۱۳۹۴ فروردین ۲۶, چهارشنبه

خاطرات حمزه -۲




1.     ماجرای حمزه و مهندس جغفر باغنویی
  حمزه جان بیا که خبری برات دارم هم خوبه هم بد. خوب از این لحاظ که کارت در آمده و می توانی بنشینی خانه. باغداری هم نکنی و حسابی پول دار شوی. چون خیلی ها سراغت می آیند تا این هنرت را به نفعشان بکار بیندازی!  بد از این جهت که متهم شده ای و همین امروز و فرداست که مامور پاسگاه منطقه افزر اظهاریه بدست خدمتت برسند و کت بسته ببرندت به گرمسیر!   بدتر اینکه اسمت و جرمت هر دو رفته اند توی کتاب خاطرات   یک نفر!  حمزه که هم ذوق زده شده و هم ترسیده بود، بی سر و صدا آمد و کنار من کز کرد و نشست! گفت: ملا مراد، پول (بوآم خیرینه) چی شده؟ من که همش پهلوی تو بودم! تو شاهدی که من کار خلافی نکرده ام. پاسگاه چیه!؟ مامور کیه!؟ شاکی کدوم نا جنسیه!؟ حمزه هراسان، مکثی کرد و ادامه داد آن که حسابش پاکه، از محاسبه چه باکه!؟               من هم که شیطنتم دوباره گل کرده بود،کمی رنگ و رخم را ترش کردم و گفتم از قدیم گفته اند:"(تو نیکی می کن و در دجله انداز.  که خداوند در بیابانت می دهد باز!) حمزه جان تو کار خوب کردی، اینم نتیجه اش!!! کار یکی است که همش تعریفش را می کردی! حالا همان آقا بهت تهمت زده! حمزه دوباره آتیشی شد. می خواست دست به شیشبر شود و قبل از رسیدن مامور پاسگاه، پیاده عازم افزر شود! گفتم حمزه جان بیا حالا بشین. تو که عاقل بودی. همه را به آرامش دعوت می کردی. حالا یکی پیدا شده، حرفی زده. شاید یه حمزه دیگه را گفته! حمزه زیاده. گفت اگه اینجوریه، پس چرا تو،  ملامراد منو ترسوندی؟ گفتم والا چون گفته بود حمزه رفیق ملا مراد است. من هم بجز تو رفیقی بنام حمزه ندارم، گفتم حتما متهم تو هستی! حمزه داشت از کوره در می رفت. به من هم چپ چپ نگاه می کرد. گفت ملا (دیگه مرادش را نگفت) تو که منو زهره ترک کردی! بگو بینم کیه این....به من تهمت زده؟ دیدم اگر نگویم ممکن است کار را خراب کند، گفتم حمزه جان بیا بشین. یه چای بخوریم. کمی آروم بشی، میگم. نگران نباش خودم باهات میام افزر. تنهات نمی گذارم. دیدم رنگ و رویش باز شد. ترسش ریخت. سه استکان چای داغ پست سر هم خورد. گفت پس بگو! گفتم حمزه یادت هست همین چند روز پیش، از یک نفر که مهندس است و در گروه ما هم گنج نامه می نویسد،تعریف می کردی؟ گفت بله همون مهندس خوبه که  لوله گاز می کشه. میره آدمای خوب و دوستای بهمن بیگی را پیدا می کنه و سر می زنه؟ تو هم هی تعریفشو می کنی. اونم تعریف ترا می کنه؟ گفتم بله. گفت:" مگه چی شده!؟" گفتم هیجی، آقا مهندس میگه یه باغبانی را در افزر چشم زدی. چشمت شور بوده. باغبان بدبخت مریض شده و کلی خسارت کشیده. حالا شکایت ترا کرده. گویا از مهندس خوبه آدرس ترا پرسیده اند و مهندس خوبه هم گفته حمزه را می شناسم. رفیق ملا مراده، اینم آدرسش. تو به این مهندس خوبی کردی. مهندس هم رفت ترا لو داد. حمزه گفت:" ملا مراد تو هم باور کردی!؟ گفتم نه حمزه جان من که باور نکردم. تازه به مهندس هم گفتم نه گمانم حمزه چشمش شور باشد! حمزه به فکری عمیق فرو رفت. با چوبکی زمین را چز چز می کرد! دلم به حالش سوخت. گفتم حمزه جان چرا ناراحتی؟ من بهتر از هر کس ترا می شناسم. اصلا چشمت شور نیست. اگر چشمت شور بود که صد بار تا حالا مرا چشم زده بودی، آنهم با کارهای خارق العاده ای که من انجام می دهم! حمزه ساده دل چوبکش را رها کرد و گفت راست میگی ملا جانم، اگه چشمم شور بود، تا حالا ترا با این کارای عجیب و غریبت هزار بار چشم زده بودم. اسم مهندس چی بود ملا مراد؟ عرض کردم، مهندس کرم جعفری باغنویی! گفت:" لابد فردا هم میگه باغمان نو بود، حمزه چشم کرد! حمزه دوباره کسل شد و گفت ملامراد راستی راستی چشم من شوره!؟ گفتم حمزه جان، نه، چشم تو شور نیست. صدبار چشم های ترا بوسیده ام، شور نیست. تازه یک بار وقتی که داشتی گریه می کردی، برای اینکه آرامت کنم داشتم صورتت را می بوسیدم. یک قطره اشکت را چشیدم. شیرین شیرین بود. حمزه سر حال شد. کیف کرد. گفت:" اما من از این مهندس،از این کوررا کیشی! نمیگذرم!  بهش بگو میام افزر با رستم (عموی مراد قاسمی)   دست به یکی میشیم. می زنیم به کوه. فقط برای این مهندس و باغبان نازک نارنجی اش! منطقه شونا به آشوب می کشیم تا بدونه حمزه کیه و چشم شور چیه!     دیدم حمزه خیلی ناراحته. گفتم اولا حمزه جان خیلی وقته رستم مرحوم شده. ثانیا شوخی کردم و مهندس هم از بس دوستت داره یواشکی به من گفت که این شوخی را باهات بکنم!!!           حمزه قاه قاه زد زیر خنده. نیم ساعتی می خندید. یک لیوان آب بهش دادم. خنده اش تمام شد. گفت:" ناقلاها، سر به سرم می گذارید! برای هر دوتان دارم!به موقعش خدمت هردو تان می رسم! حمزه خوشحال رفت که قهوه دم کند و نوش جان کند. کاش یک کاپش را هم به من بدهد!

2.     ملا مراد و بسنطی اش!!
خانواده جمع شیرینی است. با ازدواج دو دلداده، عروس و داماد با امید و آرزوهای فراوان، تشکیل خانواده می دهند. اولین فرزند که به دنیا می آید،مرد خانه مزه پدر بودن را و زن خانه لذت مادر بودن را برای اولین بار می چشند. چه حس زیبا و دلنشینی است! فرزندان بعدی این حس و لذت را دو چندان می کنند. سال ها و گاهی دهه ها می گذرد. پسران بزرگ شده و ازدواج می کنند. دست همسر خود را گرفته و پی زندگی خود می روند. دختران نیز به دنبال ازدواج، از خانه پدری می روند. اگرچه فرزندان گاهی به همراه نوه ها به دیدار پدر و مادر می آیند اما شمار خانواده اولیه باز به دو نفر می رسد. بقولی دوباره عروس و داماد می شوند. من و همسرم هم این مسیر را طی کرده ایم. پسران و دختران ازدواج کرده و رفته اند. دوباره شدیم عروس و داماد. اما آن عروس و داماد قبلی نیستیم. شباهتمان با آن روزگارمان فقط دو نفر بودمان است! اما داریم بقیه زندگی را طی می کنیم. نیمی از سال را شهری هستیم و نیم دیگر را روستایی و نیمه عشایری! در حقیقت به نوعی کوچ می کنیم.   باغ کوچکی داریم. خودمان را با آن سر گرم کرده ایم. خیلی از کارهای باغداری مختصرمان را خودمان انجام می دهیم. همدیگر را تنها نمی گذاریم. داخل باغ هنگام کارکردن، در باغچه کوچک جلوی خانه، جمع آوری سرشاخه های هرس شده، صیفی کاری مختصر (جهت تامین مصرف خانواده)، آبیاری، حتی پرورش ماهی مختصر برای مصرف خودمان، نگهداری تعدادی معدود مرغ و خروس، و بخصوص تراکتور سواری!!!   دست در دست هم کار می کنیم. موقع رفت و آمد به شهر و روستا هم باهم هستیم. خلاصه به اذعان حمزه و دار و دسته شیطانش،لیلی و مجنون مزرعه هستیم. البته شیرین و فرهاد های دیگری هم هستند که  همه شان ساکن روستا هستند که پانصد متری با خانه ما که داخل باغ است فاصله دارند لذا این دار و دسته در مزرعه فقط لیلی و مجنون را می بینند. گاهی هم سر به سرمان می گذارند. خلاصه مدتی پیش که تراکتور کوچک باغبانی را جهت کاری، راه انداخته و هر دو سوار بر آن وارد باغ می شدیم (من رانندگی تراکتور را بر عهده داشتم و همسرم روی گلگیر نشسته بود). حمزه با سر و صدا و بلند کردن کلاه خود، امر به توقف مان داد. توقف کردیم. حمزه رسید. خوش و بشی کردیم. صدای تراکتور زیاد بود، نزدیک گوشم گفت:" مواظب بسنطی باش، نیفتد." هاج و واج شدم. فکر کردم بستنی برایمان آورده! گفتم کو بستنی؟ گفت:" بستنی که نه، بسنطی.) گفتم بسنطی چیه؟ گفت:" من  میرم خونه. بساط چای را راه میندازم. وقتی برگشتید، براتون تعریف می کنم " زیاد طول نکشید. سرشاخه ها زیاد نبود. جمع کرده و برگشتیم. چای دودی آماده بود. برایمان ریخت. ضمن نوش جان کردن چای گفتم: حمزه نگفتی بسنطی چیه؟ حمزه لبخندی زد و گفت:" هیچی بابا، شوخی کردم." گفتم: حمزه هیچی هیچی هم نیست. یه کاسه ای زیر نیم کاسه داری! حمزه گفت این بچه ها دوست تان دارند و گاهی خوشمزگی می کنند." گفتم کیا؟منظورت  همسایه ها هستند؟ گفت:"بله" گفتم خب حالا تعریف کن ببینم بسنطی چیه!              گفت:" یادته اون قدیما دستگاهی بود که بچه ها باهاش فیلم می دیدند؟ قاچاق هم بود. اگر می گرفتند، جریمه می کردند و شلاق هم می زدند؟ گفتم  بله یادمه. چطور؟ گفت یادته خودمان هم گاهی به اصرار بچه ها، با مکافات یکیشو آخرای شب کرایه می کردیم و بیشتر هم فیلم هندی می دیدیم؟ گفتم خب! گفت:" یه فیلم هندی بود. شعله، یادته؟ گفتم بله یادمه. گفت:" یه آدم بد جنس و بد قیافه ای توش بود. اسمش بود جبار سینگ. آدم کش بود. یادته؟ گفتم آره حمزه یادمه. بنال ببینم چه می خواهی بگویی! گفت:" یه مرد خوبی هم توش بود. نمی دانم سرهنگ بود یا سرگرد. اسمش یادم رفته.  آدم با شرفی بود. با جبار سینگ می جنگید و آخرش هم جبار سینگ را شکست داد. یادته دو تا مرد جوان هم توی فیلم بودند. یکی شون عاشق بود و یه بار هم خواست خودش را از بالای برجی بندازه پایین و اگر مردم ده به دادش نمی رسیدند و بسنطی به کمکش نمی آمد، حالا مرده بود!؟ بعد اون مرد جوان با بسنطی دوست شد. یه گاری و اسبی داشتند. سوار گاری می شدند. دل می دادند و قلوه می گرفتند. یادته! گفتم بله یادمه. عجب فیلم قشنگی بود.  گفت حالا این همسایه های شیطون میگن ملامراد، اون مرد جوونه و همسرش هم بسنطیه!!! حمزه این را گفت و زد زیر خنده! مانده بودم چی به این حمزه بگویم. مجبور بودم من هم همراه حمزه و همسرم بخندم!
3.      یک خاطره از حمزه:✅✅
 حمزه که در دبیرستان عشایری (چهل نفری) قبول نشده بود به دنبال این بود که بطریقی به تحصیل ادامه دهد   پدر حمزه دوست خوبی داشت به نام کربلایی غلامعلی (دایی غلوم). او ساکن یکی از روستاهای قمشه بود. دایی غلوم تابستان ها برای درو و بوجاری به وردشت (محل زنذگی حمزه) می آمد وشب ها در خانه پدر حمزه و دیگر دوستانش اطراق میکرد. این دوست خوب و مهربان که علاقه حمزه به درسخواندن را دیده بود به پدر حمزه پیشنهاد کرد که وی در خانه او درس خواندن را ادامه دهد. پدر حمزه با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت. در روستای دایی غلوم دبیرستانی بود که تا سیکل اول (دوره راهنمایی کنونی) در آنجا تدریس میشد.  اول مهر 1346 حمزه با ر و بنه مختصری برداشت و به همراه دایی غلوم با اتوبوس دماغه دار (تنها وسیله رفت و آمد به قمشه) عازم مکان تحصیل جدید شد. حمزه تا آن زمان هرگز از پدر و مادرش جدا نشده بود. از یک طرف نگران این دوری بود و از طرف دیگر خوشحال بود که به شهر برای درس خواندن می رود. محبت های دایی غلوم و بخصوص زن مهربان او جای پدر و مادر را برای حمزه پر کردند و واقعا در طول سه سال (سیکل اول) که در خانه آنها بود احساس می کرد که کنار پدر و مادر خودش است. حمزه تا عمر دارد خود را مدیون محبت های این خانواده انسان دوست می داند.  حمزه سه سال را با جدیت تمام درس خواند و هر سال با معدل بالا شاگرد اول مدرسه می شد. مدیر مدرسه (آقای صادقی) یکی از مشوقین اصلی او در ادامه تحصیلش بوده است. حمزه بار گفته است که آقای صادقی (بهمن بیگی دوم) زندگیش بوده است. حمزه با تشویق آقای صادقی و دیگر معلمین دلسوز و با سوادش علاقه روز افزونی به درس و تحصیل پیدا کرد تا حدی که به کمک یک گوشی و یک خازن و چند متر سیم مسی و ابزاری که در کتاب علومش بود رادیوی ساده ای ساخت که چند ایستگاه را می گرفت. این باعث شهرت او در مدرسه و اهالی روستا شد. حمزه در رفاه درس نخواند بلکه تابستان ها در کنار پدر کشاورزی می کرد او هیچوقت یادش نمی رود که هر تابستان دو سه ماه دروگری (برای خانواده اش) می کرد وکمر درد های درو را هرگز فراموش نمی کند. حمزه همیشه سپاسگزار پدرش است که او را (کاری) پرورش داد و بچه ننه بار نیاورد.  دایی غلوم مرد متدینی بود کارش دعانویسی وچاووشی بود و کمی هم کشاورزی داشت و در تابستان ها بیشتر بو جاری میکرد. او متولی مسجد روستا هم بود. با تشویق او حمزه هم نماز خوان و مسجد برو شد. حمزه جاجیمی داشت که هر روز ظهر وشب انرا در محراب مسجد پهن می کرد تا امام جماعت مسجد روی آن نماز بخواند. امام جماعت هم بعد از اقامه نماز به منبر می رفت و بعد از روضه خوانی حمزه را تعریف و تمجید میکرد. حمزه هم با شوق بیشتر جاجیمش را به مسجد می برد و بر می گرداند.  مسجد رفتن های آن روز و گواهی امام جماعت  چندین سال پیش، حمزه و شغلش را از یک خطر بزرگ نجات داد. 
                                                                                                                               مرادحاصل نادری دره شوری ۱۲/۶/۱۳۸۰
4.     حمزه دیروز دوان دوان آمد. نفس نفس میزد. چشماش برق میزد. برق شادی بود. قطره ای اشک هم روی گونه اش سرگردان بود. اشک شادی بود. زبانش بند آمده بود. گفتم چته حمزه؟ چه خبر شده؟ گفت: آمد!  آمد! گفتم حمزه چی آمد!!! گفت نوروز، نوروز آمد!  گفتم خوب آمد که خوش آمد. نوروزت مبارک. گفت نه، اون نوروز که نه! نوروز خودمان آمد. گفتم نوروز خودمان مگه چه فرقی با نوروز دیگران داره؟ نوروز همه مبارک. گفت نه اون که هشت سال منتظرش بودیم آمد. یک لیوان آب بهش دادم، نوش جان کرد. گفتم بشین. نشست. گفتم حالا با حوصله تعریف کن ببینم چی شده که اینقدر ذوق زده شده ای؟        گفت. صمد، پسرم که 8 سال بچه گیرش نمی آمد، امروز یه پسر کاکل زری گیرش آمد. گفتم مبارکه مبارکه. قدمش مبارک. حالا پس چرا گفتی نوروز آمده؟ گفت چون نزدیک نوروز آمده اسمش را گذاشتیم نو روز! گفتم ای بابا نوروز قشنگه اما حالا در این دوره زمونه برای اسم قشنگ نیست! یه اسم خوب براش میگذاشتید که فردا که بزرگ شد، از اسمش بدش نیاد و از شما گله نکنه که بین این همه اسم، نوروز هم اسم بود برای من انتخاب کردید؟ نه این که برای من اسم (مرادحاصل) را انتخاب کردند و مرادشان حاصل شد!!! کمی فکر کرد و گفت، حالا بچه ها را ببینم. شاید یک اسم دیگه براش گذاشتیم!!! معطل نشد. رفت که نوه قشنگش را بغل بگیره. منم بار دیگر بفکر فرو رفتم که اینم اسم بود که روی من گذاشتند!!!؟
5.      خاطره اولین روز مدرسه:
مدارس عشایر در اوایل پاییز موقعیکه ایل در قشلاق استفرار می یافت شروع میگردید و با رسیدن عید نوروز و حرکت ایل به سوی ییلاق (بهار) تعطیل میشد.مجددا با استقرار ایل در ییلاق (اواخر بهار) چادر های سفید مدارس عشایری چون خورشیدی در میان سیاه چادرها پرتو افشانی میکرد و تا حرکت دوباره ایل به قشلاق دایر بود.     پاییز سال 1339 بود و بنکوی ما در منطقه (باشت) گچساران در قشلاقی که از منصور خان باشتی اجاره شده بود جاگیر شد. پدر و مادر کله قندی را در بقچه ای پیچیده به دستم دادند و همراه چند نقر دیگر از همسالانم برای اولین روز عازم مدرسه شدم. آن سال معلم مدرسه مرحوم غلامحسین نادریان بود و چادر سفیدش را در قشلاق بنکوی مجاور در همان منطقه در فاصله نسبتا دوری از بنکوی ما برپا کرده بود. بعد از حدود نیمساعت پیاده روی به مدرسه رسیدیم. به تبعیت از دیگر دانش آموزان ( سال بالایی ها) وارد چادر شده و روی زیلو نشستم. امکانات مدرسه عبارت بودند از یک تخته زیلو و یک عدد تخته سیاه و مقداری گچ سفید و یک عدد صندلی تا شو برزنتی برای معلم. معلم مهربان وارد چادر شد و با خوشرویی به تازه واردان خوش آمد گفت. من و تازه واردان دیگر منتظر دریافت کتاب هایمان بودیم. معلم به هر کدام از ما کتابی داد از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.     معلم رو به من کرد و (به شوخی) گفت بخوان ببینم بلدی! من که هنوز نمیدانستم کجای کتاب را باید بخوانم شروع کردم به خواندن (آنچه در ذهنیاتم داشتم) و گفتم:     دارا    آذر    دارا      آذر     توپ     عروسک     توپ      عروسک     همه شروع کردند به خندیدن. معلم مرا تحسین کرد و به بقیه گفت: (ببینید چقدر بلد است. برایش کف بزنید!)     همه برایم دست زدند. این صحنه را هرگز فراموش نمیکنم.     ترس (مقدس) از معلم:     با اشاره معلم زنگ تفریح فرا رسید و همه به بیرون دویدیم ودانش آموزان سالهای بالاتر دور ما تازه واردان حلقه زده و کتاب های ما را ( که گران بها ترین داشته هایمان بود) مورد قضاوت قرار میدادند و بنا به اقتضای شیطنت دانش آموزی یکی از آنها گفت: (کتاب قدرت از کتاب تو تازه تر است!). (قدرت یکی از تازه واردن بود)     فقط یک برگ از کتاب من  تا خورده بود و این قضاوت باعث رنجش من از (معلم) شد و در عالم کودکی خودم فکر کردم معلم تبعیض قائل شده و به من کتاب (بدتری!) داده است و ناخود آگاهانه لفظ ناپسندی نثار معلم کردم.     واویلا شروع شد و دانش آموزان (باز از جهت شیطنت) مرا سر کار گذاشتند که: (به معلم بد میگویی؟! باید به ایشان بگوییم که چه گفتی).     ترس همه وجودم را گرفت و در ذهن خودم می گفتم: (عجب غلطی کردم مدرسه آمدم!). آنروز علی رغم شروع خوبی که داشت دیگر روز خوبی برایم نبود. از یک طرف پیش وجدان کوچولویم شرمنده بودم که (چرا به معلمم که کتابم داده بد گفته ام) واز طرف دیگر رجز خوانی دانش آموزان را جدی گرفته بودم و میترسیدم.     بعد از تعطیل شدن مدرسه نگران و ناراحت همراه یکی از دانش آموزان (پسر عمه) که سال بالایی بود و نسبتی هم با معلم داشت و یکی از رجز خوان ها هم بود به خانه عمه ام رفتیم تا شب را مهمان پسر عمه باشم والبته (در ذهن کوچک خودم چاره ای برای این معضل پیدا کنم).     پسر عمه جریان را برای خانواده اش تعریف کرد وآن ها گاهی دلداری میدادند و گاهی هم کارم را گناهی نابخشودنی قلمداد میکردند.(من هم خبر نداشتم که اینها همه شوخی است و شاید آنها هم خبر نداشتند که من چه عذابی را متحمل میشوم)     صبح روز بعد عازم مدرسه شدیم (اما نه مثل روز اول!) وقتی همه دانش آموزان جمع شدند مبصر همه را به خط کرد تا با نظم به مدرسه ببرد. در راه مدرسه اکثر دانش آموران به شیطنت ادامه داده و باعث نگرانی بیشتر من  میشدند. مبصربرای لحظه ای چند از صف دور شد من دل را به دریا زدم و به او نزدیک شده و گفتم: (اگر مسئله را به معلم نگویید یک ورق کاغذ به تو میدهم)     مبصر که به ترس (بیجای) من پی برده بود و در ضمن در کلاس بالاتری هم قرار داست با مهریانی گفت: نترس نه تنها خودم نمیگویم بلکه نمیگذارم بقیه هم حرفی بزنند و ورق کاغذ هم نمی خواهم. او گفت که همه با من شوخی میکنند.     راحت شدم و کل نگرانی و ترس موهوم از وجودم رفت.     از آن به بعد دانش آموزان دیگر در این مورد با من شوخی نکردند و من هم یاد گرفتم که     هرگز نباید به معلمم بی احترامی کنم  
                                                                            مرادحاصل  نادری دره شوری
حمزه و چراغ طوری
🍀ملا مراد🍀   این حمزه ما باز می خواهد خاطره بگوید! بهش میگم: بابا ولش کن. این متل ها به چه دردی می خورد. بر میداری سر هم می کنی؟ سر مردم را درد میاری؟ چشم هایش پر اشک شد و گفت: این ها که متل نیست سر هم بندی هم نیست! این ها داستان زندگی صد ها هزار مثل من بود در سال های دور! بله آنهایی که آن روزهای سخت را ندیده اند برایشان سخت است که سختی های گذشته باور کنند! فکر می کنند که زندگی از اول به راحتی! امروز بوده است. اشک های حمزه بیچاره روی گونه هایش غلتید و ادامه داد: من که (حمزه) نبودم. نامم (امیرحمزه) بود! در طول چندین دهه تنهایی، امیرم را گم کردم! آب رفت!                         برای اینکه حداقل (حمزه) گم نکنم، تا آلزایمر نگرفته ام می خواهم آنچه که یادم هست را بنویسم! حمزه داشت علاوه بر اشک، بغضش هم می ترکید. دلم به حالش سوخت. گفتم: اشکالی ندارد. برای دلت بنویس. حالا هر که خوشش نیامد نمی خواند! اشک هایش را پاک کرد. لبخندی بر لبش نمایان شد و گفت چشم می نویسم. من هم قول دادم هر از گاهی یکی از خاطره هایش را در اینجا به اشتراک بگذارم. شما هم تحملش کنید!!!
باز حمزه!!!                 اول صبح بود. در اطاقم تنها نشسته بودم. داشتم نوشته ها و کلیپ های دوستانم را می خواندم و می دیدم. غرق در زیبایی مطالب شان بودم. صدای زنگ در و به دنبالش تق تق  در هوشیارم کرد. از آیفون چهره حمزه را دیدم. دوباره آمده بود. خواستم در را به رویش باز نکنم. دیدم هم دور از ادب است، هم دلم به حالش سوخت. باران شدیدی می بارید. سرش را گج گرفته بود. و معلوم بود کلاه دوگوش اش را زیر پالتو بلندش قایم کرده است! در را باز کردم اما بدون اینکه منتظر ورودش بمانم رفتم که ادامه مطالب را ببینم. سرگرم شده بودم. گفت: ملا مراد! نگاه کردم دیدم امده تو و کنار آیینه روی دیوار سمت چپ ایستاده و با انگشت اشاره مرا به طرف خود و آیینه می خواند! گفتم: سلام حمزه، چیه؟ گفت: بیا  بیا توی آیینه نگاه کن. گفتم: باز چیه؟ می خوای چی را نشونم بدی؟ گفت: حالا بیا نیگا کن. لاجرم رفتم روبروی آینه ایستادم. بجز عکس خودم و عکس حمزه چیزی را در آیینه ندیدم. گفت می بینی!؟ گفتم: چیو؟ گفت می بینی عین هم هستیم؟  مثل اینکه یه سیب را از وسط دو تا کرده باشند! کمی بهم برخورد! گفتم : که چی؟ تو! و من مثل همیم؟ گفت: آره، مگه نمی بینی؟ کمی دقت کردم. دیدم انگار زیاد هم بیراه نمیگه! به روی خودم نیاوردم. گفتم قبول ندارم، برو مغازه آرایشگاه سر کوچه بده سرت را کوتاه کند و بیا تا بهت بگم. گفت چشم. رفت و خیلی زود برگشت. گفت خلوت بود زود اصلاحم کرد. گفتم خب حالا برو یه دوش هم بگیر و بیا تا بگم. رفت دوش گرفت و امد. می خواست لباسش را بپوشد. گفتم نه نشد، تو لباس مرا بپوش و لباساتو بزار من بپوشم. بیچاره قبول کرد. لباس مرا پوشید و من هم لباس های او را پوشیدم. رفتم کنار آیینه سمت چپ ایستادم و گفتم: حمزه بیا توی آیینه نگاه کن. فوری آمد و روبروی آیینه ایستاد. از کار من تعجب کرده بود و منگ شده بود! گفتم چی می بینی؟ حمزه و ملا مراد توی آیینه هستند و ادامه داد می بینی عین هم هستند؟ رفتم رویش را بوسیدم و گفتم راست می گویی ما مثل هم هستیم اما یکی نیستیم!خوشحال شد. با هم صبحانه خوردیم و چای نوشیدیم. دیدم هی جا بجا می شود. میخواد یه چیزی بگه. گفتم چیه؟ باز میخواهی خاطره بگی؟ تو که همه خاطراتت را گفتی،دیگه چی میخوای بگی؟ گفت یکیشا می خوام دوباره بگم. گفتم بیخود، دفعه اولش هم کسی نخواند. دوباره برای چی می خواهی بگی؟ لب و لوچه اش آویزان شد و با حالت بغض الوده گفت، چی نخوندند، پس اون آقای رزاقی و آبسالان چی می گفتند؟ جمشید انگار می گفت به حمزه بگو خاطره بگه! گفتم اینا را از کجا می دونی؟ گفت کنارت نشسته بودم، خودت خوندی و بمن گفتی!!!                     دید حالم خوبه، گفت حالا (چراغ طوری) را دوباره بگم؟ دیدم اگه بگم نه، دوباره بغض می کنه و اشکش سرازیر میشه گفتم: خب بگو! شروع کرد. هنوز تمام نشده. تمام که شد برایتان می گذارم. اما قول گرفته ام تا بعد از تعطیلات عید دیگه خاطره نگوید. نی بزند. با گلویش ساز بزند!!!
🍀ملا مراد🍀           قشقایی ها در دامان طبیعت زندگی میکردند روزشان با نور خورشید وشب آنها با نور آتش اجاقشان روشن بود  حمزه مدرسه عشایری می رفت ومیدانست که باید درس هایش را در روز حاضر کند چون چراغی در کار نبود اما اگر گاهی هم کاهلی میکرد و مجبور میشد شب درس بخواند کنار اجاق می نشست و در روشنایی شعله اجاق درسش را حاضر می کرد تازه اگر هم درسی نداشت میدانست که گاهی باید در کنار روشنایی شعله اجاق برای پدر و مهمانان او کتاب (شاهزاده هرمز-امیر ارسلان رومی- حسین کرد و......) را بخواند.  پدر حمزه سواد نداشت اما مرد روشنی بود ودلش می خواست حمزه ملا (با سواد) شود. لذا سعی میکرد لوازم ملا شدن را برایش فراهم نماید.  اواخر شهریورماه سال 1341 بود .ایل آماده میشد که به قشلاق کوچ کند. پدر حمزه برای خرید لوازم مورد نیاز به شهر رفته بود و عصر قرار بود برگردد.حمزه چشم انتظار برگشت پدر بود چون حتما از شهر برای او هم چیزی می خرید.پدر حمزه علاوه بر لوازم مورد نیاز چیز جدیدی خریده بود. صندوقی چوبی نسبتا بلندی  که تا آن زمان (حمزه و اهالی خانواده ندیده بودند).  حمزه کنجکاو دور وبر صندوق می پلکید تا از سر آن سردر بیاورد. پدر هم چیزی نمی گفت تا اینکه غروب شد. پدر حمزه درب صندوق را باز کرد ومحتوای آنرا بیرون گذاشت. یک چراغ تریک و الکل و الکلدان وچند تا توری . پدر حمزه  چراغ را از نفتی که خریده بود پر کرد و یک توری هم وصل کرد. کمی الکل در الکلدان ریخت و از سوراخ کنار چراغ الکل را در مخزن کوچک داخل چراغ ریخت و آنرا با کبریت روشن کرد بعد از چند لحظه شروع به تلمبه زدن کرد خوب که داغ شد چراغ را روشن کرد. وای همه جا از روز هم روشن تر شد. همسایه ها هم با دیدن روشنای عجیب همه جمع شدند و خوشحال از روشنایی از هر دری حرف زدند. حمزه از آن به بعد دیگر مجبور نبود همه درس هایش را روز حاضر کند و شاید هم عمدا بیشتر درس هایش را می گذاشت تا شب حاضر کند وبه امیر ارسلان خواندن هم
مرادجان سلام درود وصد درود.   با ابتكار وخلاقيتت به همه ما جان تازه اى بخشيدى وحلقه هاى مفقود وگسسته شده را به هم پيوندداده اى  درلبلاى اين خاطره اى راكه بيان مى داردى اعماق درونى تك تك دوستان رابه واكاوى وامى دارى وبه آنها مى نمايانى كه مى توان بابه رشته درآوردن همان رفتارها وخاطرات اوان كودكى ودرس وتحصيل ومدرسه عشق به سوادوتغيير رادرجامعه نهادينه داريم وهركسى باگرفتن قلم درثبت خاطراتش زواياى پنهان وفراموش شدهء  انقلاب فرا گير جامعه ء تعليمات عشاير را بازگشايى داشته ودر دسترس ديگران ونسلهاى آتى قراد دهد. راهت پررهرو  جانت تندرست وروزگار بكامت باد  دوستان وياران كليد مشكلات  فداكارى ،زحمات وخدمات شما راارج مى دارد وسپاس مى گزارند  درو بر شما


باز حمزه آمد!!!   کفش چک اسلواکی
     سر گرم خواندن خاطره مهندس جعفری بودم. قسمت اول را تمام کرده بودم. منتظر قسمت دوم بودم. در این فاصله چایی ریختم که نوش جان کنم. دیدم حمزه مثل طلبکارهای دوره گرد قدیم، شق و راست روبرویم ایستاده! فهمیدم دوباره می خواد خاطره بگه. خودم را به کوچه علی چپ زدم و کلیپ ویدیویی در مورد نوروز گذاشتم. گفتم حمزه بیا ببین چقدر قشنگ می رقصند! می خواستم سرش را گرم کنم. می دانستم گاهی که دلش می گیرد قول های قبلی فراموشش می شود. توجهی به کلیپ نکرد. گفتم حمز بیا بشین یه چای بخور، گرم شی. کمی زانو هاش شل شد. اومد چهار زانو کنارم نشست. و چوغه اش را روی زانوانش جمع کرد. فنجان چایی را که براش ریخته بودم، خورد اما سرحال نبود. گفتم: حمزه جان چته؟ سرحال نیستی؟ گفت: تو از من قول می گیری که ایام عید خاطره نگم اونوقت میری خاطره دوستانت را می خونی! می خواستم انکار کنم، نتوانستم. حمزه دلش پاک بود. دلم نیامد سرش شیره بمالم! گفتم: حالا چرا سگرمه هات تو همه؟ گفت یه خاطره یادم اومده (کفش پلاستیکی ام) و تا آخر تعطیلات نمی توانم طاقت کنم. گفتم دوباره تکراریه که؟ گفت: نه ملا مراد، یه بار برای خودت گفته ام و توی کتابت نوشته ای اما دوستان گروه نشنیده اند. دیدم نمیشه دلش را بشکنم، گفتم: بگو اما پیاز داغش را زیاد نکن. کار داریم. رنگ و روش باز شد. سر کیف شد. چوبدستی اش را که روی زانوانش گذاشته بود! به آرامی کنار پا هاش قرار داد و شروع کرد. انگار رفته بود به دوران کودکی اش. ضمن حرف زدن حرکاتی را انجام می داد، انگار که تازه دارد آن اتفاق می افتد.   هر موقع خاطره اش تمام شد، برای شما دوستان گروه می فرستم.

کفش پلاستیکی حمزه!!!  طوایف مختلف ایل قشقایی قشلاق های خود را داشتند اما گاهی بنکویی سالی یا سال هایی را بنا به صلاحدید کلانتران طایفه قشلاق ثابتی نداشتند و هر سال در منطقه ای از قشلاق طایفه یا حتی در منطقه  ایلات همجوار می گذراندند. زمستان سال 1340 بود. بنکوی حمزه در منطقه باشت (کهگیلویه و بویراحمد) در قشلاقی که توسط کلانتر طایفه، از منصور خان باشتی اجاره شده بود، مشغول گذران زندگی و تعلیف دام هایشان بودند. حالا خاطره حمزه:               سال بدی بود. اصلا بارون نیامده بود. علف های که پارسال مانده و زرد شده بود، تموم شده بود. بنکو نمی تونست در قشلاق اجاره شده، تمام زمستون را بمونه. مرحوم پدرم با چند خانواده دیگه تصمیم گرفتند تا در درون منطقه حرکت قمری داشته باشند. (حمزه با سواد الکنی که داشت کتاب های بهمن بیگی را خوانده بود و گاهی گریزی می زد و بعضی کلمات یا جملات استاد را در خاطراتش تکرار می کرد). آواره شدیم. مدرسه عشایری هم تعطیل شد چون اعضای بنکو مجبور شدند از هم جدا شوند و چند خانواده راهی را در پیش بگیرد. چند روزی را در گردنه شیلالدان اتراق کردیم. بسیاری از احشام در اثر خشکسالی و کمبود آذوقه تلف شده بودند. آن تعداد هم که تا کنون زنده مانده بودند، لاغر و نحیف بودند. چشم ها به آسمان بود که بارانی بیاید. نیومد که نیومد. لباس ها کهنه و ملکی های پیشکمر خورده هم پاره شده بود.  معامله گران و دوره گرد ها هم قرض نمی دادند. بابام با چند نفر دیگه از مردان بنکو به دوگمبزان (دوگنبدان) رفتند تا شاید بتوانند حد اقل برای بچه هاشان قرض و قوله ای بکنند. آردی، پاپوشی و.... تهیه کنند. ملکی من هم پاره شده بود و به زحمت به پایم می کشیدم. نوک انگشتانم بیرون بود. خجالت می کشیدم. بابام دوسم داشت. میدانستم هر طور شده یه فکری به حالم میکنه. بعد از یکی دو روز قافله برگشت. بابام کفشی برایم خریده بود که تا حالا ندیده بودم. جوتی برایم خریده بود.بهش می گفتندکفش چکسلاوکی! (حمزه نمی دانست اما احتمالا از کشور چک اسلواکی وارد شده بود!). خلاصه کفش پلاستیکی نرمی بود. توش پرز داشت. اندازه پام بود. ذوق کردم. از پوشیدنش حظ می کردم. انگار دنیا را داشتم.(حمزه از عرق کردن و بوی پایش حرف نمی زند!). وقتی می پوشیدم سعی می کردم روی سنگ و سنگلاخ راه نرم. زیرش نقش های قشنگی داشت.جای صاف و خاک نرم راه می رفتم. نقش کفشم را روی خاک نرم می دیدم و حظ می کرد. کفشاما خیلی دوست داشتم. شبا هم می گذاشتم زیر سرم و می خوابیدم. ملا مراد چشمت روز بد نبیند، یه ماهی نگذشته بود که کفشم پاره شد. چند دفعه هم بابام با سیخ داغ پارگی کفشم را وصله و پینه کرد اما فایده نکرد. پیشکمر هم نمی شد بزنی. انداختمش توی دره کنار چادرمان و همان ملکی پاره پوره قبلی را به پایم آویزون کردم. اما گاه گاهی هم نگاهی به ته دره می کردم و می دیدم هر دولنگه کفشم وارونه همانجا افتاده. من اگرچه دومین بار بود که این خاطره حمزه را می شنیدم اما غرق در صحبتش بودم.  حمزه وقتی جملات آخرش را می گفت اشک در چشمایش حلقه زده بود. وقتی حرفش تمام شد، قطرات اشکش روی گونه هایش غلتید. من هم اشکم درآمد. کسی دور و برمان نبود. سیر گریه کردیم!!!
حمزه و دایی غلوم:
 یک خاطره از حمزه:✅✅ حمزه که در دبیرستان عشایری (چهل نفری) قبول نشده بود به دنبال این بود که بطریقی به تحصیل ادامه دهد   پدر حمزه دوست خوبی داشت به نام کربلایی غلامعلی (دایی غلوم). او ساکن یکی از روستاهای قمشه بود. دایی غلوم تابستان ها برای درو و بوجاری به وردشت (محل زنذگی حمزه) می آمد وشب ها در خانه پدر حمزه و دیگر دوستانش اطراق میکرد. این دوست خوب و مهربان که علاقه حمزه به درسخواندن را دیده بود به پدر حمزه پیشنهاد کرد که وی در خانه او درس خواندن را ادامه دهد. پدر حمزه با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت. در روستای دایی غلوم دبیرستانی بود که تا سیکل اول (دوره راهنمایی کنونی) در آنجا تدریس میشد.  اول مهر 1346 حمزه با ر و بنه مختصری برداشت و به همراه دایی غلوم با اتوبوس دماغه دار (تنها وسیله رفت و آمد به قمشه) عازم مکان تحصیل جدید شد. حمزه تا آن زمان هرگز از پدر و مادرش جدا نشده بود. از یک طرف نگران این دوری بود و از طرف دیگر خوشحال بود که به شهر برای درس خواندن می رود. محبت های دایی غلوم و بخصوص زن مهربان او جای پدر و مادر را برای حمزه پر کردند و واقعا در طول سه سال (سیکل اول) که در خانه آنها بود احساس می کرد که کنار پدر و مادر خودش است. حمزه تا عمر دارد خود را مدیون محبت های این خانواده انسان دوست می داند.  حمزه سه سال را با جدیت تمام درس خواند و هر سال با معدل بالا شاگرد اول مدرسه می شد. مدیر مدرسه (آقای صادقی) یکی از مشوقین اصلی او در ادامه تحصیلش بوده است. حمزه بار گفته است که آقای صادقی (بهمن بیگی دوم) زندگیش بوده است. حمزه با تشویق آقای صادقی و دیگر معلمین دلسوز و با سوادش علاقه روز افزونی به درس و تحصیل پیدا کرد تا حدی که به کمک یک گوشی و یک خازن و چند متر سیم مسی و ابزاری که در کتاب علومش بود رادیوی ساده ای ساخت که چند ایستگاه را می گرفت. این باعث شهرت او در مدرسه و اهالی روستا شد. حمزه در رفاه درس نخواند بلکه تابستان ها در کنار پدر کشاورزی می کرد او هیچوقت یادش نمی رود که هر تابستان دو سه ماه دروگری (برای خانواده اش) می کرد وکمر درد های درو را هرگز فراموش نمی کند. حمزه همیشه سپاسگزار پدرش است که او را (کاری) پرورش داد و بچه ننه بار نیاورد.  دایی غلوم مرد متدینی بود کارش دعانویسی وچاووشی بود و کمی هم کشاورزی داشت و در تابستان ها بیشتر بو جاری میکرد. او متولی مسجد روستا هم بود. با تشویق او حمزه هم نماز خوان و مسجد برو شد. حمزه جاجیمی داشت که هر روز ظهر وشب انرا در محراب مسجد پهن می کرد تا امام جماعت مسجد روی آن نماز بخواند. امام جماعت هم بعد از اقامه نماز به منبر می رفت و بعد از روضه خوانی حمزه را تعریف و تمجید میکرد. حمزه هم با شوق بیشتر جاجیمش را به مسجد می برد و بر می گرداند.  مسجد رفتن های آن روز و گواهی امام جماعت  چندین سال پیش، حمزه و شغلش را از یک خطر بزرگ نجات داد.                                                                                                   مرادحاصل نادری دره شوری












هیچ نظری موجود نیست: