۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

بهمن بیگی درد آشنا بود



                 درد آشنایی
دولت جاوید یافت هر که نکو نام زیست
کز پی او یاد نیک زنده کند نام را
(سعدی)
حصول به هدف مستلزم ساز و کار هایی است. سازو کار ها با توجه به نوع هدف، متفاوت هستند که تهیه و تامین بعضی ساده و آسان و دسترسی به بعضی دیگر مشکل و نیازمند تلاش و پشتکار، ایمان و امید، صبر و استقامت، صلح و ثبات و تفکر باز و آینده نگری و حتی بخت واقبال است.
بهمن بیگی به پشتوانه عشق سرکش خود به ایل و فرزندان عشایر، هدف رهایی بخشش سواد آموزی و با تمامی خصایل والایی که در وجودش عجین شده بود، به تدریج ساز و کار های لازم را فراهم ساخت و در اثر تلاش شبانه روزی خود و همکارانش در طی قریب به سی سال متمادی به بخش عمده هدفش که با سواد کردن فرزندان عشایر بود، نایل آمد. اگر بخت یار عشایر باقی می ماند و بهمن بیگی ده سال و فقط ده سال دیگر سر کار و تعلیمات عشایر به همان شیوه نوین خود، دایر می ماند بی گمان قله های تمامی اهداف فتح می گشت.
بهمن بیگی انسان دوستی عمل گرا بود که فقط درد ها را به زیبایی بیان نمی کرد بلکه به دنبال آن بود که درمان آنرا بنمایاند. یکی از ساز و کار هایی که بهمن بیگی به آن مسلح بود، درد آشنایی وی بود.
امروزه پزشکان قبل از پیچیدن نسخه مریض خود، آزمایشات گوناگونی را از بیمار بعمل آورده و بعد از مشاهده نتیجه آن آزمایشات، نسخه نهایی را صادر می کنند. و در اکثر موارد هم موفق هستند. زیرا هم درد و بیماری مریض خود را می شناسند و هم در اثر این شناخت درست، داروی مناسب را تجویز می نمایند و این سبب می شود که بیماران بدون امتحان داروهای بی شمار و در اکثر موارد نا مناسب، با داروی بجا شفا یابند.
یک کشاورز موفق، کسی است که ضمن داشتن مهارت های کافی، به وضعیت آب و خاک، شرایط جوی و نوع کشت و بذر مناسب که بازده کافی داشته باشد و بخصوص موانع کشت و برداشت آگاه باشد.
 یک فرمانده نظامی، موقعی از میدان نبرد پیروز بیرون می آید که ضمن اشراف به  فنون جنگی و میزان قدرت دشمن، از موانع و کمبود های میدان جنگ و مشکلات سربازان خود آگاهی کامل داشته باشد.
درد اگر شناخته نشود، علاج نمی پذیرد. بذر مناسب اگر کاشته نشود، محصول خوب به بار نمی آید. موانع و کمبود های میدان نبرد اگر برطرف نگردد، فرمانده پیروز نمی شود.
بهمن بیگی ایلی بود، درد عشایر و فرزندان ایل را به خوبی می شناخت. او کلانتر زاده بود و از نعمت تمکن (جز در دوران تبعید) برخوردار بود و لذت زندگی همراه با رفاه و تحصیل را در دوران کودکی و جوانی تجربه کرده بود. ذلتِ فقر و مسکنت و دردِ گرسنگی و تحقیر و آوارگی را در چهره فرزندان چوپانان، مهتران، دهقانان و دیگر اقشار عشیره نشین شاهد بود. در دوران طولانی تبعید نیز این درد ها را با پوست و استخوان لمس کرده بود. در شرایط کشنده تبعید تحصیل کرده بود. حظِ زندگیِ همراه با رفاهِ دوران کودکی، زجرِ زندگیِ فقیرانه و رنج آور دوران تبعید را شخصا تجربه کرده بود و هر دو نوع زندگی را در ایل و عشایر شاهد بود. به یمن بخت و اقبال شرایط تحصیل برایش فراهم شده بود. نتیجه با سوادی و تحصیلات عالیه را به عینه دیده بود. نظاره گر کسانی (در جامعه شهری) بود که در سایه سواد و تحصیلات عالیه، به چه مقام و منزلت هایی دست یافته اند که اگر بخواهند می توانند منشا چه خدمات ارزنده ای باشند. او تاریخ خوانده بود و امیرکبیر ها، یعقوب لیث ها، سعدی ها، حافط ها، فردوسی ها، فراهانی ها را شناخته بود صد البته از چنگیزها، تیمورها و اسکندرها هم بی اطلاع نبود. راه درست را از راه کج شناخته بود. می خواست به راه امیرکبیرها و سعدی ها برود. راه چنگیزها و تیمور ها را نمی پسندید. با نبوغ و هوش سرشاری که داشت به ریشه فقر و فلاکت وسرچشمه  قدر و منزلت پی برده بود.  او می دانست ریشه فقر و بدبختی و سرگردانی و بی قراری، جهل و بی سوادی است و منشا معرفت و رفاه و منزلت و آرامش، دانش و آگاهی است.
این بود که بهمن بیگی اندیشه ای را در سر پروراند که ازاندیشمندان بر می آید. قدم در راهی برداشت که فرزانگان برمی دارند. قصد انجام کاری را نمود که خرد ورزان می نمایند. تلاش و پشتکار، اراده و عزم استوار و یارانِ وفادار، اندیشه پاک، مسیر پر تلاطم و کار دشوار، همراهان او بودند. این بود که بهمن بیگی طبیبی درد آشنا، زارعی دانا و فرماندهی کارآ از آب در آمد و بیمارانی شفا یافته، محصولاتی با کیفیت و سربازانی پیروز نتیجه کارش شدند.
بار ها دیدیم و شنیدیم که برای پابرهنه ها ومستمندان اشک ریخت و جهل و بی سوادی را ریشه این همه فلاکت  دانست.
"داستان کرامت" نه تنها درد آشنایی او، بلکه اوج انسان دوستی و فقیر نوازی او را به تصویر می کشد. نمایش مسیر زندگی کرامت از مدرسه ابتدایی در روستایش، از دست دادن پدر و مادرش در کودکی، حضور او در دبیرستان عشایری و ورودش به دانشگاه و رسیدن به عالیترین مقام های اجرایی، بیانگر عمق درد آشنایی بهمن بیگی است. این داستان پیام زیبایی دارد، اینکه فقر و فلاکت در پیشانی هیچکس حک نشده است. این جهل و نادانی است که در صورت تداوم، بیچارگی و بدبختی را استمرار می بخشد. اگر چراغ دانش در مسیر سیاهی جهل بر افروخته گردد، تاریکی و فقر و بی پناهی رنگ می بازد و نور و رفاه و پیشرفت اوج می گیرد.[1]

فرستادن  پسر عمویش با اتومبیل خودش جهت اعزام کرامت از روستایی دور افتاده و دور از دکتر و دارو به شیراز جهت معالجه، چیزی نیست جز انسان دوستی و شناخت او از درد فرزندان عشایر.
در داستان "غم و شادی" استیلای خرافات بر زندگی دردمندان عشایر را با مشاهده گروهی که بیمار خود را جهت مداوا می بردند اما نه به مطب دکتر،  به روشنی نمایش می دهد وعمق آگاهی وی از ریشه درد مستمندان عشایر را می رساند.[2]
در ادامه داستان، وقتی روحیه شاد و شور و شوق دانش آموزی را می بیند که خود را به آب انداخته تا خودش را به او برساند. زمانی که جواب سئولاتش را به زیبایی می شنود و آن دانش آموز در لابلای جواب هایش از شعر بهره می جوید. او روحیه می گیرد و حزن و اندوه دیدن آن بیمار مسکین به شادی و امید مبدل می شود. چهره او با دیدن درد فرزندان عشایر چون گلبرگ پژمرده می شد و با مشاهده شادی کودکان عشایر  بمانند غنچه گل می شکفت.
همه کتاب ها و گفته ها و مقالات بهمن بیگی نغز و شیوا، شیرین و پر شور و آموزنده و پر محتوا بوده و حاوی پیام های نویدبخش و ماندگار می باشند. مقاله "پیام"[3] یک شاهکار به تمام معنی است. نشان از اشراف عمیق ایشان به درد های مردم فلاکت زده عشایر دارد. گویای عشق وصف ناپذیر او به مردم و انسان دوستی اوست. فقط ناله ها و دردهای عشایر را بیان نمی کند بلکه نمایان گر درمان دردها نیز هست. وی این مقاله را به شکل خطابه ای در جمع شاگردان دانشسرای عشایری بیان کرده و به شکلی زیبا اما حزن آلود، عمق درد آشنایی خود را به ایلیاتی ها و فرزندان عشایر نشان می دهد. او در این مقاله عشایر ایران را به حق فقیرترین، بی نواترین و محروم ترین قوم در جهان به تصویر می کشد. اگر کسی حال و روز آن زمان عشایر را در خاطر داشته باشد، به صحت گفتار او و بیان واقعیت های زندگی عشایر نشینان در آن زمان شک نخواهد کرد.
میزان بیماری و مرگ و میر بالا آن هم در سنین جوانی و میان سالی، درد و رنجِ دائمی، غم و غصه پیوسته، فقر و فلاکتِ همیشگی، گرسنگی وبی رمقیِ مدام، نگرانی و یاسِ جانکاه، تبعیض و نابرابریِ کمر شکن و نبود رفاه و آشایش از ویژگی های زندگی عشایر بود. او این آلالم را نتیجه بی غذایی و کم غذایی، بی پناهی وجهل و نبود بهداشت می دانست که به دنبال خود بی رمقی، تسلیم، تضرع و حقارت را می آورد، که آورده بود.
او حتی حال و روز احشام عشایر را بهتر از وضعیت خود آنها می داند زیرا احشام صاحب داشتند و صاحبداری می دیدند اما خودشان نه کسی را داشتند که راهنمایشان باشد و نه مورد ملاطفت کسی قرار می گرفتند. عشایر در وضعیتی قرار داشت که برای بدست آوردن تکه ای نان از طلوع آفتاب تا غروب خورشید و حتی شب ها جان می کند و عرق می ریخت ولی باز هم نمی توانست خود و فرزندانش را حتی نیم سیر کند. مجالی برای رسیدن به پاکیزگی خود نداشت. اگر هم فرصتی پیدا می کرد. آب گرم و کافی در اختیارش نبود. صابون نداشت. از تن پوش کافی و مناسب بی بهره بود. مجبور بود آنقدر بوی عرق بدن و تعفن پایش را تحمل کند تا به عادت تبدیل گردد. لاجرم این عدم بهداشت و حمام و وسایل ضد عفونی کننده، به بیماری های مرگبار و مرگ و میر گسترده می انجامید و این بود که یک بیماری ساده در شکل بیماری کشنده و غیر قابل درمان خود را نشان می داد.
او ظلم و جور سوداگران شهر ها و کم فروشی و زیاده خواهی پیله وران قصبات را شاهد بود و می دید که ناچاری و درماندگی عشایر، اینان را در مال اندوزیشان حریص تر می کند. او ناظر این بود که ولگردان اداری و انتظامی، چادرهای عشایر را هتل های چند ستاره و رایگان خود تلقی می کردند و نه تنها حضور خود در چادر های آنها را منتی کریمانه می انگاشتند بلکه این بیچارگان را به حفظ و تداوم این هتل داری بی مزد و مواجب تشویق، بلکه مجبور می کردند.
منظره لباس های تنگ یا گشایدی که نشان عاریتی بودن آن ها از دور پیدا بود، بردوش فرزندان و کفش های نامناسب و گاهی لنگه به لنگه، که می پوشیدند، چهره های نحیف و نزار کودکان، نگاه های حسرت بار مادران، کت گشاد و مندرس پدران شرمنده بر دوش پسران مظلوم و درمانده، لحظه ای بهمن بیگی را آسوده نمی گذاشت. با چشمانش می دید و با زبانش این دردها را فریاد می کشید و فرزندان عشایر را با آنها آشنا می ساخت. او فقط  از دردها نمی نالید بلکه راه مواجهه و مداوای درد ها را چون پزشکی حاذق و دلسوز نشان می داد.
او تحمل، استقامت و مقاومت این فرزندان در مقابل دردناکترین ناملایمات و نبوغ و استعداد و چالاکی آنها را در یادگیری نیز نظاره گر بود. او نشان می داد که آلام فوق ذاتی و ژنتیک نیست. او می دید که این کودکان بیچاره با کوچکترین گشایش در زندگی خودشان، بر این درد ها قدرتمندانه چیره می شوند و راه های درمان درد خود را به آسانی یاد می گیرند.
او شاهد بود که اگر گذر عشایر فلک زده ای به بیمارستان ها می افتاد، قبل از اینکه بیماری آنها مورد توجه قرار بگیرد و مداوا شود. چشم های دست اندر کاران بیشتر متوجه امحا و احشا بدن آنها است تا بعدا در لابراتور ها و سالن های بیمارستان ها تحت آزمایش قرار گیرد!
 بهمن بیگی شاهد بود که این گفته سعدی (دیگران کاشتند و ما خوردیم، ما بکاریم تا دیگران بخورند) در مورد عشایر صدق نمی کرد و به این گفتار تغییر یافته بود که (ما بکاریم تا دیگران بخورند و باز هم ما بکاریم تا دیگران بخورند).
او همه این درد ها، محرومیت ها، تبعیض ها، ظلم و ستم ها را در جامعه عشایر می دید اما مبهوت و حیران نبود چون به چاره آن ها آگاه بود. راه رهایی از تمامی این مصائب را به درستی تشخیص داده بود. او در هر فرصتی و هر موقعیتی به فرزندان عشایر، این راه را روشن و روشن تر می ساخت و می گفت: درس بدهید، درس بخوانید، باز هم درس بدهید، درس بخوانید.
به نظر نگارنده، هرکسی بخواهد عمق آلام فرزندان عشایر و میزان درد آشنایی ناجی آنها، بهمن بیگی را مکتوب کند، قلمش قادر نخواهد بود به زیبایی و روشنی سطور این مقاله، کلمه ای یا جمله ای را به تحریر در آورد. این است که ترجیح می دهم عین مقاله را همراه شواهدی از خودم نقل نمایم. این مقاله را استاد بهمن بیگی در سال 1349 در دانشسرای تربیت معلم عشایری ایراد کرده است.
بهمن بیگی در این مقاله می نویسد:«زندگی من بین شیراز و عشایر می گذشت. هرگاه که در شیراز بودم به شاگردان تربیت معلم عشایری درس می دادم. درس هایم غالبا درباره سفرهایم به عشایر و دیدارهایم از مدارس بود. گاه اتفاق می افتاد که گفته هایم به شکل خطابه ای در می آمد. ....... من هنگام ایراد این مطالب چهل و نه سال داشتم و حالا[4] هشتاد و دو سال دارم.»
وی در این مقاله خطابه مانند این چنین با شاگردان خود صحبت می کند:«بدون شک یکی از سیه روزترین و بی نواترین جماعات انسانی که روی کره خاک زندگی کرده است و می کند جماعات عشیره ای ایران است.
مردمی که این جماعات را تشکیل داده اند و می دهند پیوسته مردمی بوده اند گرسنه، برهنه، بی رفاه و بی آسایش و هنوز هم به همین منوال است. عمر این مردم از زن و مرد همیشه عمری بوده است از نظر سنوات و تعداد سال ها کم و از حیث کیفیت و نوع زندگی پر از رنج و بیماری و ستیزه و فقر و فلاکت.
اشک بیش از آب چهره پدران و مادران ما را شسته است و خون بیش از شربت و شراب به کام نیاکان، کسان، خویشان و عزیزان ما فروریخته است. گرسنگی یار دیرین و وفادار ما بوده است و برهنگی در کنار گرسنگی یک دم نسل ما را ترک نگفته است. مادران بسیاری را دیده ام که با پای برهنه ولی کفش به دست راه های درازی پیموده اند و فقط هنگام رسیدن به نزدیکی مجلس مهمانی کفش به پا کرده اند. فرزند خردسالی را به خاطر دارم که پس از سال ها انتظار اولین کفش نو را پوشیده و مادرش دایم با دلهره و اضطراب مراقبت می کرد که فرزندش روی شن و سنگ قدم نگذارد. تعاقب گام های طفل با آن نگاه های مراقب مادرانه از مناظر تکان دهنده ایست که هیچ گاه فراموشم نمی شود.»
نگارنده به یاد خاطره ای افتادم در مورد کفش خودم، برایتان نقل می کنم. زمستان سال 1340 بود کلاس دوم ابتدایی را در مدرسه عشایری بنکوی خودمان می گذراندم. پدرم یک جفت کفش پلاستیکی برایم خرید. می گفتند کفش چکسلواکی، گویا از کشور چکسلواکی وارد می شد. داخل این کفش از پرزهای نرمی پوشیده بود. اولین بار بود که چنین کفشی را دیده و برپا کرده بودم. در پوست خود نمی گنجیدم. ذوق می کردم. سعی می کردم در سنگلاخ و کوه و کمر راه نروم. نقش کف آنرا روی خاک نرم می دیدم و کیف می کردم. اما این خوشحالی و حظ کردن های من طول نکشید. هفته ای نگذشته بود که کفش پاره شد. شادی من به عزا تبدیل گردید و دیگر از آن کفش ها نپوشیدم!
نکنه دیگری که خود شاهد بوده ام این است که مردان ایلی که شلواری دست و پا کرده بودند، مواقعی که قصد عزیمت به شهر یا رفتن به مراسمی در ایل را داشتند، شلوار خود را از مبدا حرکت نمی پوشیدند که مبادا کهنه و یا پاره شود. آن را بر دوش انداخته و تنها در نزدیکی مقصد می پوشیدند.
بهمن بیگی در ادامه مقاله چنین می نویسد:«.... پیری و زوال زود رس یکی از مظاهر متداول و معمول زندگی عشایری است. تعداد کسانی که در جوانی پیر و ناتوان می شوند بی شمار است. من چهل و نه سال دارم. بسیاری از همسالانم  سال هاست که از میان رفته اند و اگر هم زنده اند دوران آخر عمر را با حالی نزار و با رنج و درد به پایان می رسانند. هیچ یک از اینان در جنگ مقتول نشده اند. مصدوم سوانح اتوموبیل نشده اند. از هواپیما سقوط نکرده اند ولی تقریبا همه آنها از بی غذایی،  از کم غذایی ، از بی لباسی و از بی پناهی مرده اند. کدام قلم سحار می تواند عبور رقت انگیز طوایف دره شوری را از کتل های کازرون در قحطی دو سال قبل وصف کند؟ و کدام زبان معجزه گر می تواند نابینایی دسته جمعی شبانه کودکان و مردم قحطی زده "آب بید" دشمن زیاری را در خشکسالی 1343 بیان کند.»
نگارنده از طایفه دره شوری هستم لذا خاطره دیگری در ذهنم تداعی شد، نقل می کنم. خشکسالی های پی در پی سال های بین 1340 تا 1343 را به خاطر دارم. هنوز زندگی عشایری داشتیم در آخرین بهارکوچ[5]، بنکوی ما هم به همراه ایل عازم ییلاق بود. مسیر کوچ از گردنه ابوالحیات نزدیک دشت ارژن می گذشت. در اثر خشکسالی مفرط و تلفات شدید احشام، الاغ وشتری برای حمل اثاثیه کوچ حتی برای حمل آرد جهت پخت نان نمانده بود. خانواده ها مجبور بودند آرد مورد نیازِ فقط یکی دو روز را از قصبات بین راه خریداری نمایند. پدر که برای خرید آرد به دشت ارژن رفته بود، از راه رسید. مادر در آن هوای سرد و بارانی مثل همیشه نان پخت. غذای ما فقط نان گرمی بود که مادر پخته بود. حتی در آن بهار ماست هم نداشتیم که با نان بخوریم. اما شدت گرسنگی در حدی بود که منتظر نان خورشی نماندیم. خوشحال بودیم که برای دو روز آینده آرد برای پخت نان داریم!   
بهمن بیگی در ادامه چنین می نویسد:«....چهار سال پیش در دو آبادی "چه چنار" و "بوان"[6] که جمعا دویست خانوار نیستند با ورود مهمان ناخوانده ای به نام سرخک نود و سه طفل در طول دو ماه جان سپردند. به جای پارک و کودکستان قبرستان کودکان به وجود آمد. ماه های متوالی شیون مادران و ضجه خواهران در دل کوهستان طنین انداز بود. سرخک را ما به نام یک مرض کم خطر می شناسیم ولی همین مرض کم خطر هنگامی که با جماعت بی رمق، بی غذا، بی لباس و کم لباس رو به رو می شود چنین عواقب سنگینی به بار می آورد. کودکی که شیر کافی نخورده است، رنگ میوه به چشم ندیده است، گوشت را فقط هنگام بیماری و مرگ گوسفند چشیده است نمی تواند در مقابل کم زیان ترین انگل ها و میکرب ها تاب مقاومت داشته باشد. ارتباط مسلم بین میزان تلفات و نوع و مقدارغذا موجود است. کمیابی و نایابی گوشت، تخم مرغ، شیر، پنیر، میوه و سایر اغذیه مقوی و مغذی بیش از خود سرخک در قتل این کودکان، کودکانی که اگر می ماندند در مدارس عشایری برای ما مشاعره می کردند، خط خوش می نوشتند، کنفرانس می دادند و مسائل حساب حل می کردند و از علوم داستان می گفتند، موثر بوده است.»
کلام به کلام و جمله به جمله (مقاله پیام) خاطرات تلخی را برای من (نگارنده) تداعی می کند. مطمئن هستم هم نسلان من هم با خواندن این مقاله حزن انگیز، نا کامی ها و درد های کشنده آن دوران را به یاد خواهند آورد. اگرچه تلخ است اما واقعیتی است که جامعه عشایر ایران برای قرن های متمادی تحمل کرده اند.
گروهی از عشایر به علت خشکسالی های ممتد دهه چهل و از دست دادن دام های خود از روی ناچاری یکجا نشین شدند. بیشتر به کشاورزی روی آوردند. دسته ای در مناطق گرمسیری و دسته دیگر در مناطق ییلاقی اسکان یافتند. دسته اول اگرچه گرمای طاقت فرسای گرمسیر را تحمل می نمودند اما در فصل زمستان مشکل تهیه سوخت را کمتر احساس می کردند. سرما و برف و یخبندان شدید اواخر پاییز و سراسر زمستان و اوایل بهار مشکلات بزرگ و طاقت فرسایی را در زندگی دسته دوم به وجود می آورد. از جنگل بلوط خبری نبود. جاده ها خاکی و یا  پوشیده از برف بود. وسیله نقلیه مو توری بسیار کمیاب بود. تهیه سوخت برای ایام سرد سال، بسیار سخت و جانکاه بود. خلاصه برای آسایش ماندگار شده بودند اما نه تنها به آسایش نرسیده بلکه گرفتار سرمای بی امان و محصور برف و بوران بی رحم شده بودند و فریاد رسی هم نداشتند.
در این مورد هم خاطره دردناکی را نقل میکنم. اواخر دهه چهل بود. در منطقه وردشت سمیرم یک جا نشین شده بودیم. زمستان سختی را داشتیم. جاده مناسب و وسیله نقلیه موتوری نبود. خانواده ها ناچار بودند در اوایل فصل پاییز احتیاجات حداقل پنج شش ماه خود را تهیه و انبار نمایند. چنان برف آمده بود که امکان رساندن مریض به شهر جهت مداوا وجود نداشت. غذای کافی یافت نمی شد. افراد خانواده ها بیشتر اوقات فقط به نان خالی! بسنده می کردند و با نان خالی هم حتی نیم سیر نمی شدند. رنگ میوه را به خود نمی دیدند. وسایل گرمایش نداشتند. در تهیه نفت مشکل داشتند. سوخت آن ها فقط و فقط فضولات دامها و بوته هایی بود که در فصول قبل جمع آوری و ذخیره نموده بودند.
خوب به خاطر دارم قرار بود کمک دولتی برسد. اهالی روستا روزها در برف و سرما در چند کیلومتری روستا کنار جاده ای پوشیده از برف انتظار می کشیدند تا کاروان کمک برسد. اگر اشتباه نکنم بعد از چند هفته انتظار، تعدادی کامیون ارتشی رسیدند و به هر خانواده یکی دو قوطی روغن نباتی یک کیلویی و کیسه ای آرد دادند.
بیماران یا با داروهای گیاهی درمان می شدند و یا چاره ای جز مرگ نداشتند. بیماری سرخک فرزندان بسیاری را تا سرحدّ مرگ پیش برد. دو پسر عموی نازنین من هم در آن سال به علت راه بندان و عدم دسترسی به پزشک و کم غذایی و سرما، سرخک گرفته و به کام مرگ در افتادند و فردی دیگری به علت یک دل درد ساده (آپاندیسیت) جان باخت.
و اما بهمن بیگی چنین ادامه می دهد:«.....من ممنون و مدیون میزبانی و مهمان نوازی بسیاری از خواهران ایلی خود بوده ام. شهربانو یکی از آنان بود. چادر سیاه شهربانو گردانی در مسیر من بود. من هرسال دو سه بار با اتوموبیل به این چادر فرود می آمدم. اسب می گرفتم و به سراغ دبستان سیار ایلی که در کوه بود می رفتم. بهار گذشته نیز در کنار چادر سیاه توقف کردم. توقف کردم که حالی بپرسم اسبی بگیرم و به سوی دبستان روان شوم. از مهربانی ها و گرمی ها خبری نبود. همه گریان و سیاه پوش بودند. میزبان جوان و پرمهر ما کودکی به دنیا آورده و خود از دنیا رفته بود.
بدون تردید برای کسی که حیات خود را به زحمت ادامه می دهد تامین حیات موجودی دیگر دشوار و توان فرساست. یقین دارم که بسیاری از شما معلمان عشایری شاگردان دانشسرای عشایری و دبیرستان عشایری شاهد مناظر مرگ و احتضار مادران و خواهران بسیاری بوده اید. مادران و خواهرانی که بی نوزاد و یا با نوزاد چشم از دیدار جهان فروبسته اند!
آیا همه این مرگ و میر ها فقط از بی پزشکی است؟ اگر این چنین است چرا حیوانات، میش ها، مادیان ها، بزها، اروانه ها  و ماده گاوها به هنگام زایمان این همه تلفات ندارند؟ دلیل آن روشن است. حیوانات از علف صحرا و دانه گیاهان کوهستانی سیر می شوند ولی مادران ما به حداقل غذا دسترسی ندارند. ضعیف می شوند و با اولین مشکل حیات تسلیم دژخیم مرگ می گردند.
میش ها و مادیان ها صاحب دارند و مادران ما بی صاحب هستند. چوپان غذای میش خود را تامین می کند ولی از عهده تامین غذای همسر خود برنمی آید. یکی از شوم ترین نتایج این زندگی های بی غذا، سستی، بی قیدی، بی حالی و افسردگی روحی است. غم و اندوه و سکوت و تسلیم از ثمرات این قبیل تغذیه های نارساست. قیافه های نحیف کسان و عزیزان ما را غالبا پرده ای از رخوت و کسالت و اندوهی عمیق فرو گرفته است. این گرسنگی مزمن و پایدار که گریبان گیر مردم ایلات است دایما از غرور، غیرت، شهامت و جاه طلبی آنان می کاهد و به میزان التماس، تضرع ،تمنا و حقارت آنان می افزاید.
در ایام مسابقه های ورودی دانشسرای عشایری من از هر سیه روز بدبختی سیه روزتر و بدبخت ترم. زیرا تحمل این همه الحاح و تضرع و خواهش در قیافه عزیزانم برایم دشوار و سهمگین است. شما خود دیده اید که برای توفیق در این کنکور یعنی برای به دست آوردن شغل معلمی چه آدم های مغرور و انسان های شریفی تا حد یک گدای متملق، خاکسار و متنزل می شوند وچگونه عقاب های کوه و صحرا به زاغ و زغن بدل می گردند و در روزگاری که متنعم و مرفه حقوق های کلان را با ناز و نخوت می پذیرند برادران و خواهران ما از گرسنگی و یا از ترس گرسنگی برای چند صد تومان در ماه چه تلاش و تقلایی می کنند.
یکی دیگر از ثمرات وحشتناک فقر ما نا پاکیزگی ماست.
این نا پاکیزگی بار زندگی ما را سنگین تر، عمر ما را کوتاه تر و این عمر کوتاه را پر محنت تر کرده است. وحشت داریم که لباس مندرس و مستعمل خود را بشوییم. با این اعتقاد که شستن زیاد لباس را پاره می کند و بخیه های وصله را می شکافد. فقر و فلاکت چنگال بی رحم خود را در اعماق وجود ما فرو برده است. ما برای به دست آوردن لقمه ای نان و جرعه ای آب آنقدر عرق می ریزیم که به بوی عرق عادت می کنیم و به تعفن پا خو می گیریم و دیگر نیازی برای نظافت و شستشوی چرک و عرق بدن در خود احساس نمی کنیم و لاجرم استعمال صابون، دستمال، هوله، مسواک، سفره سفید و قاشق و چنگال را از علایم تجمل، تفنن و اشرافیت می دانیم.
همه شما معلمان و شاگردان دانشسرا، شاگردان دبیرستان، کارکنان و رانندگان آموزش عشایری بدون استثنا شاهد صحت این مطالب هستید. کلاه های چرک پدران و برادران ما، چارقد های پرلکه مادران و خواهران ما، جامه های سیاهی که روزگاری سفید بودند، ناخن های سیاه کوچک ها و بزرگ ها همه علایم مسلم دیو فقر و بی چیزی است. کم خونی و بی خونی اطفال مدارس، لباس های آنان، لباس های تنگ یا گشاد عاریتی پدران و مادران بی اندازه رقت آور و غم انگیز است. بارها به مجموع کفش های اطفال دبستانی که در مدخل چادر یا اتاق درس گاه منظم و گاه بی نظم قرار گرفته اند نگریسته ام و بهای تقریبی آنها را حساب کرده ام. غالبا سی جفت کفش دانش آموزان دبستان های عشایری به یک جفت کفش حسابی نمی ارزد.
میدان ورزشی و مسیر آمد و شد اغلب این اطفال عرض و طول ایالت فارس است و این است پا افزار آنان! این بچه ها و ابوین آنان با همین کفش ها به قله های رفیع و کوه های سر به فلک کشیده صعود می کنند، دشت ها و صحاری بی انتها را در آفتاب سوزان و برف و باران می پیمایند. کمتر خانواده ایلی را می شناسم که همه مخارج پاپوش همه اعضای آن در سال به اندازه یک جفت پوتین اسکی قیمت داشته باشد.
منظره پسرانی که کت های مندرس پدر را می پوشند و به مدرسه می آیند و دخترانی که چارقد مادر را به سر می کنند که سربرهنه نمانند بسیار پرمعنی و دردناک است. غالبا این کت ها و چارقد ها تا قوزک پای اطفال فرو می افتد.
چگونه ممکن است که انسان دلی در سینه داشته باشد و از دیدن این اطفال با آن همه هوش و فراست که می دانید و می دانیم، با آن همه جسارت و افتخارطلبی که می دانید و میدانیم ولی گرفتار مشکل ستر عورت هستند متاثر نشود؟ مقاومت این کودکان در برابر این شکنجه عظیم واین عذاب پایدار به نام زندگی حیرت آور است. حیرت آور است که این موجود کوچک و نحیف چگونه این بار بزرگ را در این طریق پر سنگلاخ به منزل می رساند.
عجیب است که این دانش اموزان که در طول سالیان دراز گرفتار این همه فقر و فاقه هستند با این همه حرکات شمسی و قمری کوچ های ایل، با این عدم کفایت خوراک و پوشاک باز هم در کار درس این همه سر و صدا می کنند، می خوانند، می نویسند، حساب می کنند، بلند می خوانند، زیبا می نویسند و خوب حساب می کنند. خنده و شادی آنان در دبستان، چالاکی آنان در جواب پرسش ها، مهارت و جست و خیز آنان در نمایش ها و شعر خوانی ها و کنفرانس ها مرا که در کمال شرمندگی به نعمت خوراک و پوشاک متنعم هستم شدیدا خجل و شرمنده می سازد.
به هر حال این است وضع ما و همیشه بدتر از این بوده است وضع پدران و گذشتگان ما! وقتی که یکی دو کله قند و چند پخت چای در خانه داریم پیش زن و فرزند سرافراز و آسوده ایم. کم تر نژاد و قوم و قبیله ای به اندازه ما اسیر چنگال بی رحم پیله وران قصبات و شهرهاست. گذشته ما پر از محنت، حال ما خراب و آینده ما فروخته شده است. ما ناچاریم که مایحتاج خود را از پیله وران به وزن سبک و بهای گران بخریم و محصولات خود را به وزن سنگین و قیمت ارزان بفروشیم!
فقط یکی دو خانواده در هر تیره و قبیله مانده است که آب و رنگی دارند. صاحبان آن ها هم زیر بار قرض و پذیرایی از طفیلی های گوناگون متلاشی شده اند و یا می شوند. هتل و مهمانخانه و رستوران در ایلات نیست و متصدیان اصلاحات ماموران عادی و فوق عادی شهر ها و مملکت داعیه داران اصلاحات، مدعیان نجات میهن و هم میهن و در حقیقت سیاحان و توریست های ولگرد اداری و انتظامی دایم در کنار این آخرین سفره های عشایر به رایگان می نشینند و مفت و مجانی شراب و کباب می خواهند و اکیدا توصیه و سفارش می کنند که آیین باستانی و راه و رسم مهمان نوازی تاریخی عشایری را فراموش نکنیم.»
به قول استاد بهمن بیگی باز فیلم یاد هندوستان کرد. خاطره دیگری در مورد پیله وران یادم آمد. خوب است نقل نمایم. نسل کنونی مشکلات آن روزها را ندیده اند. ممکن است باور این گفتار برایشان مشکل باشد. من (نگارنده) گرچه در خانواده ای، بزرگ می شدم که دستش به دهانش می رسید اما به عنوان نوجوانی در دهه چهل شخصا شاهد بسیاری از این دردها بوده ام.
عشایر در طول سال نقدینگی در اختیار نداشتند که نیازهای خود را نقدی خریداری نمایند کما این که الان هم آن هایی که هنوز کوچ می کنند همین وضعیت را دارند. معمولا در فصل تابستان در ییلاق با فروش قسمتی از دام های خود به مقداری پول نقد دست می یافتند. آن ها مجبور بودند در سایر فصول نیازمندی های خود را به صورت نسیه از پیله وران خریداری نمایند. نقد نبودن خرید باعث می شد خریدار در مورد نرخ کالا های خریداری شده حساسیتی نشان ندهد و این مسئله آزمندی پیله وران را تحریک می کرد و پیله وران اکثرا با نرخ دلخواه، کالا را به حساب مشتریان عشایری خود می نوشتند. تابستان فصل تسویه حساب پیله وران با عشایر بود. پیله وران گرمسیری در این فصل یک ماهی، مفت و مجانی مهمان یکی از خانواده های مهمان نواز و البته دست و دل باز! بودند تا طلبات خود را از مردم وصول نمایند.
  در روستای ما پیله وری (نام نمی برم) مغازه ای داشت که پسر نو جوانش فروشنده آن بود. نوجوان همه اهالی را به اسم نمی شناخت. روزی به پدرش می گوید که امروز یک نفر مقداری کالا به نسیه برد و من اسمش را نمی دانم. پدرش بعد از کمی تامل به پسرش می گوید طوری نیست  بنویس پای حساب فلانی که از همه خوش حساب تر است! این موضوع هنوز ورد زبان اهالی روستا ست.
 از زمانی که تعدادی از خانواده های عشایری در اثر خشکسالی ها و قحطی ها، از کوچ باز ماندند و یک جا نشین شدند، کم کم با وام بانکی هم آشنا شدند. در این مورد هم مشکل داشتند. بانک ها برای دادن وام ضامن معتبر شهری می خواستند. این ضامن ها هم همان پیله وران طلبکار بودند. لذا از موعد اخذ وام توسط عشایر دقیقا خبر داشتند. به یاد دارم کسانی که برای گرفتن وام به بانک مراجعه می کردند، بیرون در بانک با جمع پیله وران مواجه می شدند که منتظر بودند عشایر وام خود را بگیرند. این پیله وران بی انصاف حتی اجازه نمی داند وام بگیران اسکناس های خود را بشمارند. عشایر بدبخت و بدهکار مجبور می شدند یا وام نگیرند و یا آنرا دو دستی تقدیم این گردنه گیران بی انصاف نمایند. البته بودند پیله وران با انصافی که تعدادشان به انگشتان دست نمی رسید.
استاد قلم در ادامه این چنین می نگارد:«بدن های نزار و بی رمق ما، اطفال ما، ابوین و کسان ما برای مطالعه موسسات پزشکی بسیار سودمند و برای سالن های تشریح دانشکده های طب بی اندازه مفید است. مرضی نیست که در ما نیست. شما شاگردان امسال دانشسرا یکی از مادران عشایری را در همین جا دیدید. از فاصله بعید کودک خود را به امید خودمان به دانشسرا آورده بود. به جان کندن کودک را به بیمارستان نمازی رساندیم و در آنجا جان داد. این کودک برای اولین و آخرین بار در عمرش سیب و پرتقال دید. خورد و مرد.
چندی پیش از یک مدرسه عشایری دیدن می کردم. کودکی دستگاه گوارش را بر تخته سیاه کشید و از دهان و مری و معده سخن گفت که غذا چگونه از این مجاری می گذرد و تغییر و تبدیل می یابد. گفتم غذا چیست؟ گفت نان. گفتم فقط نان؟ گفت فقط نان!
بدون غذا سالم نمی توان ماند. ما از هر نوع غذای مقوی محرومیم. کودکان ما مزه خاک و گل و سنگ را به کرات چشیده اند ولی به شوکولات و شیرینی و میوه دسترسی ندارند. من از صفحات کتاب های دبستانی هرجا که مزین و آراسته به تصاویر میوه، شیرینی و ماکولات است و از خواص اغذیه متنوع سخن می گوید خجالت می کشم.
در نزدیکی یکی از قشلاقات ایلی، گروهی ایرانی و فرنگی سرگرم حفر چاه و اکتشاف نفت هستند و اردوی مجهز کوچکی دارند. کودکانی را در کنار این اردو دیده ام که بقایای اغذیه این مکتشفین خارجی و نیمه ایرانی را با ولع می بلعند و بر سر قوطی های تهی کنسرو با یکدیگر می جنگیدند.
نشان دادن تصاویر اغذیه در کتاب های درسی و نشان دادن بناهای باستانی و تاریخی به این قبیل مکتشفین شرم آور است. فقط با تاریخ کهن نمی توان غرور را نگاه داشت. بین غرور وسیری و حقارت و گرسنگی ارتباطی منطقی و اجتناب ناپذیر موجود است.
در خانه ما گوشت کمیاب و گاهی نایاب است. ما گوسفند نگاه می داریم تا دیگران بخورند و در کنار فرات از تشنگی جان می سپاریم.
در حدود و ثغور خانه های ما قصابی نیست و سربریدن گوسفندان برای یک خانواده ایلی کار آسانی نیست. فقط در صورتی که طفیلی گرانقدر و مهمان عزیزی برسد بره ای را سر می بریم. گوشت این مرغ یا بره تنها نصیب مهمان و طفیلی های مزاحم و احیانا پدر و برادر ارشد می شود. برای کودکان وزنان باردار جز جویدن استخوان چاره ای نمی ماند. از غذا می گذرم و باز می گردم بر سر کفش:
یکی دو ماه پیش که یکی از مدارس درخشان طایفه کشکولی را دعوت کردیم و به شیراز آوردیم. غرض ما آن بود که راه و روش کار آموزگار و پیشرفت عجیب شاگردانش را به دانشسرا نشان دهیم و رغبت و غیرت تربیت شوندگان این دستگاه را برانگیزیم.
در میان شاگردان دبستان پسر دوازده ساله ای بود که اندامی زیبا و چهره ای تابناک داشت. قیافه اش تصویر لطف علی خان زند پهلوان محبوب تاریخ ایران را به خاطر می آورد. چشم پرفروغ، ابروی پیوسته، میان باریک و نگاه مغرور داشت.
هنگامی که نوبت آزمایش این جوانک رسید شما همه شاهد بودید و دیدید که با شرم و ناراحتی قدم به صحنه سالن گذاشت. چالاکی دیگران را نداشت. نزدیک بود بلغزد و بر زمین بیفتد. کفش گشاد پاشنه بلند نیمه پاره زنانه ای به پا داشت. کفش مادر یا مادر بزرگش را پوشیده بود.
چنین است اوضاع و احوال و سیمای عمومی مردم عشایر. سیمایی است غبارآلود و رقت آور. خاک فقر و نومیدی بر چهره ها نشسته است.
قیافه مردم سیر می درخشد. شاداب و روشن است. حرکات مردم مرفه موزون و خوش آهنگ است ولی قیافه عمومی مردم ما چنین نیست. هر حرکتی حاکی از مصیبتی و هر تکانی نشانه درد و بلایی است. مارا به غارتگری رسوا کرده اند در حالی که از ما غارت زده تر کسی نیست.»
این ها بخشی از دردهایی است که جامعه عشایر در آن دوران با آن دست به گریبان بودند. بخش عظیمی از عشایر به این اوضاع وحشتناک و جانسوز از روی ناچاری عادت کرده و خو گرفته بودند. تعداد بیشتری شاید به این دردها آگاهی نداشتند. بهمن بیگی در جای جای پیامش به شاگردان دانشسرای عشایری، این آگاهی را به آن ها یادآور می شد. دردها را به آنان می نمایاند. از نظر او این دردها درمان داشت. لذا او به بیان درد اکتفا نمی کرد و بلافاصله توجه شاگردانش را به درمان دردها و چاره کار جلب می نمود.
بهمن بیگی چنین ادامه می دهد:«....چاره چیست؟ آیا بنشینیم تا غبار مرگ بر چهره هایمان بنشیند؟ ساکت باشیم تا نیستی بر سرمان سایه بیفکند؟ تسلیم شویم تا سریع تر در سراشیب انحطاط سقوط کنیم؟
شکی ندارم که شما همه با من شریک و موافقید که باید به پا ایستاد و قیام کرد. تاریخ نشان داده است که گرسنگی، مادر بسیاری از قیام های روی زمین بوده است.
تاریخ ما نیز در جنوب ایران نشان می دهد که این محرک بزرگ بارها میل به قیام را در میان اقوام و قبایل ما آفریده و به وجود آورده است. لیکن ما به سبب بی سوادی هیچ گاه از قیام های خود سودی نبرده ایم و سودها را دو دستی تقدیم کسانی کرده ایم که در غارت ما سهیم بوده اند.
کلید مشکلات ما در لا به لای الفبا خفته است و من اینک شما را به یک قیام جدید دعوت می کنم. پس از سال ها سیر و سیاحت غور و مطالعه، دلسوزی و دردمندی به این نتیجه قطعی رسیده ام و شما را به یک قیام مقدس دعوت می کنم. قیام برای باسواد کردن مردم ایلات. من به نام این مردم با این چشم های بی فروغ، پوست های پر چروک، لباس های ژنده، شکم های گرسنه، با این لب های بی خنده و دل های پرخون به نام این مردم، به نام کتیرا زن ها، چوپان ها، مهترها، کنگرزن ها، دروگر ها، هیزم شکن ها، نی زن ها، فعله ها، بی کارها و ولگردها از شما می خواهم به پا خیزید و روز وشب و گاه و بی گاه درس بدهید، درس بخوانید، درس بدهید، درس بخوانید.......»[7]
بهمن بیگی دردآشنای درمان گر بود. فقط به سیاهی ها نفرین نمی کرد بلکه در صدد افروختن شمعی در تاریکی ها بود.
با خواندن مقاله فوق "پیام" عقربه های زمان به عقب برمی گردد. ذهن انسان ها بخصوص عشایر زادگان مسن تر را به درون دهه های قبل می کشاند. نسل جوان را آگاهی می بخشد که پدرانشان و اجدادشان در چه موقعیت اسف باری زندگی می کرده اند. چه درد ها و آلامی را تحمل می کرده اند. مهمتر اینکه بهمن بیگی در چه برهه سخت زمانی، قد علم کرد و با تقلای شبانه روزی وتحمل ناملایمات و به کمک یاران فداکارش توانست زندگی نسل ما و آیندگان را از فقر و فلاکت و جهل و بیسوادی برهاند. برما فرزندان عشایر است که این مقاله را بارها و بارها با دقت و تامل بخوانیم.



 به اجاقت قسم ص 105 ص 109[1]
 به اجاقت قسم ص 97[2]
 اگر قره قاج نبود ص 185[3]
در زمان نوشتن مقاله پیام  [4]
سال 1341 یک جا نشین شدیم [5]
آبادی های نور آباد ممسنی  هر دو از[6]
 اگر قره قاج نبود صفحات 185 الی 196 [7]

هیچ نظری موجود نیست: