چگونه بهمن بیگی را بشناسیم!
برای شناحت
شخصیت های بزرگ ابتدا باید اهل شناخت بود. باید بی رنگِ بی رنگ اما بی رنگ نه، باید
به رنگِ "عشق" بود!
سفیدِ سفید، پاکِ پاک، شفاف و بی ریا، عین آیینه. حتی رگه کمرنگی از هر رنگی جز آن
رنگ، شناخت را کمرنگ می کند!
باید به قول حافظ شیرین سخن:
"شاهد
آن نیست که مویی و میانی دارد/بنده
طلعت آن باش که آنی دارد…
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی/آری آری سخن عشق نشانی دارد…
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز/هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد..."
اما مزید بر این ویژگی، شناخت بهمن
بیگی دو شرط اساسی دارد.
(در این مورد بیشتر نیروی
جوان فعلی و نسل های آینده مد نظر من است که بهمن بیگی را ندیده و شرایط زمان ایشان
را شاهد نبوده اند)
اگر بخواهیم بهمن بیگی را بهتر
بشناسیم و ارزش خدمات وی را بیشتر درک کنیم، شرط دارد! مهمترین آن ها دو مورد زیر است
که توضیح مختصری را در آن باره ارائه می دهم.
شرط اول: کمی تاریخ بخوانیم و
حداقل شرایط زندگی و امکانات عشایر ایران به طور عام و عشایر جنوب به شکل خاص را
با وضعیت و داشته های شهری ها در طول قرون متمادی تا شصت سال پیش، مرور و منصفانه
مقایسه کنیم.
در این رابطه شهری ها به علل
گوناگون از جمله تعدد مشاغل و منابع درآمد و به خصوص سکونت در مکانی ثابت، قرن ها
بود که با الفبا آشنا بوده و در تمامی زمینه ها بویژه در عرصه سوادآموزی گرچه کُند
اما مدام، در حال پیشرفت بوده اند. از صدها سال پیش افراد باسواد، حکیم، شاعر، ریاضیدان،
نویسنده، دانشمند، تاجر و.... داشته اند، البته زمانی به شمارِ فراوان و در برهه ای
به تعداد اندک اما جامعه عشایری هرگز چنین شخصیت هایی را در طولِ تاریخ چند صد
ساله خود ندیده است![1] (به جز تعداد انگشت شماری
در شعر و موسیقی، آن هم در دهه های اخیر). شهری ها نیز همانندِ ما، گاهی غارت می
شدند و غارت می کردند اما در مدتی کوتاه، شهر خود را در زمان آرامش بازسازی کرده و
یک قدم جلوتر می گذاشتند.
اما ما چطور؟ قرن ها بود که در دور
تسلسلِ فقر و بدبختی، آوارگی و بی پناهی، جهل و بی سوادی، لامکانی و خرافه پرستی
اسیر بودیم. تکرار ناملایمات، سبب گردیده بود به آنها عادت کنیم و کم کم آنرا پیشانی
نوشتۀ خود تلقی کرده و تسلیم مقدرات شویم. نیاکان ما وابسته احشام خود بودند
چون منبع درآمد دیگری نداشتند. آن ها بدون
احشام خود، از گرسنگی و در نتیجه بیماری ها و.... از پای در می آمدند. لذا مجبور بودند جهت تامین
علوفه احشام خود و گریز از سرما و گرمای طاقت فرسا، آواره کوه و دشت و صحرا باشند
و نتوانند یکجانشین شوند.
شرایط سخت زندگی در کوه ها و دره های
صعب العبور و دشت های وسیع و طبیعت خشن اما زیبا و همچنین گردش های شمسی و قمری در
طول سال، از ما انسان های مقاوم و شجاع، جسور و بی باک، غیرتمند و آزاداندیش، صاف
و صادق ساخته بود. در بیگانه ستیزی مردان بزرگی داشتیم. در جنگ و ستیز به جهت
قانون رازِ بقا کم نظیر بودیم و پیروز میدان، اما تا چند دهه قبل حتی یک دانشمند، یک
ریاضیدان نامی، یک پزشک حاذق، یک وکیل، یک مدیرکل، حتی یک کارمند دون پایه و.... در
ارگان های دولتی نداشتیم.
به جهت جهل و بی سوادی و عدم آشنایی
با رازِ الفبا، همیشه از نتیجه این رشادت ها، بی بهره بودیم! بیچاره تر از پسران و
پدران، دختران و مادران مان بودند.
گرچه از لحاظ خصایل نیک انسانی، نه
تنها از جامعه شهری عقب نبودیم بلکه در اکثر موارد یک سر و گردن هم بالاتر می نمودیم
اما به لحاظ شکل ظاهری زندگی هنوز در دوره اول تکامل زندگی بشری درجا می زدیم! گرچه گاهی چادرهای مان مجلل و باشکوه بود و
افراد شهری آرزو داشتند ساعتی را در سایه خنک و دلپذیر آن استراحت نمایند اما به
هر حال چادر و سرپناه مان مویین بود و غیرقابل مقایسه با کاخ ها و خانه های شهری
ها! طوری که زورمداران حکومتی، نوع زندگی و کوچ ما را مایه شرم تمدن بزرگ می
دانستند! البته نه به جهت دلسوزی به حالِ زارِ ما بلکه جهت فخرفروشی های خودشان!
همیشه مورد تحقیر جامعه شهری بودیم.
در مخیله آن ها، ما فقط به درد بیابانگردی می خوریم و فرمان بردن! دانشمند بودن و دکتر
شدن و مدیر بودن را خاص خود دانسته ما را فاقد چنین توانمندی هایی می انگاشتند و
تا حدی خودمان هم باورمان شده بود!
شرط دوم: هر موضوعی را در شرایط
زمانی و مکانی خود مورد بحث و قضاوت قرار دهیم.
اگر شرط اول را خوب عملی نماییم،
شرط دوم خود به خود محقق می شود! شرایط
فعلی که فرزندانِ نسل ما در آن زندگی می گذرانند اصلا قابل مقایسه و قیاس با شرایط
آن زمان نیست. نسل های آینده حتی ممکن است گفته های ما را غلو و افسانه تصور نمایند! نیاکان ما به علت طبیعت زندگی خود، به جز چند
شهرِ کوچکِ مسیرِ کوچ خود، چشمشان به شهرهای بزرگ نمی افتاد اما ما اکثرا در شهرهای
بزرگ و کوچک سراسر مملکت ساکن شده و زندگی می کنیم. مدرسه، دانشگاه فراوان است و سایر امکانات شهری (فارغ از کیفیت آن) به
مانندِ شهری ها در دسترمان قرار دارد. فرزندان ما دیگر برای تحصیل مجبور نیستند
روزانه کیلومترها پیادروی کنند تا به مدرسه برسند! در حالی که ما آرزوی دیدن یک
چادر سفید دبستان عشایری را داشتیم! فرزندان ما برای تحصیلات متوسطه در کنار سفره
پدر و مادر و زیر سایه محبت و مراقبت روزانه آنها هستند در حالی که نیاکان ما و
فرزندانشان از تغذیه مناسب و کافی برخوردار نبودند و لذا حتی تصور تحصیلات متوسطه
و دانشگاه را برای فرزندانشان در ذهن خود متصور نبودند و آن را در انحصار قشری خاص
و شهری ها تصور می کردند. امروزه فرزندان ما، دختر و پسر با موانع خاص و یا تصورات
آن چنانی جهت تحصیل روبرو نیستند.
در چنین وضعیتی فرزندان ما و نسل
های آینده، (با تعمیم شرایط خود به زمان نیاکان مان) ممکن است و حق هم دارند صحبت
های ما در مورد تعلیمات عشایر و بانی مدبر آن، استاد محمد بهمن بیگی و یارانش را
غلو و افسانه پندارند. این وظیفه ماست که با گفتار و نوشتار و بیان خاطرات آن
دوران، جوانان را با شرایط آن ایام آشنا نماییم تا بزرگ معلم ایل و مصلح بزرگ زمان
را بهتر بشناسند.
دوستان جوان و نوجوان، امکانات نسبیِ
در اختیار شما هرگز در اختیار نیاکان تان نبوده است تا اینکه نزدیک به هفتاد،
هشتاد سال پیش، اتفاقی افتاد، خوش یُمن!
"تبعید"
عموما وضعیتی بد یمن و ناپسند برای انسان ها و با کمی اغماض، همسنگ با زندان است. اما گاهی روزهای تلخ، نتایج شیرینی در پی دارد و
این حلاوت، آن تلخی ها را می پوشاند و لذا خوش یمن جلوه می کند. در
دهه اول قرن حاضر (شمسی) به دنبال واقعه ای، بهمن بیگی به همراه پدر و مادر و
تعدادی از افراد فامیل، از ییلاق رویایی ایل به حومه تهران تبعید شد. سختی های تبعید
را در سنین کودکی تحمل کرد. تحقیرها دید. اموال خانواده اش چپاول شد. تحکم ها شنید
اما با وجود این، تبعید برای او و خانواده اش و کل عشایر ایران خوش یمن شد! او
الفبا را شناخت. باسواد شد. دانشگاه رفت و تصدیق لیسانس حقوق گرفت. پدرش این تصدیق
را به دیوار گِلینِ تبعیدگاهش آویزان کرد و همه را به تماشای آن فراخواند! اما
بهمن بیگی آن تصدیق را برای ترقی خود به کار نگرفت. در عوض، وکالت فرزندان بی پناه
ایلش را برعهده گرفت! اولین و شاید آخرین وکیل مبرز و عادل ایل. وی از حقوق اولیه
فرزندان معنویِ خود دفاع کرد. خوب هم دفاع کرد. او سرافرازانه از عهدۀ دفاع و
تحققِ خیلی از این حقوق به خصوص اساسی ترین آن ها یعنی باسوادی، برآمد و موکلین
خود را خوشحال وخوشبخت نمود. آرزوهایی را که برای آنها دور از دسترس و محال به نظر
می رسید، به واقعیت پیوند زده و به حقیقت مبدل نمود. در مکتب انسان ساز خود از میان
این فرزندانِ بی پناه، هزاران طبیب، وکیل، معلم، قاضی، مدیر و مدیرکل، مهندس،
کارمند عالی رتبه و.... پرورش داد. در حقیقت باعث شد راهی را که جامعه شهری در طول
قرنها طی کرده بود، فرزندان عشایر یک شبه به پیمایند! امروزه فرزندان عشایر، نه
تنها هیچ نقصان علمی و اجتماعی نسبت به جامعه شهری احساس نمی کنند بلکه در بسیاری
از موارد حتی برتر هم هستند. هم میهنان شهری ما، خود به این واقعیت معترف هستند.
امروزه آن ها، به خود اجازه نمی دهند که تحقیرمان کنند. تکریم مان می کنند چون به
توانایی های ما پی برده و به عینه شاهدش بوده و هستند. دیگر غبطه دیرینه خود را
نداریم. به خود می بالیم و در مسیر زندگی خود سرفرازانه گام بر می داریم.
هرآنچه را که داریم، مدیونِ شخصیت،
بزرگواری، انسان دوستی و غیرت این رادمرد تاریخ عشایر هستیم چون هرآنچه را که خود
داشت، بر ما روا دانست. در پاسداشت و قدرشناسی از خدمات ارزشمند این انسان بزرگ،
کمترین کاری که می توانیم انجام دهیم این است که او را به نسل های آینده بشناسانیم.
کتاب ها و مصاحبه های استاد محمد
بهمن بیگی معتبرترین منابع و ماخذی هستند که در این راه می توانند صمیمی ترین
همراهان مان باشند.
روان استاد و یاران به او پیوسته
اش شاد باد.
مرادحاصل
نادری دره شوری ۱۳ دی ۱۳۹۵
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر