۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه

مبارزه با تبعیض در تعلیمات عشایر



مبارزه با تبعیض در تعلیمات عشایر
تاریخ بشر مملو از تبعیض و عدم عدالت اجتماعی است. پیامبران، رسولان رفع تبعیض و گسترش عدالت بودند. رادمردان جهان داعیه رفع نابرابری و بسط برابری را در سر داشتند. ابنای بشر به جز معدودی مستِ قدرت، از تفاوت های فاحش و بی عدالتی رنج می بردند. انقلابات قرن اخیر از هر ایده و مسلکی وعده ریشه کنی ظلم و برقراری برابری را می دادند. جوامع بشری همیشه قربانی اختلافات طبقاتی بوده اند.
ایلات وعشایر که از فقیرترین و بی پناهترین اقشار اقوام ایران هستند، از این آفت بیشترین صدمه را دیده اند. عشایر جنوب همیشه با جنگ و جدل و کشت و کشتار دست و پنجه نرم می کرده، گاهی با بیگانگان، زمانی با زمامداران صاحب قدرت داخلی درگیر بوده است. این قوم در جنگ ها پیشقراول و در نوک حمله قرار داشته و در شکست ها بیشترین زیان را متحمل می شده اند.
در فتح و پیروزی از غنایم سیاسی و اجتماعی  سهمی نداشته و در ایام آرامش، بی قرار و همواره در یادها،  جایی نداشته اند. شاهد فتح آن ها را دیگران در آغوش می کشیده و خود پیوسته متضرر بوده اند. عامل تعیین کننده در این خسران بزرگ چیزی نبود جز جهل و نادانی، فقر و نا آگاهی و بی سوادی.
بزرگ مرد عشایر ایران، بهمن بیگی را می توان اولین کسی در تاریخ عشایر نامید که به فکر افتاد چاره ای بیندیشد تا شاید بار تبعیض و بی عدالتی را سبکتر کند. همانطور که می دانیم او انسانی بود که این نابرابری ها را به چشم خود در ایل و عشایر و زندگی خود دیده و شاهد بود. در دوران کودکی زندگی مجلل خوانین و کلانتران مقتدر و مباشرین آن ها را در کنار گذران رقت بار و فلاکت زده چوپانان، مهتران، ساربانان، رعایا و سایر اقشار پایین دست جامعه عشایر دیده و در عنفوان نوجوانی و جوانی در ایام تبعید، تفاوت های زندگی شهرنشینان بالای شهری را با زندگی بیغوله نشینان پایین شهری تجربه کرده بود.
 در دوران جوانی مجددا تبعیض های کشنده را در زندگی ایلیاتی ها و حتی گذران دام های آن ها نظاره گر بود. او ریشه تمامی درد ها از جمله نابرابری و تحقیر را در جهل جستجو کرد و چاره را در لا به لای الفبا یافت. بهمن بیگی به درستی تشخیص داد در صورتی که فرزندان ایل و کودکان عشایر با سواد شوند، تن به تبعیض نخواهند داد. او یقین داشت جهل و بیسوادی منشاء و ریشه درماندگی، سرگردانی، تسلیم و تن دادن به بیگاری است. وی ایمان داشت که عشیره زاده باسواد، معلم، پزشک، مهندس و تکنسین و...... زیر بار تبعیض و بی عدالتی نخواهد رفت.
 بهمن بیگی را عقیده بر این بود که دانش توام با شجاعت و شهامت، توانایی است. سوادی که آزادگی و دلاوری را تقویت نکند از این میدان کارزار پیروز بیرون نخواهد آمد. بهمن بیگی تصمیم گرفت سواد را به فرزندان عشایر هدیه و شهامت و شجاعت ذاتی آن ها را بیدار نماید. نیک می دانست که در این راه پر مخاطره و سنگلاخ، خود نیز باید تبعیض قائل نشود و تسلیم توقعات و خواست های بی جای صاحبان اقتدار و امریه بدستان نگردد. او دریافته بود که مبارزه واقعی با بیسوادی جز با دوری از نابرابری و بی عدالتی و استقامت دلیرانه در مقابل حب و بغض های گوناگون و توصیه های رنگارنگ امکان پذیر نیست.
بهمن بیگی تفاوت های طبقاتی را در جامعه عشایر دیده و در کتاب هایش آن را به کرات به قلم کشیده است. در کتاب "بخارای من ایل من" در داستان های "ایمور" و "شیرویه" و "شکار ایلخانی و شیرزاد" و "خداکرم" به روشنی این اختلافات جان کاه را با عبارات و جملاتی حزن انگیز بیان کرده است.
در داستان "آل" تبعیض جنسیتی در کل طبقات عشایر را با عبارات و جملات زیبا اما با آهنگی حزن آلود و جانکاه، چنان به تصویر می کشد که هر انسانی به عمق درد و سرگردانی "زلیخا" قهرمان داستان پی می برد و همراه او رنج می کشد. چنان صحنه زایمان زلیخا را توصیف می کند که هر خواننده داستان، خود را در جایگاه او می یابد و به ندای درون او که چاره ای ندارد جز اینکه بمیرد اما دختر نیاورد و یا حتی بمیرد اما پسر بزاید، پی می برد. این داستان نهایت نابرابری جنسیتی را در ایل و عشایر به نمایش می گذارد.[1]
در داستان "شیرویه" نابرابری طبقاتی را نمایان می کند. شیرویه با وجود اینکه از رعناترین، هنرمندترین و چابک ترین جوانان ایل و زبانزد خاص و عام، حتی ایلخان بود اما به صرفِ اینکه از پایین ترین طبقه "چنگی" برخاسته بود از لحاظ اجتماعی با هیچ طبقه دیگر حق ازدواج نداشت جز طبقه خودش. اقشار بالا از هنر نمایی او و صدای ساز سحر انگیزش غرق در سرور و شادی می شدند. عروسی ها و مجالس شادی آنها بدون حضور او از رونقی برخوردار نبود. اما جایگاه اجتماعی او مورد احترام طبقات بالا دستی نبود و تنها حق داشت دل در گرو همقطاران خود داشته باشد. شیرویه و شیرویه ها می بایستی با طنین ساز خود، سرور و شعف طبقات بالا را باعث شوند اما با تمام شایستگی های خود مجاز نبودند دل در گرو عشق دختران آن ها داشته باشند.[2]
بهمن بیگی گاهی در غالب طنزی فاخر مطالب ارزشمندی را بیان می کند:« صدای زنگ شهازها، بزهای نر پیشاهنگ، در فضا پیچیده بود. هریک از گله ها شهازی داشت. شهازها، هیکل برازنده، یال و کوپال با شکوه، ریش دراز و شاخ های پرپیچ و خم داشتند. هر جا می رفتند گله هم به دنبالشان می رفت. اگر توی چاه و پرتگاه می پریدند گله هم توی چاه و پرتگاه می پرید. عقل گله در کله شهازها بود. برگردن هر شهاز زنگی خوش آهنگ و پر طمطراق آویخته بود.:»[3]
این عبارات صرفا وصف زیبایی گله و شهاز نیست. بلکه به جهالت و بیسوادی و تسلیم محض در مقابل قدرت زورمندان اشاره دارد که در آن روزگاران حاکم بر زندگی مردم بی چاره عشایر بود. تصمیم گیرنده یکی بود و بقیه امر برانی بی چون و چرا! صاحبان زر و زور از سلامت و صلابت و زیور و زینت برخوردار بودند و فقرا و در ماندگان چاره ای جز فرمانبرداری و پیروی نداشتند.  شهرت و سوغات پیروزی ها از آن مقتدرین بود و چاه و پرتگاه که دست آورد اشتباهات قدرتمندان بود نصیب مظلومین.
  با طنزی دلنشین دیگر به تبعیض در دام ها و حیوانات و قشلاق و ییلاق هم اشاره نموده است که نشان از ریزبینی و دقت نظر اوست. قشلاق کلانتران با قشلاق بقیه تفاوت زمین تا آسمان دارد. قشلاق آنها وسیع ترین، پرعلف ترین و پر آب ترین است. علف های خوشبو دارد و پر از گل های معطر و زیباست. در حالی که مراتع طبقات پایین استعداد تعلیف دام های اندک آن ها را هم ندارد و اینان مجبورند برای تعلیف دام ها در درون قشلاق و ییلاق حرکات قمری داشته باشند. دام هایشان از پس مانده چراگاه های دام بزرگان استفاده می نمایند. حتی دام ها وحیوانات عشایر از تبعیض بی بهره نیستند. اسب های کلانتران مقتدر ایل دارای شناسنامه بوده اما افراد بدنه ایل بی شناسنامه هستند! گله های بزرگان ایل پرشمار و سرحال و شاداب اما گله های فقرا کم شمار و نحیف و نزارند. مرکبان قدرتمندان ایل و همسران آن ها از کاه و جو کافی برخوردارند. جل های رنگین بر دوش دارند. در تابستان شبدر دوچین و در زمستان قصیل خوراکشان است. اما بیچاره مرکب فقرا که عمری باید گرسنگی بکشند و بار ببرند.
کوچ هم برای همه افراد ایل یکسان نبود. همه می بایستی مسیر کوچ را به پیمایند، گردنه ها را پشت سر بگذارند. از رود های پرآب عبور کنند. اما این برای ناز پروردگان جنبه تفریح و تفنن داشت و برای فقرا و بیچارگان جز درد و رنج نبود. درشتی راه برای پرنیان پوشان ابریشم می نمود و برای پابرهنگان جز زخم پا و رنج دل به همراه نداشت.[4] 
کاروان کوچ در حقیقت جا به جایی پایتخت متحرک ایل بود و تفاوت ها نمایان تر. زنان زربفت پوش با نقاب هایی که چهره آن ها را از گزند اشعه خورشید محفوظ می نمود سوار بر اسب های نژاده و خوش خرام و اشتران با هیمنه و خوش هیکل در کنار مادران سیه چرده ای که پیاده کودکان خود را بردوش می کشیدند و از گرسنگی نای راه رفتن نداشتند، در حرکت بودند.  نوکران، مهتران، ساربانان، شبانان، چنگیان و.....که جز فرمان بردن چاره ای نداشتند. یابو ها و الاغ ها که کارشان بار بردن بود. زندانیان زنجیر به گردن و بخو در پا در کنار هم روان بودند و تبعیض و اختلاف فاحش طبقاتی در ایل را به نمایش می گذاشتند.[5]
مباشرین هر سال در ایل راه ها و گذرگاه های تنگ راه را بر عشایر می بستند و گله بگیری می کردند یعنی گله گوسفندان را شمرده و تعدادی را به عنوان خراج سالیانه اخذ و به خزانه ایلخانی سرازیر می کردند. هزینه زندگی شاهانه و مجلل خان ها و کلانتران را طبقات پایین دست جامعه عشایر تحمل می نمودند.
افراد عادی عشایر حق شکار در شکارگاه های خاص را نداشتند. سهمیه خان یا کلانتر از شکار طبقات پایین محفوظ بود. در صورت تمرد به سختی مجازات می شدند.
تنها فرزندان کلانتران و اطرافیان آن ها امکان باسواد شدن را داشتند.[6]
زندگی اقشار پایین دست عشایر در آتش جور و ستم می سوخت و فریاد رسی نبود. تبعیضات و جور مضاعف زمامداران وقت دیگر قوز بالای قوز بود.
 مردم عادی از پاداش ها و بذل و بخشش های مقطعی دولت، بی بهره بودند. برنو های تاجی "اعطایی" نصیب کلانتران می شد. وام های بلا عوض از آن بزرگان بود. اما در عوض مشکلات دوران غضب حکومت بیشتر دامن مردم بیچاره را می گرفت. چادر مویین آن ها دریده می شد و توان خرید چادر سفید را نداشتند. احشام آنها قاچاق می شد و یارای پناه گرفتن در جای امن را نداشتند. در مواقع خلع سلاح، این مردم بی پناه بودند که تاوان شورش های ایلی و گردن کشی کلانتران را پس می داند.
در خلع سلاح عمومی عشایر فارس بخصوص ایل قشقایی در دهه چهل من "نگارنده" نوجوانی بیش نبودم اما شکنجه ها و عذاب هایی که نظامیان به مردم بی پناه می دادند را به یاد دارم. در تیره ما دو نفر به نام های "کاووس" و "بهزاد" را روزها به چوب فلک بستند. کتک زدند و شکنجه کردند طوری که برای چند ماه توان حرکت روی پای خود را نداشتند. جا به جایی و حرکت آن ها جز به کمک افراد خانواده امکان پذیر نبود. اما هیچکدام از کلانتران و اسلحه داران آن ها که صاحبان اسلحه بودند و حتی اسلحه های اعطایی داشتند مورد ضرب و شتم قرار نگرفتند. دو فرد نامبرده اسلحه ای نداشتند اما آنقدر کتک خوردند تا اسلحه و یا شبه اسلحه ای خریداری و تسلیم نظامیان نمودند و از مرگ زیر شکنجه رهایی یافتند. بهزاد در دوران پیری پایش قطع گردید و کاووس هم بینایی خود را از دست داد. بی گمان در تیره ها و طوایف دیگر هم صد ها انسان بی گناهِ بدون اسلحه چنین شکنجه هایی را متحمل شدند. کلانتران برای حفظ خود دم بر نیآوردند. حتی مسئله خلع سلاح به محملی برای کینه جویی و تسویه حساب های کلانتران با افراد نا فرمان و یا سرکش ایلی شده بود.
عدم توجه صاحبان قدرت و نا آگاهی مسئولین وقت از زندگی  فلاکت بار عشایر و در نتیجه ظلم و جور مضاعف آن ها، در این جملات و عبارات پر معنای بهمن بیگی به روشنی نمایان است:«در ها بسته است. قوم وقبیله عجیبی بر سر کارند. از فریاد هایم سودی نمی برم. از اوضاع عشایر بی خبرند. ضجه های مادران ما را نمی شنوند. باران را فقط برای نم نم باران و ابر را فقط برای سایه ابر می خواهند.
ما با پای برهنه بر خار و خارا قدم می نهیم و اینها بر سم ستوران خود نعل طلا می کوبند. در باغ ها و قصرهایشان جایی نداریم. زندان هایشان پر از ماست. آنچنان مفتون بزک های خویشند که چادر نشینان را مایه ننگ می شمارند. غافل از اینکه باید کیسه دریوزگی به دوش بگیرند و برای کسب صفات والای انسانی به کوه صحرا پناه ببرند. کلاهمان را می درند که چرا نمدی است. قبایمان را می برند که چرا دراز است. چادرمان را آتش می زنند که چرا سیاه است.
رفتارشان با ما از رفتار هر سفیدی با سیاه بی رحمانه تر است. جنگلهای سبزمان را از میان می برند و در مسیر جهانگردان درخت زینتی می کارند. بر راههای ایل، دیوار چین می کشند. چمن هایمان را با غول های آهنین می شکافند. مراتعمان را بر گله دارهای شهری می بخشند. بسیاری از آنها را برای چرای حیوانات وحشی قرق می کنند. کاش وحشی بودیم. بدشان نمی آید که وحشی و یاغی شویم تا بهانه ای برای نیستی ما بدست آورند.  ولی فریب نمی خوریم. این بار دیگر فریب نمی خوریم. از یاغی گری و عصیان و طغیان می پرهیزیم. به جای تفنگ دست به کتاب و قلم می بریم و نشان می دهیم که چه گنجینه گرانبهایی در وجود ما نهفته است!
نگاهی به یاغیان گمراه دیروز و یاغی زادگان دانشمند امروز نشان می دهد که گفته من لاف و گزاف نیست. عزیزان من تنها راهی که برایمان مانده همین است. تنها راه باسواد کردن بچه ها و جوان هاست. سواد تنها راه نجات است. بهترین داروی درد ماست ولی به شرط آنکه با سواد و دانش که می دهیم شجاعت وشهامت را از آنان نگیریم......»[7]
همان طور که بار ها اشاره کرده ام بهمن بیگی فقط به سیاهی ها اشاره نمی کند. بیان تاریکی ها صرفا برای آگاه ساختن فرزندان عشایر به مشکلات سر راه آنها و مسیر تلاش خود بهمن بیگی بوده است. او درد ها را می نمایاند اما به فکر روشن کردن شمعی در تاریکی هاست. درمان ها را نشان می دهد و همه را به سویی چاره کار رهمنون می سازد و خود به آن عمل می کند تا الگویی جاودانه برای نسل های آینده عشایر و فرزندان آنها باشد. چنانکه می بینیم چنان شده است.  او فرزندان عشایر را آگاه می کند  که زورمداران ضمن جور خود، مظلومین را به بیراهه می کشند. او آنها را توصیه می کند فریب نخورند و دست به تفنگ و فشنگ نشوند. بلکه قلم به دست بگیرند و درمان مشکلات خود را در لا به لای الفبا جستجو نمایند. در این باره می نویسد:« ...هدفی جز این نداشته ام که دردهای جانکاه عشایر را بنمایانم و درمان های شفابخش تعلیم و تربیت را نشان دهم.»[8]
بهمن بیگی در سراسر دوران پربار خدمات انسان ساز خود، کوچکترین تبعیضی را بین کودکان و فرزندان عشایر در مسیر سواد آموزی آنها قایل نشد. زیر بار توصیه ها و سفارش های تبعیض آمیز نرفت. در این راه از تهدید ها و حب و بغض ها نهراسید. او وکیل مدافع واقعی کودکان مظلوم عشایر بود و این وکالت را با امانت و صداقت و انسان دوستی خاص خودش به سرانجام رساند.
او در این باره می نویسد:«من در اینجا، خانه حسن حسینی، در شهر یاسوج و در حضور گروه کثیری از بویراحمد ها ادعا می کنم که در طول مدت مدید خدمتم، حتی یک بار هم از اصول صحیح عدالت عدول نکرده ام و از احدی تاثیر انحرافی نپذیرفته ام.»[9]
ماجراهای خسرو باقری[10] و گودرز دشتیان[11] و منصور خان طاهری[12] ونامه یکی از کلانتران فارسیمدان و توصیه هایش جهت پذیرش عده ای در دانشسرای عشایری، و جواب بهمن بیگی در هر مورد گویای صداقت در کلام و عمل اوست.
بهمن بیگی در جواب دشتیان می گوید:«.....می دانم، ولی چیزی که برای من مهم و قابل ارزش است، نمره است. شما بروید بیشتر بخوانید و از کسی خواهش نکنید که من هیچگاه معیار خود را که توفیق در امتحانات است، به هم نمی زنم و هیچ وقت حق کسی را به کس دیگر نمی دهم.[13]»
ایشان در جواب منصورخان طاهری هم، چنین می گوید:« ...برو درس بخوان تا نمره بیاوری. من نمره ی کدام فقیر و بیچاره را بتو بدهم: معیار ما توفیق در امتحان ورودی است و لاغیر. من نمی توانم حق کسی را به خاطر شما و آقای علم[14] زیر پا بگذارم.....»[15]
جواب بهمن بیگی به کلانتر فوق هم، بسیار زیبا و در عین حال طنز آمیز می باشد و نقل آن بی جا به نظر نمی رسد. او در پاسخ کلانتر می نویسد:« «من هیچ اطلاع نداشتم که کابینه عوض شده و حضرتعالی به وزارت فرهنگ منصوب شده اید. چون موسیقی در خانه ما ممنوع است رادیو نمی گیریم. به هر حال مقام جدید را تبریک عرض می کنم و امیدوارم مقرر فرمائید، بودجه دانشسرا افزایش یابد و برای کلیه طوایف فارسیمدان و همسایگان و بستگان سهمیه ای خاص برقرار فرمائید. ارادتمند محمد بهمن بیگی[16]»
بهمن بیگی در حقیقت در جامعه عشایری ایران انقلابی فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی به وجود آورد. انقلاب ها معمولا با کشت و کشتار و خونریزی همراه است اما انقلاب بهمن بیگی، مسالمت آمیز بود و اتحاد و یکپارچگی ایلات و عشایر را به ارمغان آورد. همدلی و محبت و مهربانی را در عشایر ایران رواج داد. حداقل در عشایر جنوب بین ایلات مختلف (قشقایی، بویر احمد، خمسه و حتی بختیاری) برخورد هایی از قدیم الایام وجود داشته است. حضور تعلیمات عشایر نه تنها این خصومت ها را از بین برد و محبت و دوستی را جایگزین آن کرد بلکه معلمین عشایری، چون کبوترانی تیز بال این پیام دوستی و مهربانی را همراه خود به ایلات و عشایر سراسر کشور برده و ترویج نمودند.



 بخارای من ایل من ص49 [1]
 بخارای من ایل من ص93 [2]
 بخارای من ایل من ص 122[3]
 بخارای من ایل من داستان "ایمور" [4]
 همان[5]
 بخارای من ایل من داستان "ایمور" [6]
 طلای شهامت ص 210 الی 212[7]
 به اجاقت قسم ص112[8]
 به اجاقت قسم ص116[9]
 اگر قره قاج نبود ص202[10]
 برادر یکی از کدخدایان منطقه رستم ممسنی[11]
 فرزند رئیس ایل بویراحمد علیا[12]
 محمدکرم رزمجویی-نخستین آموزگار ایل-کیان نشر-شیراز صص261-262[13]
 نخست وزیر وقت[14]
محمدکرم رزمجویی-نخستین آموزگار ایل-کیان نشر-شیراز ص261 [15]
شجاعی-علی،نام ها و یادها درقلم و بیان محمد بهمن بیگی،نوید شیراز-1391 صص88-186 [16]



هیچ نظری موجود نیست: