۱۳۹۲ آذر ۲۲, جمعه

زبان حال من




زبان حال من
خورشید عمرم در شرق نیست. ظهر سوزان تابستان را پشت سرگذاشته و از خنکای دل انگیز پسینش هم عبور کرده است. به ستیغ  کوه های غرب نزدیک است. هرچه بود به پایانش نزدیک است. در پی کسب شهرت و نام و کار نیستم. اما دغدغه ای دارم که رهایم نمی نماید.
آنچه می گویم خطابه نیست، نمی دانم که چیست. آنچه می نویسم قصه است! نمی دانم. داستان است! سردر  نمی آورم. رمان کوتاه و بلند است! پی نمی برم. مقاله و رساله است! از تشخیص آن عاجزم. گزارش و خاطره است! بعید می دانم. در رسا و یا گنگ بودنش هم شک دارم. نظم است یا نثر! در مانده ام.
 تفاوت شعر و نثر را شاید در فاصله بین ابیات و سطور تمیز دهم! اما آنچه که می دانم این است که از دلم بر می آید و لاجرم (حداقل) در دل خودم می نشیند.
در مدرسه عشایر همه چیز خوانده ام. از شعر و داستان تا جمع و تفریق، از ضرب و تقسیم تا مرابحه و تنزیل. کتابچه نسترن[1] را از بر بودم. تاریخ و جغرافیا، پایتخت کشورها، شعر و مشاعره، نمایش و مسابقه، همه را فوت آب بودم.
در دبیرستان رشته ریاضی، در دانشگاه اقتصاد خواندم، اما وقتی دبیر دبیرستان شدم، جز زبان انگلیسی تدریس نکردم. دیگر تکلیفم روشن است!
ادیب نیستم. شاعر و نویسنده! ابدا. غریق توهم وخیال، بی انصافی است! مورخ یا وقایع نگار هم نیستم. معلمی هستم بازنشسته، که از چشمه زلال مکتب بهمن بیگی جرعه ای گوارا نوشیده و توشه ای جان آرا برگرفته ام.
هنوز رایحه خوش مدارس عشایری را در مشام حس می کنم. شوق و ذوق معلمین، شادابی و سرزندگی دانش آموزان مدارس عشایری را به یاد دارم. رفاقت و یکرنگی شاگردان دبیرستان عشایری را فراموش نکرده ام. آب باریک را به یاد می آورم. خیابان اختر معدل و شهر شیراز آن روزگاران در خاطرم باقی و یاد آن دوران بر زبانم جاری است.
چهره گیرا، کلام غرا، سیمای دوست داشتنی، قیافه جذاب، لباس مرتب و شخصیت پرجذبه بهمن بیگی در روح و جانم حک شده و همه این ها چون پرده سینمایی جلوی چشمانم رژه می روند.
احساس دِین می کنم در برابر کسی که به من زندگی داد. زنده بودم، اما به من زندگانی بخشید، به خودم، به فرزندانم و نسل های آینده ام.
بدهکار معنویم، در برابر کسی که نجات داد زندگی فامیلم، تیره ام، طایفه ام، ایلم و همنوعانم را از جهل و بیسوادی، از تاریکی و بی پناهی.
به انسانی مدیونم که چوب شبانی را از دست من و امثال من گرفت و به گوشه ای پرت کرد و بجای آن انگشتانم را با قلم آشنا نمود تا بخوانم و بنویسم. شاد باشم. فریاد بکشم، فریادی که پژواکش در کمرکش کوها شنیده شود. از پشت حصار کوه ها و دشت ها، دیوار تل و تپه ها سر برافرازم. مظاهر شهر را ببینم و تمدن را نظاره گر باشم. او توصیه کرد که فریب ظاهر عشوه گر شهر و مدنیت را نخورم، نخوردم.
مدیونم به شخصیتی که به من راه و رسمی آموخت که بتوانم شهامت و شجاعت، غیرت و استقامت، سپاسگزاری و صداقت و محبت و شفقت ایلی را با سواد و دانش، رفاه و آسایش، امکانات و آرامش شهری درآمیزم.
حرمت نمک را پاس داشته، قدرشناسم. این است که مانده ام سرگردان که چه کنم تا ذره ای از دِینم ادا شود. دست به قلم شده ام، همان قلمی که خودش به دستم داد و انگستانم را با آن بازی داد. او به من گفت که از سیاهی ها عبور کنم و قدم در روشنایی ها بگذارم. انگار دارم برعکس عمل می کنم! دارم سفیدی کاغذ را با سیاهی قلم مکدر می کنم! با وجود این، به بزرگواری او ایمان دارم و مطمئنم که خطا هایم و کاستی های سیاهه ام را خواهد بخشید.
نگرانم. برای ادای دِین در تب و تابم. گرچه دریا نمایان، اما شناگر پنهان است. راه پیدا، اما از رهرو چابک پا خالیست. نور درخشان، اما خواب بر راهی مستولیست. علاقه جاری اما جای عشق خالیست. گفتم شاید سیاهه هایم را کتابی کنم تا شاید حداقل جمع آشنایان، فامیل و فرزندانم به حرمتِ عضوی از جمع خودشان آنرا بخوانند. دست کم این گروه از نسل فعلی و آیندگانشان با ناجی عشایر ایران آشنا تر شوند. به شناختن او ومکتب انسان سازش راغب تر گردند و از این رهگذر، اندکی از بار سنگین دِین من هم کاسته شود.
این است حدیث زبان حال من، تو خود حدیث مفصل......بخوان
                                             مرادحاصل نادری دره شوری – پاییز 1392



کتابچه مسائل ریاضی که در مدارس عشایری در دهه چهل مورد استفاده بود. [1]
 


 به اجاقت قسم ص 115 [1]

هیچ نظری موجود نیست: