۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه

مظنفر عمی (عمو مظفر)



تابستان سال۱۳۴۱  یا ۱۳۴۰ بود. در اثر خشک سالی های پی در پی احشام تلف شده بود. پدر چاره را در این دید که کوچ را کنار بگذارد و یک جا نشین شود. بنّایی از دهاقان ( اوسا قاسم) قرار شد ساختمانی را بسازد و اسب قزل را که در کوچ مرکب مادرم بود و من با آن اُخت بودم، بجای دستمزدش صاحب شود. در آن زمان ساختمان ها به نوعی دو طبقه بود. دو طویله (طاق) با سقف قوسی در کنار هم احداث و روی آن دو اطاق می ساختند. طویله ها یکی حکم انبار علوفه را داشت و دیگری سرپناهی بود برای چند راس دامی که قرار بود نگهداری شوند! اتاق های طبقه دوم هم سر پناه خودمان بود. کل مصالح هم از خشت و گل بود. جهت محکم کاری هم پی ساختمان را با سنگ و  گِل پر می کردند. برای تهیه سنگ ماشین  زرد رنگی بود که سنگ ها را از بیابان های اطراف به کمک چند نفر کارگر بار می زد و توسط همان کارگران هم در محل ساختمان تخلیه می شد.
عمو مظفر یکی از این کارگران بود. (آن زمان کارگران همسایه ها بودند و پولی بعنوان دستمزد نمی گرفتند.)
 مظنفر عمی در حدود چهل پنجاه سال عمرش بود. مردی بود شاد و خوش مشرب و ساده و بی آلایش و مهربان. بیشتر اوقات چوپانی اقوامش را می کرد. بی سواد بود اما تمامی داستان اصلی و کرم، یوسف و زلیخا و نگار و محمود و چندین داستان اسطوره ای دیگر را حفظ بود! صدای نازک و دلنشینی داشت. آواز او از مرحوم محمدحسین کیانی نه تنها کم نداشت بلکه هم ردیف و گاهی هم زلال تر می نمود. مظنفر عمی حنجره طلایی داشت اما  صاحب نداشت و مشهور نشد. صدایش در تیره و طایفه ما محدود ماند. امکانات ضبط  نبود. هیچ صدای ضبط شده ای از او باقی نمانده است. اما یادش در پسِ پشت ذهنم و طنین صدای دلنشین و آواز زلالش را هنوز در گوشم حس می کنم. صدایی به زیبایی و خوش آهنگی صدای عمو مظفر را تا کنون نشنیده ام.
عمو مظفر در دو روزی که در جمع آوری سنگ کمک پدر بود، لحظه ای سکوت نکرد. در حین بار کردن سنگ آواز می خواند. سوار ماشین می شد و تا محل ساختمان می خواند. در برگشت هم سوار بر بالای کامیون آوازش سقف آسمان را می شکافت.
طاق ها و اتاق های روی آنها ساخته شدند. سقف اتاق ها با دار های کج و معوج درختان جنگلی کوه های اطراف پوشانده شدند. ساقه های کوتاه درختان وِهل به جای تخته استفاده شد. با گِل و خاک بام خانه پوشانده  شد. بعد از محکم کاری و تسطیح،  کاهگِل شد و نمک پاشیده شد تا نم عبور نکند و سقف چکه نکند. اوسا قاسم هم سوار مادیان قزل شد و در افق دور دست از دید چشمانم پنهان گردید.
چند سال بعد مظنفر عمی هم کوچ را کنار گذاشت و ماندگار ده گردید  اما تا لحظه آخر درد های ایلش را با نوای گرمِ اصلی و کرم و صدای سحر آمیزش راوی بود. روانش شاد.
                                                                        مرادحاصل نادری دره شوری

هیچ نظری موجود نیست: