۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۹, شنبه

حمزه و دانشگاه



حمزه و دانشگاه:       
حمزه می گوید:" ملا مراد حالا که بارون اومده و نمی تونیم بریم سر باغ و مشغول کار بشیم، بیا تا خاطره ای برات بگم." می گویم حمزه جان این خاطرات چه فایده برایم دارد من که بار ها این داستان های ترا شنیده ام! می گوید:" این خاطره ها را که برا تو نمی گم!" گفتم پس برای چه کسی می گویی!؟ گفت:" می دونم تو خاطرات منو خیلی شنیده ای. اما میگم تا بچه هات و نوه هات که دور برت هستند و جوونایی که در گروه هستند، بشنوند و بدونند که من و تو و بابا های دیگه به راحتی که این بچه ها و جوونای این دوره و زمونه درس می خونند، در س نخونده ایم. مکافات کشیده ایم. دور از پدر و مادر و کنج خونه این و اون یا اطاق کرایه ای درس خونده ایم! غذایمان را خودمان تهیه می کردیم. خودمان آشپزی می کردیم! آش که نه تخم مرغ و گوجه و بادمجان و اینا! لباسمان را خودمان می شستیم! تازه خوب هم درس می خوندیم و همیشه هم نمره اول بودیم! می گویم تا این جوونا بدانند که این بدبختی ها و آوارگی ها را کشیدیم و درس خوندیم تا امروز آنها راحت تر و پیش پدر و مادرشان درس بخونند!
تازه اگر بهمن بیگی نیامده بود و من و تو در مدرسه عشایری درس نخونده بودیم که به شهر نمی اومدیم و ادامه تحصیلی نمی دادیم و به دانشگاه نمی رفتیم! خوب معلومه اگر بهمن بیگی نمی اومد. مدرسه عشایری راه نمینداخت. من و تو بی سواد می موندیم. چپون و نوکر می شدیم. فوقش چپون خودمان می شدیم و بجه هامون هم مثل خودمون چپون می ماندند و آواره بیابان و صحرا بودند! با سوادی من و تو و بابا های دیگه و بچه هامون همش نتیجه زحمت بهمن بیگی است. پس من و تو که قدردان بهمن بیگی هستیم بلکه بچه هامون، نوه هامون و نسل اندر نسل مون باید قدر بهمن بیگی را بدونند! دیدم حمزه راست می گوید! گفتم حمزه جان حالا که اینطور است. صد بار هم بگی باز هم گوش می کنم و لذت می برم. حالا چه خاطره ای داری؟ گفت گوش کن تا بگم. گفت:" ملامراد اون موقع ها که مثل حالا نبود که سیکل و دیپلم و لیسانس از پارو بالا بره. کل طایفه را می گشتی یه دیپلم و لیسانس پیدا نمی کردی. اگه هم تک و توکی بود بچه کلانتر ها بودند اونا هم توی ایل نمی اومدند که ما ببینیم. توی شهر و یا خارجه بودند.
             خدا بیامرزد  بهمن بیگی را. نور به قبرش ببارد که آمد و مدرسه عشایری درست کرد. عده زیادی مدرک ششم ابتدایی را گرفتند. تعداد زیادیشون رفتند دانشسرای عشایری و معلم شدند. بهمن بیگی اول کارش بودجه نداشت که برای همه بچه های عشایری دبیرستان عشایری درست کند. تعدادی از اونا که باسوادتر و کم پول تر بودند، دبیرستان عشایری شیراز قبول شدند. یه عده ای مثل من و تو که مزه سواد زیر دندونامون نشسته بود و دبیرستان عشایری قبول نشده بودیم. با خرج پدر به شهر رفتیم و خلاصه با بدبختی و مشکلات درس خوندیم. تا سیکل اول من خودم، اسم دانشگاه هم بگوشم نخورده بود! دیپلم ندیده بودم! فکر می کردم درس می خونم تا ملاتر بشم! یواش یواش که وارد دبیرستان شدم، فهمیدم که کلاس دوازدهم را که گرفتم، میشم دیپلم. اگر دانشگاه قبول بشم بعد از چهار سال دیگه میشم لیسانس. از مدرک های بالاتر هم تا چند سالی خبر نداشتم! یه روز در روستایمان کلانتری که زمینش کنار روستا بود را دیدم. جوانی همراش بود. می گفتند برادر زنشه. ترک نبود. اصفهاتی بود. می گفتند دیپلم دارد و به اندازه خود کلانتر بهش احترام میذاشتند! بخاطر دیپلمش.
خلاصه ملامراد با بدبختی دیپلم گرفتم. اولین دیپلم توی تیره خودمان. شاهکار کرده بودم. کار کوچکی که نبود. دیپلم اونوقتا مثل دیپلم حالا که نبود که اگه مفتی هم به کسی بدن قبول نکنه! ششم ابتدایی مدرسه های عشایری اون زمان از بعضی لیسانسای حالا بیشتر سواد داشتند تا چه رسد به دیپلم اونم دیپلم نمره اول! دیپلم ریاضی! دیپلم که می گرفتی انگار عروسی کرده بودی! برات چند شبانه روز ساز و دهل می زدند. همه از بزرگ تا کوچک، قوم خویش، فامیل،تیره و طایفه خوشحالی می کردند. احترام می گذاشتند. آفرین می گفتند! دختر های جوان که دیگه نگو برات سر و دست می شکستند! از کدخدا و کلانتر هم بیشتر بهت احترام می گذاشتند. اسمت سر زبونها می افتاد.حتی کلانترها هم بهت احترام میذاشتند! ملا مراد یادته وقتی من قبول شدم. بابام خدا بیامرز یک شبانه روز برام ساز و دهل راه انداخت!؟همه خوشحال بودند؟ می زدند و می رقصیدند؟ یادش بخیر اون روزا،یادش بخیر! یادته شهریه دانشگاه پهلوی سه هزار و سیصد تومان بود. تهیه اون پول اون زمون کار حضرت فیل بود. اما بابام که ذوق می کرد یک روزه آماده کرد. داد دستم و گفت برو ثبت نام کن؟ راستی یادته بهمن بیگی هم شنیده بود و تشویقم کرد؟ خدا بیامرزدش! نور به قبرش ببارد! دیگه از این مردا نمیاد!!!           یادته هنوز چند ماهی نگذشته بود که تحصیل رایگان شد و شهریه را پس دادند؟ یادته از اون پول مفت! یک دست کت وشلوار برای بابای خدا بیامرزم خریدم؟ یادته؟ (از پول خودش برای خودش سوغات خریدم) یادته چقدر خوشحال شد!؟ و اضافی پول را هم قبول نکرد و گفت ببر خودت خرج کن!؟ ملامراد اون موقع همه خوب بودند. بهمن بیگی خوب بود. پدر ها خوب بودند. بچه ها، همه خوب بودند. این آدمای خوب یادشون همیشه خوب می ماند. انشاالله که نسل بعدی هم خوب بماند! و قدر بزرگاشونا را بدونند!"
                            مرادحاصل نادری دره شوری/اردیبهشت ۱۳۹۴

هیچ نظری موجود نیست: