاستن قدرت ملوک محلی بود. ملوک محلی هم منافعشان به خطر افتاده بود. مردم بیچاره عشایر هم ابزاری بودند در دست این ملوک تا از منافع خود دفاع کنند و بر علیه دولت بشورند. قربانیان اصلی این نزاع ها هم همیشه مردم بیچاره و گرسنه عشایر از یک طرف و سربازان و نظامیان مامور، از طرف دیگر بودند. همیشه برندگان دولتی ها بودند و کلانتران هم در ازای اعدامی چند اکثرا به دنبال سازش و توافق به بخشی از مطامع خود دست می افتند.
تعلیمات عشایر و معلمین عشایری، از هر دو طرف مورد ظلم و تعدی قرار می گرفتند. یاغیان و کلانتران معتقد بودند که تعلیمات عشایر و معلیمنش با سواد آموزی، باعث بقای بیشتر دولت شده و نابودی آن را به تعویق می اندازند. دولتی ها هم در ازای استفاده از بودجه دولتی انتظار خبرچینی را از معلمین داشتند. اگرچه خیلی زود برای همه ثابت شد که بهمن بیگی فقط در فکر رهایی عشایر است اما در اوایل کار عده ای، معلمین عشایری را آدم دولت دانسته و بهمن بیگی را دولتمرد می شمردند. در این مورد محمد کرم رزمجویی از قول محمد انصاری[7] می نویسد:« ...از آقای میرزا ابوالحسن حسینی  که نماینده او[8] در بویراحمد بود، پرسید: چرا غلامحسین سیاه پور و کردی انصاری نزد ما نمی آیند؟ میرزا جواب داد: این ها مشکلاتی با حکومت[9] دارند. نزد عوامل دولتی نمی آیند. گفت: برو بگو من دولتی نیستم. از خود شما هستم. بیایید شما را ببینم. به هر صورت آقای سیاه پور و کردی انصاری شب نزدش آمدند و صحبت های بسیار آموزنده در مورد تعلیم و تربیت بچه های عشایری با آن ها کرد.[10] » در هر حال مردم عادی، از او انتظار داشتند در منازعات بین دولت و مردم به وساطت و شفاعت برخیزد و از اعدام و تعقیب فرزندانشان جلوگیری نماید.
مادران برای رهانیدن فرزندان بی گناه خود از چوبه دار دست به دامن او می شدند. پدران درمانده و بیچاره برای منع تعقیب فرزندان فراریشان انتظار کمک داشتند. بهمن بیگی هم چون در این مناقشات بی طرف مانده بود و تنها توانسته بود در سایه این بی طرفی بیرق سوادآموزی را در اهتزاز نگه دارد، از نفوذی که داغدیدگان مردمی انتظار داشتند برخوردار نبود.
او با هیچکدام از سپهبد ها و ارتشبدها و وزیران رابطه سببی و یا نسبی نداشت. عمویِ امیر و پدرِ وزیر نداشت. اما از تلاش باز نمی ایستاد. ابزار او مدارسش بودند. رابطه او با قضات و دادستان ها و بازپرسان نطامی هنرنمایی دانش آموزان دبستان های عشایری بود. در یکی از گشت و گذار هایش به مناطق جنگی (ممسنی) ضمن بازدید مدارس عشایری با درخواست شفاعت عده ای روبرو می شود که عزیزانشان گرفتار زندانها و در انتظار اعدام و حبس های طولانی بودند .
بهمن بیگی در فکر چاره ای به شهر باز می گردد و دانش آموزان یکی از دبستان های موفق آن سامان را با اتوبوسی به دانشسرای عشایری منتقل کرده و گروهی از زمامداران نظامی، دادستان، قضات و بازپرسان دادگاه های نظامی را به دانشسرا دعوت می کند. وقتی این مقامات پیشرفت های حیرت آور این فرزندان سرگردان و آواره عشایر را می بینند و آن ها را مورد تشویق قرار می دهند بهمن بیگی به آن ها می گوید که این ها فرزندان همان هایی هستند که در بند هستند و از آنها تقاضا می کند که پرونده آنها را با گذشت و دیده اغماض مورد بررسی قرار دهند. این ابتکار بهمن بیگی، نتایجی را هم به همراه داشته و باعث تخفیف هایی و برائت هایی هم می شود.[11]
بهمن بیگی تیز هوش و نکته سنج بود. مسائل ریز را هم مد نظر داشت و از آن غافل نمی ماند. با تغییری جزئی در لحن بزرگترین مانع را از سر راه بر می داشت. در سالن آمفی تئاتر دبیرستان به همت آقای رحیم هودی[12] که دستی هنرمند در تئاتر داشت، نمایشنامه های گوناگونی از بزرگان جهان به نمایش در می آمد. نمایشنامه ای از چوخف یکی از آنها بود. در این نمایشنامه عبارت "سگ ژنرال" بکار رفته بود که ممکن بود به مذاق سردمداران مملکت خوش نیاید و مشکلاتی ایجاد کند و دردسر های بیافریند. بهمن بیگی به آقای هودی می گوید که به جای عبارت "سگ ژنرال " عبارت "سگ مدیر کل" را بکار ببرد. اینطور شد و کسی مزاحمتی در اجرای نمایشنامه ایجاد نکرد.[13]
تا قبل از شروع تعلیمات عشایر، جدای از اینکه رقابت ها و اختلافات سران ایلات همجوار گاهی برخوردهای ناگواری را بین آنها به وجود می آورد، بدنه عشایر هم روابط خوبی با یکدیگر نداشتند. سرقت، غارت و چپاول و کشت وکشتار رونق داشت. تاسیس دانشسرا باعث گردید جوانان ایلات مختلف در زیر یک سقف جمع گردند و ضمن آموزش شیوه تدریس در سایه سجایای اخلاقی و جذبه شخصیتی بهمن بیگی، کدورت و عداوت را دور بریزند و دوستی و رفاقت را جایگزین نمایند.
 رفت و آمد های درون ایلی و بین ایلی رونق گرفت و درگیری ها و دشمنی ها کاهش یافت. صمیمیت بین معلمین عشایری به میمنت آموزش عشایر تا آنجا پیش رفت که "دراج عربی" یکی از معلمین عشایر ممسنی در نامه خود به "کیهان ایمانی" یک معلم قشقایی اینچنین می نویسد:«از این پس دیگر من از طایفه جاوید نیستم و تو از طایفه فارسیمدان نیستی. از این پس دیگر من از ایل ممسنی نیستم و تو از ایل قشقایی نیستی. از این پس ما هر دو از یک طایفه ایم. از یک دودمانیم. طایفه و ایل و دودمان آموزش عشایری!
کیهان، از این پس من دیگر لر زبانم نیستم و تو ترک زبان نیستی. ما هر دو به یک زبان حرف می زنیم. زبان مهر و محبت...."[14]
جلال آل احمد با حکومت شاه میانه خوبی نداشت و از مخالفان رژیم سلطنتی بود اما با بهمن بیگی دوست بود. روزی در جلسه ای به بهمن بیگی می گوید:«فلانی! من تعریف کارهای ترا از خیلی ها شنیده ام، فعلا با پنجاه درصد کارهایت موافقم و نسبت به پنجاه درصد دیگر مشکوکم. عرض کردم چه بکنم تا از شک بیرون آیید؟ گفت باید دست مرا بگیرید و با هم یک سفر گشت وگذاری به ایل داشته باشیم و کارهایت را به چشم ببینم. گفتم استدعا می کنم که در همین شک بمانید و هیچ گاه از آن بیرون نیایید! اگر من دست شما را بگیرم و به ایل ببرم و محتملا بعدها طی نوشته ای از من تعریف بنمایید، کارم تعطیل خواهد شد! ترجیح می دهم به جای شما یکی از مدیران سازمان برنامه یا یکی از جنرال های چند ستاره را به ایل ببرم و کارم را نشان دهم تا پیشرفتی حاصل شود و بتوانم امکاناتی بگیرم. خندید و قبول کرد.»[15]
 این چیزی جز تیزهوشی و نکته سنجی بهمن بیگی را نشان نمی دهد. او به فکر آینده فرزندان عشایر بود که در سایه تعلیمات عشایر و خون دل خوردن های او و همکارانش، تولدی دوباره یافته بودند. او حتی احتمالات را هم به دقت و در آن واحد می سنجید. این اوج تعامل و سازگاری با شرایط زمان است.
وقتی ترجیح می دهد که به جای جلال آل احمد دست مدیرکل سازمان برنامه و یا دست یک جنرال را بگیرد و به ایل ببرد، هدفش مخالفت با دوستش جلال آل احمد و همراهی با رژیم حاکم نیست بلکه می خواهد نتیجه زحمات خودش در جهت باسواد کردن فرزندان عشایر را به آنها نشان دهد و آن ها را متقاعد کند که، بله می شود در سایه صلح و آرامش، با مدرسه سیار و با معلمین بی تصدیق و کم توقع، با یک چادر سفید یک دیرکی، با یک تخته زیلو و یک تخته سیاه و مقداری گچ، عشایر را باسواد کرد. به آن ها بگوید که اسکان اجباری، ساختمان های مجلل، معلمین دیپلمه و میز و صندلی و جنگ و ستیز راه به جایی نمی برد.
در این مورد می نویسد:«من می دانستم که اگر بتوانم این مکتب های کوچک وسیار را به زمامداران فرهنگی نشان دهم یاران و یاورانی پیدا می کنم و یقین داشتم که برخی از این دست اندرکاران چنانچه نتایج درخشان فعالیت را مشاهده کنند دست از معاذیر و بهانه ها بر می دارند و منتظر اسکان نمی مانند.»[16]
هدف بهمن بیگی از بردن این زمامداران به درون ایل، این بود که از قدرت و نفوذ کلام آنها در حکام رده های بالاتر و اختیارات آنها استفاده کند و بودجه بیشتری برای تعلیمات عشایر تامین نماید و مشکلات را راحت تر حل نماید. او نمی خواست با بردن دوست صمیمی خود آل احمد به ایل، سوء ظن دولتی ها را برانگیزد. او نمی خواست فشار تیمساران ومسئولین ساواک را بر خود دو چندان کند. او به کارش ایمان داشت و حاضر نمی شد با تعریف و تمجید احتمالی یک دوست که در جهت مخالف رودخانه شنا می کند، به پیشبرد کارخود لطمه بزند. او کار فرهنگی می کرد و آن را به کار سیاسی ترجیح می داد. او مبارزه خود با ظلم و جور دولت حاکم و مقتدرین محلی را با فرهنگ سواد آموزی پیش می برد. بی سوادی و جهل زمینه مناسب میدان داری و تاخت و تاز زورمداران و مقتدرین محلی بود. با سواد کردن فرزندان عشایر باعث شد چنانکه دیدیم زمینه این جور و ستم در ایلات و عشایر بسیار کمتر شود.
از نظر بهمن بیگی، آموزش مهمترین ابزار فراهم کننده عدالت و برابری و رفع ظلم از انسان ها است، او به رفع خشونت و ظلم از طریق سوادآموزی معتقد بود که از او انسانی همسو با اهداف بلند حقوق انسانی و احترام به کرامت انسانی می سازد.
سعدی شیرین سخن که شدیدا مورد علاقه استاد بهمن بیگی بود می گوید:«توانا بود هرکه دانا بود / ز دانش دل پیر برنا بود.»
سعدی دانایی را نشانه توانایی می داند. هرچه میزان دانایی و دانش و سواد افراد جامعه بالاتر رود، سطح توانایی آن جامعه هم ارتقاء می یابد. کار بهمن بیگی بالا بردن میزان دانایی طبقات پایین دست عشایر از طریق با سواد کردن آنها بود که ارتقاء سطح توانایی آنها در کلیه زمینه های زندگی آنها را در پی داشت. این رسالت بزرگی بود که او به انجام رساند. 
این سازگاری است نه سازش کاری. سازش کاری این است که در مقابل فشار تیمساران کرنش کند. کوتاه بیاید. تسلیم خواست آنها شود. از کارش کم بگذارد. بی طرفی خود را در مناقشات بین ایل و دولت نفض نماید. چاره جویی نکند. در مقابل فشار یک تیمسار بد اندیش، از نفوذ مسئولی بالاتر و خیراندیش در خنثی کردن آن استفاده نکند.
سازگاری یعنی شجاعت و شهامت تعامل سازنده با دست اندرکاران و زمامداران به منظور متقاعد کردن آنها به پیشبرد یک نیت پاک و کاری عام المنفعه.
سازش کاری یعنی ترس، تسلیم و در نتیجه کوتاه آمدن از هدف نیک و تن دادن به خواسته های تحمیلی جهت نجات خود و تامین منافع شخصی در ازای زیرپا گذاشتن منافع عمومی.
دیدیم و شنیدیم که بهمن بیگی در طول قریب به سی سال خدمت خود، تمامی ناملایمات، تهمت ها، سرزنش ها و شماتت ها و شیطنت ها را چون کوهی استوار تحمل کرد و با ایجاد فرصت های طلایی و نیروی ابتکار و عمل، خرد و اندیشه، گشاده رویی و تیزهوشی و تجربه، صبر و استقامت و تلاش بی وقفه توانست بر مشکلات راه فایق آید. او ذره ای از عشق مردم دوستی و فقیرنوازی و لحظه ای از هدف سواد آموزی فرزندان بی پناه عشایر کوتاه نیامد. این است که مهرش در دل بینوایان ایل و عشایر و سایر اقشار جامعه جای گرفت و نامش بر زبان آنها جاری گشت.



 به اجاقت قسم ص 267[1]
 به اجاقت قسم ص 171 ص 172[2]
 به اجاقت قسم ص175[3]
 همان ص 179و175 [4]
 به اجاقت قسم ص 176[5]
 اگر قره قاج نبود ص156[6]
 راهنمای تعلیماتی[7]
 نماینده بهمن بیگی[8]
 حکومت وقت[9]
محمد کرم رزمجویی-نخستین آموزگار ایل-کیان نشر شیراز 1389 صص254و255 [10]
 اگر قره قاج نبود ص 174[11]
یکی از معاونین وقت دبیرستان [12]
 مستند اگر بهمن بیگی نبود به کارگردانی نادعلی شجاعی [13]
 به اجاقت قسم ص121ص122[14]
 به اجاقت قسم ص 267[15]
 به اجاقت قسم ص 19[16]

هیچ نظری موجود نیست: