روزی روزگاری ایلی داشتیم. فرهنگ قشنگی داشتیم. همسایه هایی داشتیم. از یکدیگر بی خبر نبودیم.
درد و غم و شادی یکدیگر را میشناختیم و درک میکردیم.
دارا و ندار با هم و در کنار هم و با خیر از همکدیگر زندگی می کردیم.
ایام عید که میشد تنها به فکر پلو شب عید خودمان نبودیم وبزرگانمان سعی میکردند شادی عید را با همسایگان خود تقسیم کنند.خیران ایل و آبادی گرچه مال و منال چندانی نداشتند اما سعی میکردند آنچه را که در دسترس داشتند با همسایگانشان تقسیم کنند و حد اقل پلو شب عید را برای همسایگان هم فراهم نمایند.
چند روز قبل از عید نوروز بسته ها ی (برنج و روغن و گوشت) را به در خانه های همسایگان ندار می فرستادند تا حد اقل سور و سات شب عید همه فراهم گردد و همه در جشن شب عید خوشحال باشند.
در طول سال اگر بساط کباب در اجاق چادری برپا می شد و بوی کباب در فضا می پیچید. حتما (قبل از تناول) میبایستی لقمه هایی از کباب به در چادر (خانه) همسایه فرستاده می شد تا احیانا زنانی که بچه شیر می دادند شیرشان خشک نشود!
چه روز هایی خوشی بود. چه ایام خاطره انگیزی بود!
کینه و نفرت و حسادت در گوشه ای پنهان بودند و جرئت سر بر افراشتن نداشتند. صفا و صمیمیت عاطفه و صداقت نشو و نما میکرد و غوغایی داشت.
نمونه زیبایی از انسان دوستی و همزیستی مسالمت آمیز را تجربه میکردیم.
یاد آن روز ها بخیر
به امید روز وروز هایی که فرزندانمان دوباره مثل آن روز ها را ببینند و تجربه کنند.
مراد نادری
12/12/1389
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر