مدتی است از حمزه
بی خبرم. از وقتی که کوچ کردیم و آمدیم شهر، حمزه
غیبش زده است. همسایه دیوار به دیوار هستیم اما او را نمی بینم. ایشان هم آفتابی نمی
شوند. نگرانش شدم. تصمیم گرفتم سری به او زده و احوالش را بپرسم. لباس پوشیدم. از خانه
خارج شدم. زنگ خانه حمزه را به صدا در آوردم. در باز شد. یا الله گفته وارد شدم. حمزه
به استقبالم آمد. سلام کردم. پیشانیش را بوسیدم. حمزه هم گونه هایم را غرق بوسه کرد.
بعد از سلام و تعارف، مسیر را باز کرد و اِذن جلوسم داد. یک راست رفت آشپزخانه که چای
درست کند. گفتم حمزه جان، اعیان بودی اعیان تر شدی. خبری از همسایه نمی گیری. حال رفیق
را نمی پرسی. به خودت مشغول هستی. چی شده؟
در حالی که داشت
آب جوش کتری را به داخل فلاسک می ریخت گفت:" یواش برو ما هم برسیم، رفیق! نه خودت
زیاد به یاد منی. صبح تا شب حالمو می پرسی. سرم می زنی! یه سوزن به خودت بزن یه جوالدوز
به من! همش میخوای من حالتو بپرسم؟"
متوجه اهمال خودم
شدم. گفتم حمزه جان درست می فرمایید. من کوتاهی کردم. ببخشید اما در این مدت مشغول
چه کاری بودی که من یادت رفتم!؟
چند استکان داخل
سینی گذاشت و آن را در دست راست گرفت و فلاسک چای در دست چپ آمد و کنارم نشست. باز
هم خوش آمدی گفت و استکان ها را لبریز کرد و گفت:" درسته که مثل چای آتشی خوشمزه
نیست اما چای توی شهر دیگه همینه. بفرما نوش جان کن."
گفتم حمزه جان، کجا بودی؟ مشغول چه کاری
هستی؟ از وقتی شهر آمده ایم کمتر زیارتت می کنیم!
گفت:" بله
ملا مراد شهری شدیم دیگه. خونه تر و تمیزه. حیاط داره. کف حیاط موزاییکه. در هم داره.
همش هم بسته است! توی یخچال هم خوراکی پیدا میشه. گرمم شد کولر را روشن می کنم. سردم
شد، بخاری راه میندازم. گشنه ام شد، یه چیزی از یخچال بر میدارم و می خورم. تشنه ام
شد، آب نزدیک است. برای چای درست کردن هم لازم نیست آتش و دود راه بندازم! حوصله ام
اگر سر رفت، می زنم بیرون میرم توی خیابان قدم می زنم. کوچه و خیابان هم اسفالته. گرد
و خاک روستا را نداره. مغازه هم تا بخواهی هست. تماشا می کنم. اجناس دکون ها را قیمت
می کنم. سرم سوت میکشه! خسته ام که شد، دوباره بر می گردم خونه. در حیاط را می بندم، روز از نو بازی از نو. ته کاسه ای هم از
پول سیب گلاب ها مونده. می گذرونیم دیگه. خوب نشد، بد میگذره! ملا مراد مثل تو اینترنت
ندارم که مشغول شَم و از چار گوشه دنیا سر در بیارم. کمی کتاب می خونم. بعضی وقت ها
هم می خوابم اما از خواب اصلا خوشم نمیاد. دوست دارم همیشه بیدار باشم اما گاهی مجبورم
بخوابم! تو هم که هر موقع میری که سری به باغ بزنی، منو خبر نمی کنی. شهری شدی و دوست
قدیمی یادت رفته!
راستی خوب شد اومدی
ملا مراد، چند روزیه رفتم توی فکر این دکترا و وکیلا و معلما و مدیرا و.... که روزی
عشایری بودند!"
گفتم حمزه جان
مگر حالا عشایری نیستند؟
گفت:" چرا
هستند، اما نه انگار نیستند!"
دیدم باز حمزه
می خواهد ببرد و بدوزد. گفتم حمزه جان چطور نیستند؟ گفت:" آخه بعضی از این دکترا
فکر می کنند که جد اندر جد دکتر بوده اند و زودتر از ابو علی سینا کتاب شفا نوشته اند!
از سی سال پیشِ خود خبر ندارند. تخصص هم دارند،
خوب اول پزشک عمومی بودند. نمیشه هفته ای یا ماهی یک روز و یا سالی چند روز وسایل مختصری
بردارند و برند توی دهشون یا ایلشون (اگر کسی آنجا مونده است) در مسجدی، خونه ای یا
مدرسه ای یا حتی ایل راهی، هم ایلی و همزبان و همسایه های قبلیشون را معاینه کنند و
دارو بدهند؟
ملا مراد، شنیده
ام بعضی هاشون این کار را می کنند! من دست اونا را می بوسم و نوکرشان هم هستم. یا بعضی
از این مهندسا فکر می کنند از زمان هخامنشیان مهندس بوده اند و اصلا طراحی و نقشه تخت
جمشید را اونا ریخته و کشیده و ساخته اند.
بابا، مهندس عزیز
شما هم می تونید برگردید و لااقل نقشه ساختمانی را که هم ایلی تان بعد از سال ها می
خواهد درست کند و پولش را ندارد، مجانی یا ارزون تر بکشید. هم گذشته یادتون نمیره،
هم کار خیری کرده اید. دیده ام چند تایی این کار خوب را می کنند. دست این حضرات را
هم می بوسم.
قربونشون برم بعضی
از این وکیلا فکر می کنند از زمان انوشیروان عادل وکیل عدلیه بوده اند! وکالت هم ایلی
ها را قبول نمی کنند که هیچ، حق وکالت کمتر از میلیارد را نمی پذیرند. باز خدا پدر
ریش سفیدای قدیم خودمون را بیامرزه که بعد از حل و فصل دعوایی، به یه خروسی، بره ای
یا کله قندی قانع بودند! وکیل عزیز شما هم می تونی چند تایی از هر صد وکالتت را مجانی
برای بی پناهانی که روزی در بین آنها زندگی می کردی انجام بدهی. نترس، آسمون زمین نمی
آید و تو فقیر نمی شی، بلکه پولت برکت هم پیدا میکنه.
البته گویا بعضیاشون
این کار خیر را می کنند، من نوکرشون هم هستم. یا این معلمان بزرگوار، اما نه معلما
که دست شان بجایی بند نشده و سی سال شاید هم بیشتر در بدترین شرایط مکانی و دورترین
نقاط عشایری زحمت کشیده اند و درس داده اند و عده زیادی را دکتر و مهندس و وکیل کرده
اند. حالا هم مثل من و تو بازنشسته هستند. ملا مراد، معلما حقشون بیشتر از ایناست،
دستشون درد نکنه. من دست بوسشون هستم اما اگر گاهی معلم های جوون را راهنمایی کنند
و روش خودشان را در درس دادن به آن ها بگند، خوبه!
وای از دست این
مدیرا و مدیرکلا که انگاری قرن هاست مباشرند. اگر کارت به اونا بیفته، اصلا نگاهت هم
نمی کنند. تا دیروز فارسی هم بلد نبودند اما حالا بهتر از فردوسی با تو فارسی حرف می زنند. انگار نه انگار
که هم زبونتند. عارشان میشه باهات حرف بزنند چه رسد به اینکه بخواند کمکت کنند. والا
شما هم میتونید لااقل به زبون هم ایل هاتون حرف بزنید تا قوت قلب بیگیرند و فکر
نکنند توی شهر تنها و بی کس هستند. پارتی بازیتونا نخواستیم. فقط روتونا اون وَر نکنید!
بابا شما هم روزی از ما بودین. به این زودی یادتون رفت!؟ باز خدا را شکر تک و توکی
هم هستند که خیلی خوبند. راهنمایی می کنند. آدم امیدوار میشه!
چند تایی هم وکیل
مجلس داریم که فکر می کنند از مجلس اول سناتور بوده اند! دست بردار هم نیستند. قبای
وکالت را جز بر قد و قامت خود برازنده نمی بینند. انگار موکلان، ترلان شکار کرده اند
و باید تا آخر عمر آنرا سر دست بگیرند و قربان صدقه اش برند. وکیل عزیز آدم قحطی که
نشده، هستند هم ایلی هایی که با تو هم قد یا از تو سرند. کمی کنار بکش و راه را بر
آنها نبند. بگذار ببینیم این قبا به قامت آن ها هم می آید یا نه!
البته ملا مراد
من منظورم اونایی هستند که روزی عشایری بوده اند. در تعلیمات عشایر درس خونده اند.
دکتر و مهندش و وکیل و مدیر شده اند. انتطار است شبیه بهمن بیگی عمل کنند! با بقیه
کاری ندارم.
مرادحاصل نادری دره شوری
مرادحاصل نادری دره شوری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر