۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

بهمن بیگی در مقابل مشکلات و ملامت ها استقامت داشت



مقاومت در مقابل مشکلات راه
گرهزاران دام باشد در قدم         چون تو با مایی نباشد هیچ غم
                                                             (مولوی)
بهمن بیگی عشقی زبانه کش در دل و هدفی نجات بخش در سر داشت. با درد های عشایر بخوبی آشنا بود و چاره این درد ها را در سواد آموزی فرزندان عشایر می دید. در تلاش بود تا از نقطه ای کارش را شروع کند. عشق مقدس و هدف رهایی بخش، مسیر حرکت بهمن بیگی را ترسیم کرد. مسیری که راحت و آسان نبود. راهی بود سنگلاخ، پر از موانع و نفس گیر. موانعی که جز به تلاش شبانه روزی و پشتکار و صبر و استقامت و نیروی خردورزی و اندیشه برطرف نمی شدند.
بهمن بیگی خیال پرداز نبود. مرد عمل بود. به موانع راه آگاه بود و از مشکلات هراسی به دل راه نمی داد. نا امید نمی شد. مصمم و استوار قدم بر می داشت. شرایط زمان را می دانست و با مقررات دست و پا گیر آشنا بود. او چون آب چشمه روان و جاری بود. آنقدر پای می فشرد که از دل سنگ هم راهی برای عبور پیدا می کرد.
او  با سواد و تحصیلکرده بود. دوستان تحصیلکرده وکاردان زیادی داشت. به هنر سواد و دانش آگاه بود. وی می دانست چراغ دانش، تاریکی های راه را روشن و پیچیدگی های مسیر را آسان می کند. بهمن بیگی چاره جو بود و برای هر قفل بسته ، کلیدی و برای هر رود خروشانی، گداری می یافت. اندیشمند بود. با نیروی فکر و اندیشه، ناممکن ها را ممکن می ساخت. با خردورزی سماجت ها را به نرمش و عنادها را به کرنش مبدل می کرد.
از بخت نیک عشایر، این خصایل زیبا یک جا در وجود بهمن بیگی عجین بود. از همان قدم اول، مشکلات چهره عبوس خود را نشان دادند. یکی از بزرگترین این مشکلات و موانع راه، این بود که حکومت مرکزی تنها راه ایجاد مدارس برای عشایر را اسکان آن ها می دانست. حکومت (جدای از اهداف سیاسی) بر این عقیده بود که ابتدا باید ایل از حرکت باز ایستد. یک جا نشین شود تا ساز و کار باسواد کردن آن ها فراهم شود. حکومت معتقد بود که عشایر اسکان یافته می تواند از نعمت مدرسه بهره مند گردد. در این مسیر هم اقداماتی از جمله اسکان اجباری، خلع سلاح، ساخت شهرک های اسکان و.... به عمل آورد اما در هیچکدام موفق نشد.
 حکومت پهلوی نمی دانست و یا نمی خواست بداند که عشایر مجبور به جا بجایی و ییلاق و قشلاق است. حرکت شمسی و قمری عشایر جنبه توریستی یا صرفا به منظور گریز از سرمای ییلاق و یا گرمای قشلاق نیست. حکومت نمی دانست یا میل نداشت که بداند زندگی عشایر وابسته به احشام اوست و زمین و آب کافی جهت کشت علوفه مورد نیاز دام خود را ندارد. عشایر توان خرید علوفه احشام خود را هم ندارد و ناچار است جهت تعلیف رایگان دام های خود، در فصول سرد سال در قشلاق ها، و در ماه های گرم در ییلاقات اتراق نماید. عشایر مجبور بود برای رساندن احشام خود به ییلاق و قشلاق، متناسب با بعد مسافت، ماه هایی از سال را در حال کوچ باشد. مردم عشیره نشین طی قرن ها کوچ و تحمل مشکلات جانکاه و عبور از مسیر های کوهستانی و صعب العبور  به این شیوه زندگی، به جهت ناچاری عادت کرده بود. مردم عشایر به اقتضای نوع زندگی خود، افرادی بودند سخت کوش، سلحشور، غیور، مقاوم، قانع و مبارز. اگرچه قشر عظیم مردم عشایر زندگی اسف بار و غیرقابل تحمل داشتند اما این نوع زندگی را جبر زمان به آنها تحمیل کرده بود. جهت حفط جان خود در مقابل سرما و گرما خانه ای نداشتند جز غارها، سنگ چین ها، چادر های سیاه مویین. برای حفاظت از احشام خود در مقابل شبگردها و جانوران درنده، مکانی نداشتند جز آغل های صحرایی و یا مامن طبیعی چون شکاف کوه ها.
 با وجود این نداشتن مسکن گرم عامل کوچ آن ها نبود. معیشت و کسب معاش روز باعث حرکت عشایر می شد. آب و ملکی نداشتند که از طریق کشت و زرع بتوانند غذای فرزندان و علوفه دام خود را تامین نمایند. اما دولتی ها این ها را بر نمی تافتند و پایشان را در یک کفش کرده بودند که عشایر باید اسکان داده شوند.
دولتی ها برای تحقق این هدف حاکمیت، مشکلات و مزاحمت های عدیده ای را به وجود می آوردند و جنگ ها و خونریزی هایی برپا می کردند. عشایر هم برای تنازع بقا مجبور به مقاومت و رو در رویی با دولت ها می شد. بهمن بیگی به زیبایی عواملی را که باعث کوچ عشایر می شد را در نوشته های خود بیان می کند که مراجعه به آن ها می تواند ذهن نسل جدید و آینده را که  شاهد کوچ عشایر نبوده اند و فقط در کتاب ها می خوانند و یا از پدران خود شنیده و می شنوند، روشن نماید.[1]
بهمن بیگی در اولین کتاب خود که در سنین جوانی تالیف کرده بود، به سردمداران پیشنهاد کرد به جای جنگ وستیز و کشت وکشتار برای عشایر مدارس سیار دایر شود. گوش شنوایی نبود.[2]
بهمن بیگی ایلی بود، در ایل زندگی کرده بود و درد عشایر را لمس کرده بود. به دلایل کوچ آنها واقف بود. اما دولتی ها در شهر زندگی می کردند و به رفاه و تجملات عادت کرده و فقط ظواهر زندگی ایلی، طبیعت زیبا و ییلاقات خوش آب و هوا و اسب های نژاده آنها را شاهد بودند. با چشم توریست ها به کوچ ایل می نگریستند. به درد درونی عشایر آگاه نبودند. راه حل های آنها نه تنها حلال مشکلات عشایر نبود بلکه مصائب آن ها را دو چندان می کرد.
مسئولین دولتی اکثرا در بند زر و زور، قدرت و ترفیع و تشویق بودند اما بهمن بیگی سودای دیگر در سر داشت و در صدد کاستن بار رنج و درد عشایر بود. کار بهمن بیگی کار دل بود و غوغای عشق، کار دولتیان از سر مصلحت بود و در سودای نام.
بهمن بیگی معتقد بود با مدرسه سیار و معلم سیار هم می توان سواد آموزی را به ایل برد. مسئولین حکومت در استان در راستای سیاست های دیکته شده مرکز قدم بر می داشتند و روی خوش نشان نمی دادند.
اولین ابتکار او این بود که از خانواده خود شروع کرد و مدرسه سیاری دایر نمود تا به افراد فامیل درس دهد اما مشکل او فقط بیسوادی افراد فامیل نبود. همه فرزندان عشایر فامیل او بودند. فکری بزرگ تری در سر داشت.
به کلانتران و کدخدایان فرهنگ دوست متوسل شد. عده ای از آنها قول مساعدت دادند و هزینه حقوق معلمین و جا به جای چادر های مدارس و لوازم آنها را به عهده گرفتند.
تعدادی از نیمه باسوادان ایلی، منشی زادگان و مکتب داران را بکار گرفت. نتیجه از لحاظ کیفیت چشمگیر بود اما از جهت هدف نهایی اقناع کننده نبود. سن وسال و وضع مشمولیت و شناسنامه  تعیین کننده نبود. مرتبا این مدارس را مورد باز بینی و راهنمایی های لازم قرار می داد. آموخته های دانش اموزان را آزمایش میکرد. یاد می داد، یاد می گرفت و تجربه می اندوخت. تهیه و تدارک لوازم تحریر سخت بود اما سد راه نبود. برای اینکه مکتب داران با شیوه نوین تدریس آشنا شوند، رضایت مسئولین آموزش و پرورش فارس را جهت برپایی دوره های کوتاه مدت (سه هفته ای)جلب نمود.[3]
برای تامین چادر و قسمتی از تدارکات از اصل چهار ترومن کمک گرفت. نتایج مدارس رضایت بخش و گاهی فوق انتظار بود. در هر فرصتی که پیش می آمد مسئولین فرهنگی را به داخل ایل می کشاند و به کمک پذیرایی خود و کدخدایان و کلانتران سخاوتمند ایل از آن ها، پیشرفت فوق العاده این مدارس را به رخ مسئولین می کشاند. استقبال مردم از مدارس وعدم امکان توسعه این مدارس و نگرانی از عدم استمرار همکاری بزرگان و کلانتران به علت سنگینی هزینه ها، بهمن بیگی را آسوده نمی گذاشت. او با کشاندن مسئولین استان به مدارس عشایری در این فکر بود تا رضایت آن ها را جهت پرداخت حقوق معلمین و هزینه های مرتبط جلب نماید.
او می خواست منبع مطمئن و دایمی برای سوادآموزی فرزندان عشایر به ارمغان بیاورد.
تعداد کلانتران و کدخدایان همراه کم بودند و پرداخت حقوق معلمین تضمینی نداشت. علاوه بر آن توان کلانتران در حدی نبود که هزینه های کلان یک موسسه بلند پرواز سواد آموزی را تامین و تضمین نماید. بهمن بیگی می خواست عشایر مملکت هم مثل شهری ها از بودجه کشور سهم داشته باشند. آن ها هم مالیات می پرداختند و حق داشتند از مزایای مملکت بهره مند گردند. او به دنبال این بود که به قول خودش از "شط خروشان بودجه مملکت جوی باریکی  به درون عشایر بکشد" و از این طریق عشایر را از نعمت سواد برخوردار نماید.
دولتی ها از نتیجه کار او متعجب می شدند اما پای در بند بخشنامه های دولتی داشتند. اجازه و جرئت خروج از مقررات مربوطه را نداشتند. آنها می گفتند معلم باید تصدیق داشته باشد، دوره تربیت معلم را دیده باشد. وضعیت سربازی او روشن باشد. مسیر استخدام قانونی را طی کرده باشد. مکتب داران بهمن بیگی این شرایط را نداشتند.
بهمن بیگی متوقف نشد. به دنبال راه و چاره ای بود. در بین مسئولین دولتی هم افراد نیک اندیش یافت می شدند که با بهمن بیگی و شیوه عمل او موافق باشند و با او همکاری کنند.. دست به دامن آنها شد. به پیشنهاد رئیس آموزش و پرورش وقت  کریم فاطمی، که بقول استاد از مردان روزگار بود،[4] قرار شد از دیپلمه های شهری به عنوان معلم استفاده شود. تعدادی معلم دیپلمه شهری در اختیارش قرار گرفت. آنها به زندگی عشایر آشنا نبودند. نمی توانستند زندگی بدون رفاه عشایری را تاب بیاورند. کوچ کنند و سردی و گرمی را تحمل نمایند. به فکر سواد آموزی نبودند. به فکر مرخصی و گواهی استعلاجی بودند. مارمولک را مار و عنکبوت را رطیل می دیدند.[5] شش ماه طول نکشید که معلمین دیپلمه شهری فرار را بر قرار ترجیح دادند.
مسئولین پیشنهاد دادند که به جای معلمین شهری از معلمان قصبات از جمله جهرمی ها که با عشایر نا آشنا نبودند استفاده شود. این گروه هم مشکلات خودشان را داشتند. معلم شده بودند که پایشان به شهر ها باز شود. راه پیشرفت را طی کنند. راه پس رفت را پیموده بودند. به جای شهر به عشایر رفته بودند. از کارشان راضی نبودند. این دسته نیز کاری از پیش نبردند و مسئولین هم به این قضیه آگاه شدند و فهمیدند که دیپلمه های شهری و جوانان جهرمی هم قدرت رقابت با مکتب داران و نیمه باسوادان ایلی را ندارند.
اما بهمن بیگی امیدش را از دست نداد. او هدف نوع دوستانه ای در سر می پروراند. او می خواست این مدارس را که حالت خصوصی داشتند ، عمومیت ببخشد تا دارا و ندار، فقیر و غنی ، چوپان زاده و خانزاده در کنار هم و بدون منت بزرگان از این سفره پر سخاوت دانش برخوردار شوند.[6]
بهمن بیگی مطمئن بود که نیمه باسوادان ایلی بهتر از دیپلمه های شهری و روستایی  می توانند پرچم این رسالت عظیم سوادآموزی کودکان مظلوم و معصوم عشایر را به دوش بکشند. مسئولین آموزش و پرورش هم مطمئن شدند. ولی این مکتب داران ایلی تصدیق نداشتند و قوانین و مقررات کشور اجازه نمی داد به عنوان معلم و فرشتگان نجات فرزندان عشایر مشغول خدمت شوند. این یکی دیگراز مشکلات بزرگ سر راه بهمن بیگی بود. او به این فکر افتاد که به طریقی این مشکل را از پیش راه بردارد. طرح می خواست. موافقت وزیر و شورای عالی فرهنگی ضروری بود. نوشتن طرح مشکل نبود اما کسب موافقت وزیر کار آسانی نبود.[7] بهمن بیگی چاره ای نداشت، باید موافقت وزیر را جلب می کرد یا قید باسواد کردن کودکان عشایر را می زد. او پشتکار داشت. دست از تلاش برنداشت. از نفوذ دوستان دوران تحصیلش که مقامات بالایی داشتند استفاده کرد. به این در و آن در زد. از سنگ اندازی و مانع تراشی دست اندرکاران نهراسید. طرح آموزش عشایر را آماده کرد و جهت دفاع از طرحش به تهران رفت تا در یکی از جلسات بزرگ فرهنگی که بزرگان فرهنگی و متخصصان تعلیم و تربیت  اعضایش بودند، شرکت نماید. عده مخالفین زیاد و تعداد موافقین انگشت شمار بودند. کم سوادی و بی تصدیقی مکتب داران را بهانه می کردند و با تایید طرح مخالفت می کردند. اما در جایی دیگر از مسئله کم سوادی با مسامحه عبور می کردند.
بهمن بیگی با فریاد به آنها اعتراض کرد :«شما در دو قدمی تهران، عروس خاورمیانه در بلوک شهریار و ورامین برای جبران کمبود آموزگار گروهی را که تصدیق سوم متوسطه هم ندارند به عنوان آموزگار استخدام کرده اید و اکنون اجازه نمی دهید که معلمانی در همین حدود به آموزگاری اطفال قشقایی و بویراحمد تربیت و منصوب شوند؟!»[8]
یکی از مخالفین طرح (مدیرکل آموزش و پرورش وقت آذربایجان) در جواب بهمن بیگی می گو ید:«دیپلمه ها و تصدیق دار ها چه گلی به سر ما زده اند که شما حالا این سوغات های تازه را به ما هدیه می کنید»[9]
در این میان افرادی هم با طرح آموزش عشایر موافق بودند. در هر صورت تصویب نهایی طرح به تصمیم شورای عالی فرهنگ موکول می شود. جلب رضایت شورای عالی فرهنگ به آسانی امکان پذیر نبود. هیچ راهی نبود جز اینکه بزرگان و دست اندر کاران فرهنگی پایتخت را به میان عشایر بکشاند و آنها از نزدیک نتایج درخشان معلمین بی تصدیق اما پرکار را ببینند، شاید این به تصویب طرح کمک کند.
بهمن بیگی بارها به نقش بخت و اقبال در پیشبرد کارش اشاره کرده است. در این مورد هم بخت با او یار گشت و کنگره بزرگی در شیراز برگزار شد که معاونان وزارت آموزش و پرورش، مدیران کل، زمامداران فرهنگی سراسر کشور در آن حضور داشتند. بهمن بیگی با تدبیر و اندیشه و مساعدت مدیر کل آموزش و پرورش وقت (آقای فاطمی)، این گروه را به ایل دعوت کرد. مشکل بعدی ظهور کرد. استاندار وقت که متعصب و قدرتمند بود و در پی انتقام جویی از ایل قشقایی بود[10] با این دعوت مخالفت کرد. تیز هوشی بهمن بیگی به دادش رسید. مدعوین را به درون تیره ای از طوایف خمسه کشانید که از نزدیکی شیراز در حال عبور بودند. آنقدر پیشرفت دانش آموزانی که در کلاس درس مکتب داران کم سواد و بی تصدیق! درس خوانده بودند جالب و حیرت انگیز بود که به گفته بهمن بیگی، همان مدیر کل لجوج آذربایجان گفت:«من پشیمانم، عقیده ام عوض شد، باید عین این برنامه را برای شاهسون ها پیاده کنم.»[11]
در اثر تلاش های شبانه روزی و پیگیری های مستمر بهمن بیگی، طولی نکشید که طرح در شورای عالی فرهنگی تصویب شد و دانشسرای عشایری تاسیس گردید. دایره تعلیمات عشایر در دل اداره کل آموزش و پرورش فارس جای گرفت. بعد از مدتی به اداره آموزش عشایر و سپس به اداره کل تعلیمات عشایر کشور مبدل شد، تنها اداره کل مستقلی که (آنموقع) خارج از پایتخت و در شهر شیراز دایر گردید و بودجه آن مستقیما از سازمان برنامه و بودجه کشور تامین می شد! .
اگر عشق، هدف، درد آشنایی، پیگیری و آینده نگری بهمن بیگی نبود کسب چنین موفقیتی، نه تنها امکان پذیر نبود بلکه غیر ممکن به   نظر می رسید.
طرح تعلیمات عشایر تصویب شد. دانشسرای عشایری ایجاد گردید و مشغول تربیت معلمانی شد که از بین فرزندان خود عشایر انتخاب می شدند. این جوانان ایلی بودند و به مصائب و مشکلات ایل آشنا. کمی راه هموار تر و نگرانی های بهمن بیگی کمتر شد. اما تازه اول راه بود و مسیر طولانی. به تدریج معلمین عشایری به فنون آموزش نوین آشنا می شدند و چون کبوتران سبک بال و قاصدان تیز پا به درون عشایر گسیل می شدند و چادرهای سفید دانش و آگاهی و سواد آموزی خود را در کنار چادرهای سیاه، کومه ها،سنگ چین ها و کپرهای  ایلات و عشایر، برمی افراشتند و چون ستارگان درخشان در دل تاریکی ها  می درخشیدند.
 فرزندان عشایر باسواد تر می شدند و دانشسرا پربارتر از قبل می گردید و معلمین تربیت شده تر تحویل جامعه عشایر می شد. نهال نورسته دانش و سواد، پر وبال می گشود. ساقه می کشید و تنومندتر می گردید. بهمن بیگی و یارانش شب و روز نداشتند. او به همراه معلیمن جوان و پر شورش، راهنمایان زحمتکش و پر تلاشش و دانش آموزان مستعد و مشتاقش، سرما و گرما، تعطیل و غیر تعطیل، شب و روز درس می دادند. درس می خواندند. یاد می گرفتند و تجارب خود را به همکارانشان منتقل می کردند. عیب و ایراد ها برطرف می شدند. تلاش بی وقفه ادامه داشت اما مشکلات هم خودنمایی می کردند.
دانش آموزان دبستان های سیار، کلاس های اول، دوم و سوم و.....را پشت سر می گذاشتند و به کلاس ششم نزدیک و نزدیکتر می شدند. باید برای آینده آنها فکری می شد. او باید در تدارک دبیرستان جهت ادامه تحصیل آنها می بود. بهمن بیگی بیکار ننشسته بود. هفت نفر از مستعد ترین دانش آموزان عشایری را در خانه شخصی خود جای داده بود و در یکی از دبیرستانهای شیراز مشغول تحصیل بودند.[12] هزینه تحصیل ان ها را خود متقبل شده بود. فرزندان عشایر منحصر به این تعداد نبود. خیل عظیمی از فرزندان درس خوانده در مدارس عشایری در راه بود. خانواده های آن ها توان تهیه امکانات ادامه تحصیل آن ها را نداشتند. باید فکری اساسی می کرد. بودجه ای در اختیار نداشت. بودجه خود را از اداره آموزش و پرورش فارس تامین می کرد. آن هم با موانع عدیده ای رو به رو می شد و کفایت هزینه های تعلیمات عشایر را نمی کرد.
با کمک استاندار خیراندیش فارس "باقر پیرنیا"[13] مبلغ اندکی تامین کرد و با آن  اولین گروه (چهل نفری) را از بین زبده ترین دانش آموزان از طریق امتحان و مصاحبه برای تحصیل در دبیرستان انتخاب نمود. آن مبلغ موقتی بود و بهمن بیگی نمی توانست روی آن حساب کند. به خیراندیشان بزرگ و کوچک مملکت متوسل می شد. تقلا می کرد. خود را به آب و اتش می زد اما فریاد رسی نمی یافت. به این مدیر و آن مسئول و فلان شرکت و بهمان موسسه عریضه می نوشت. از استعداد های فرزندان عشایر داستان ها می گفت. فرماندار، استاندار، وزیر و وکیل و فرمانده را به دیدن مدارس خود می برد. پذیرایی می کرد. تعظیم و تکریم می کرد. افاقه نمی کرد.
باز تیز هوشی او به دادش رسید. متوجه شد که این در و آن در زدن ها مفید فایده نیستند و اگر هم گاهی مشکلی حل می شد موقتی بود. به فکر آن جوی باریک افتاد. جوی باریکی که شط بودجه کشور را به تعلیمات عشایر وصل می کرد. مسیر این جوی باریک صخره ای بود. عشق شیرین می خواست و نیروی بازوی فرهاد. هر دو را داشت. باید مشغول می شد. کلنگ و تیشه تهیه می کرد. کلنگ و تیشه اش، هنرنمایی دانش آموزان مدارس عشایری و فداکاری معلمین وهمکاران همراهش بودند. مساعدت دوستان و مسئولین ادارات و سازمان های مربوطه کارساز بود. دوستانش همیاری می کردند اما بیشتر مسئولین بذر نا امیدی می کاشتند.
با مدیر کل آموزش و پرورش مشورت کرد واجازه خواست به سازمان برنامه مراجعه نماید و جوی بودجه تعلیمات عشایر را از مسیر بودجه مدیر کل جدا و مستقیم کند. مدیر آب سرد روی دستش ریخت و درها را بسته نشان داد. او به شوخی گفت که اگر تو (بهمن بیگی) در کارت موفق شدی باید قطعات ریز لباست را جهت تبرک بما بدهی![14] اما بهمن بیگی به کارش ایمان داشت. سنگ اندازی ها، راه عبورش را سخت می کرد اما مسدود نمی نمود. بذر نومیدی کاشتن های دست اندر کاران، باعث دلسردیش نمی شدند و از استواری گام هایش نمی کاستند.
مسئولین از مدارس عشایر سیار عشایری بارها و بارها بازدید کرده بودند. شهرت این مدارس زبان زد خاص و عام بود. بهمن بیگی به پشتوانه تلاش و صداقت خود و شهرتی که معلمین عشایری در نزد دست اندر کاران وزارت آموزش و پرورش کسب کرده بودند واعتباری که در اثر این تلاش و شهرت نصیبش شده بود. عازم تهران شد.
او طرحی تهیه کرد و متوجه شد که وزیر با طرحش موافقتی ندارد. این بار بخت و اقبال و تیز هوشی هر دو به یاریش آمدند! بخت و اقبالش وزیر را به مسافرت یک ماهه خارج از کشور فرستاد! تیز هوشی او کمکش کرد و یک هفته منتظر ماند تا این مسافرت خوش یمن (برای عشایر ) آغاز شود.
معاون اداری و مالی، از شیفتگان مدارس عشایر و مدیر کل طرح های وزارت آموزش از دوستان صمیمیش بودند. بهمن بیگی آنان را بار ها به فارس دعوت کرده و مدارس عشایر را نشانشان داده بود و هنر نمایی دانش آموزان او را دیده و تمجید کرده بودند. در غیاب وزیر آنان طرح او را پسندیدند و امضا نمودند. مدیر کل اداره کل مطالعات به احترام معاون وزیر طرح را امضا کرد. شاد و خوشحال طرحش را به سازمان برنامه برد. آقای دکتر امیری که قبلا دیدار چند روزه ای از مدارس عشایر داشت طرح را تایید و امضا کرد. رئیس سازمان برنامه مدارس عشایر را ندیده بود اما به مدد بخت و اقبال ، او کتاب (عرف و عادت در عشایر فارس) بهمن بیگی را خوانده بود. به محض دیدن بهمن بیگی او را شناخت. نه تنها طرح او را امضا کرد بلکه او را به ایراد کنفرانسی کوتاهی برای دانشجویان جامعه شناسی دانشگاه تهران دعوت کرد. در طول یک هفته طرح تصویب شد و با دست پر به شیراز برگشت. به مدیر کل فارس پیام فرستاد که برگشته و با دست پر هم برگشته. به او (به طنز) گفت که قیچی تیزی آماده کند برای ریز ریز کردن لباس بهمن بیگی جهت تبرک![15]
اگر به جملات بالا برگردیم و مراحل تصویب طرح او را مجددا دقت کنیم. می بینیم آنچه که در موفقیت های او نقش موثر داشته است پشتکار و جدیت او بوده و مهمتر از آن حضور دوستانش در مقامات بالای اجرایی کشور و همچنین دیدار مسئولین با نفوذ از مدارس عشایر گره گشای مشکلاتش بوده اند و البته بخت و اقبال هم در ایجاد فرصت های مناسب و مفید بی تاثیر نبوده است.
 همه این ها نتیجه عشق او به کودکان بی پناه عشایر، هدف مقدس سواد آموزی، ایمان به کار و تلاش و صبر و استقامت او در مقابل مشکلات و مصائب است.
بهمن بیگی علاوه بر مشکلات سر راه، با ملامت ها و سرزنش ها و شماتت های فراوان دست به گریبان بود. پدر انتظار داشت  فرزندش که تحصیلات دانشگاهی دارد، مقام بالاتری از معلمی را برگزیند. مادر گله دوری خود از ایل را داشت. فامیل ها وکالت، وزارت، استانداری را در ناصیه او می دیدند.
همکلاسی ها شماتتش می کردند که معلمی شغل کوچکی است و وکالت و سفارت و وزارت  دوستان دیگر را به رخ او می کشیدند و به خاطر سواد آموختن به چوپان زادگان و آوارگیش در کوه و بیابان سرزنش می کردن. خوانین مقتدر منافع خود را در خطر احساس می کردند و کار ش را نمی پسندیدند. دولتی ها و ارتشی ها هم به او که قشقایی بود و زمانی مترجم خان ایل و فرنگی ها نیز بوده و همچنین  فرزند یک تبعیدی مغضوب به شمار می رفت، بد گمان بودند.[16]
چنانکه می دانیم بهمن بیگی در سال 1321 از دانشگاه تهران در رشته حقوق فارغ التحصیل شد. به سه زبان زنده دنیا مسلط بود. مترجمی فرنگیان را در نزد خان ایل به عهده داشت و در مواردی طرف مشورت او بود. کتابی منتشر کرده بود. این ها امتیازات کمی نبودند آن هم در هفتاد سال پیش.
او چیزی برای سفارت و وکالت و وزارت کم نداشت. بنابراین انتظار خانواده و توقع افراد فامیل چیزی دور از ذهن و خارج از شایستگی های او نبود.
دوستانش هم بی جا نمی گفتند. او در دوران تحصیلاتش، در زمره دانش آموزان و دانشجویان ممتاز بود. نمره اول کلاس ها بود. پر جنب و جوش بود. فوتبالیست بود. مدال  گرفته بود. از دیگر دوستانش که به پست های وزارت و سفارت و وکالت دست یافته بودند، از جهات امتیازات علمی و شایستگی ها چیزی کم نداشت بلکه بالاتر هم بود.
چوپان زادگان به مدرسه عشایری راه یافته بودند. باسواد شده بودند. در فکر ادامه تحصیل بودند. دبیرستان عشایری و سپس دانشگاه های معتبر مملکت در انتظارشان بودند. قصد داشتند پزشک، مهندس، قاضی، دبیر و تکنسین شوند. آنها دیگر حاضر نمی شدند چوپانی کنند و به بیگاری گماشته شوند. خوانین مقتدر هم حق داشتند از نغمه سواد آموزی بهمن بیگی ناراحت باشند و در مسیرش سنگ اندازی کنند.
ارتشی ها و دولتی ها هم حق داشتند به او شک و تردید داشته باشند. او قشقایی بود. همان طور که ذکر شد، عشایرزاده بود. تحصیلکرده بود. سه زبان خارجی می دانست. زمانی مترجم و مشاور ایلخان بود. مهمتر از آن فرزند یک تبعیدی مغضوب هم بود. چگونه می توانستند به او مشکوک نباشند؟
در شورش عشایر به دنبال قانون اصلاحات ارضی شاه در سال 1340 ، معلمین عشایری در کوران زد و خورد ها،  در میان آتش و دود، در بین عشایر مشغول خدمت به مردم رنج دیده عشایر بودند. از یک طرف مردم آنها را آدم دولت می شمردند و از آنها دوری می جستند و از سوی دیگر دولتی ها و ارتشی ها از آنها قدردانی و وفاداری به دولت را انتطار داشتند. بهمن بیگی می دانست کوچکترین لغزش معلمینش به هر دو طرف، فاجعه بار خواهد بود. ادامه کارش غیر ممکن و بساطش برچیده خواهد شد. در تحقق هدفی که او و همکارانش برای به ثمر رساندنش، خون دل ها خورده بودند و ملامت ها کشیده بودند و شماتت ها شنیده بودند، نا کام می ماند.
این بود شرایطی که بهمن بیگی پیش رو داشت و می خواست بیرق سواد آموزی فرزندان عشایری که از فقیر ترین، سرگردان ترین و محروم ترین اقشار مملکت به شمار می رفتند را بر دوش بکشد.
راه پس و پیش نداشت. وارد میان سالی می شد. نمی خواست زندگی تهی و بی هدفی داشته باشد. پل های پشت سرش را هم خواسته یا ناخواسته خراب کرده بود. اما عشقی زبانه کش در درون داشت. او به پشتوانه این عشق و تلاش و پشتکار و صبر و استقامت بی نظیرش و به مدد اندیشه و خرد بی بدیلش بر همه مشکلات فائق آمد و پرچم زیبای سواد آموزی فقیر ترین اقشار جامعه را بر فراز مرتفع ترین قلل زاگرس، سهند و سبلان وتفتان..... به اهتزاز در آورد. این نیروی مقدس درونی نگذاشت که او در مدتی نزدیک به سی سال از جنبش و حرکت باز ایستد.



 به اجاقت قسم ص15ص16  [1]
 همان ص10 [2]
 به اجاقت قسم ص 20[3]
 به اجاقت فسم ص22 ص23 [4]
 همان ص 25[5]
 به اجاقت قسم ص14 [6]
 همان اجاق-28 [7]
 به اجاقت قسم ص28[8]
 همان ص29[9]
 همان ص 29[10]
 به اجاقت قسم ص31[11]
 به اجاقت قسم ص189 [12]
 به اجاقت قسم ص190[13]
 به اجاقت قسم ص191[14]
 به اجاقت قسم ص192ص 193[15]
 به اجاقت قسم ص5 ص 6[16]

هیچ نظری موجود نیست: