۱۳۹۴ فروردین ۲۹, شنبه

حمزه رادیو می سازد:



                     حمزه رادیو می سازد:   
  امروز برای تخلیه و لاروبی استخر به روستا آمده ام. حمزه هم برای کمک آمده بود. نم نم بارانی آمد. هوا هم نسبتا سرد است. پسران پیشنهاد کردند که من و حمزه کنار آتش بنشینیم و سور و سات چای را راه بیندازیم.  از خدا می خواستیم! پذیرفتم. چای آماده شد. حمزه مثل همیشه استکان های تمیز ش را با چای لب دوز و لب سوز، لب ریز کرد. داشتیم نوش جان می کردیم که حمزه گفت: چند روزیه حالی از من نمی پرسی. انگار دیگه چنگی به دلت نمی زنیم ملا مراد!؟ گفتم حمزه جان می بینی که گرفتارم. سرم شلوغ است. تو هم که مشغول سم و سمپاشی درختانت هستی! گفت: " نه اینا همه بهانه است. شب که دیگه سم نمی زنم! تو هم راحت می گیری می خوابی. انگار نه انگار که حمزه ای بود و حمزه ای هست!" (حمزه ما کمی که سنش بالا رفته، نازک نارنجی شده و فکر می کند که همه بی کارند. شب و روز باید کنار اجاق و آتش او بنشینند و او را تنها نگذارند! نمی داند که ما همه گرفتار بدبختی های خودمان هستیم.)
گفتم حمزه جان من در خدمت شما هستم. گفت:" عجب دوره و زمونه ای شده. هیچکس از هم خبر نمی گیره. مگه اینکه یکی بمیره، بریم مراسم و قوم و خویش و اقوام و دوستامونا ببینیم. ملا مراد کی شده، بلند شی و بگی برم یه سری به این حمزه بزنم؟ گفتم حمزه جان همین دیروز در مراسم بهمن یکدیگر را دیدیم! سلامت کردم. ناراحت بودی متوجه نشدی! گفت:" ای داد بیداد، دیدی بهمن چه جوری از میان رفت. جون بود. حیف بود. این ماشینا از سالاطون (سرطان) بدترند! رحم نمی کنند. آدما را درو می کنند. قدیما از اسب که می خوردیم زمین، فوقش دستمان می شکست. آنهم اوسا شکسته بند می بست و خوب می شدیم! حالا دیگه وا ویلا است. غیر از عزرائیل هزار تا مامور دیگه پیدا شده اند و جون آدما را می گیرند و زن و بچه ها وی لون میشند. گفتم حمزه خودت را اذیت نکن. دنیای جدید همینه. حمزه بد جوری کسل بود. دنبال بهانه بودم که از این کسالت رهایش کنم. گفتم حمزه، خاطره ای بگو. از دوران جوانی ات بگو. شنیده ام دوران دانش آموزی ات خیلی دانش آموز زرنگی بوده ای؟ حمزه  گفت:" آره جوونی من یه کمی از جوونی ملا نصرالدین بهتر بود! بله ملا مراد، یه زمونی حمزه، حمزه بود! تنها محصّل روستا بود که در شهر درس می خواند! اونم چه درس خوندنی! دور از پدر و مادر. دور از فامیل. دور از ایل. دور از بقیه هم سن و سال ها! گفتم  می گویند رادیو هم ساخته ای! گفت:" گوش کن به اونم می رسیم. برات تعریف می کنم. یکی دو سال در خونه دوست بابام درس می خوندم. باز بد نبود. اما بعدش یکی دو تا از بچه های روستا هم آمدند و با هم اتاقی را کرایه کردیم. با هزار مکافات درس می خواندیم. باید خودمان غذا درست می کردیم. نون می خریدیم. لباس های مان را می شستیم. غذا پختن بلد نبودیم. بیشتر نون و ماست می خوردیم. چو خط (چوب خط) داشتیم. می بردیم نانوا خطی می انداخت و چند تا نانمان می داد. آخر ماه هم پدر می آمد و یک گونی گندم به نانوا می داد. گاهی سه ماه یا چهار ماه پدر و مادر را نمی دیدیم. اما خوب درس می خواندیم. من در تمام دوران سیکل اول و دبیرستان نمره اول کلاس بودم. معلم ها و مدیر دبیرستان خیلی تشویقم می کردند. اما دانش آموزان تنبل شهری حسودی شون می شد. به من می گفتند. خر خون کلاس! راس راسی هم کاری نداشتیم بجز درس خوندن. تلویزیون و ماهواره و این گوشی ها که تو همش بهش ور میری که نبود! اما الحمدلله برق بود. من هم دلم به برق خوش بود. همین که غذایی می خوردیم و ظرف ها را می شستیم، کار دیگه ای نداشتیم. مشغول کتاب ها و درسمون می شدیم. مغزمون هم خوب کار می کرد. درس را خوب گوش می کردیم و خوب هم یاد می گرفتیم. شیطونی های بچه شهری ها را هم بلد نبودیم! اون موقع ها تعداد بچه های عشایری در دبیرستان های شهرضا خیلی کم بود. چند تا ترک بودیم و چند تا هم لر. بچه های شیطون شهری اذیت مان می کردند. بهمان می گفتند: ترک...... لر....    تعداد مان کم بود. گاهی دعوامون می شد. اونا زنجیر و چاقو و رینگ بوکس و دوچرخه داشتند. بیچاره ما که چوب و چماق در روستا مانده بود و اسب مان در ایل! سنگ هم توی خیابان گیر نمی آمد. سپان (فلاخن) هم نداشتیم! (بعدا یکی دو تا از بچه ها که بلد بودند، درست کردند. به دادمان رسید) یک نفر عشایری هم آدم دولت نبود که کمک مان کند. یک معلم ترک یا لر نداشتیم. کسی را توی پاسگاه و شهربانی هم نداشتیم! بیکس بیکس بودیم. همیشه ترک و لر با هم و دسته جمعی راه رفت و برگشت دبیرستان را می رفتیم و می آمدیم. خلاصه مکافات داشتیم با بچه های شهری. در درس خوندن به گرد مان نمی رسیدند. دق می کردند و اذیت مان می کردند. اما اگر گاهی هم کار به دعوا می کشید، برنده بیشتر ما بودیم. گاهی هم حسابی کتک می خوردیم." 
از باران این دریای امید، پناه بردیم به ساختمان. در این ساختمان که داخل باغ است برق هست اما گاز طبیعی نیست. داخلش سرد تر از بیرونش است! مجبور شدیم ته مانده آتش حمزه را داخل ساج کرده و داخل ساختمان ببریم و خودمان را گرم کنیم. هیتر برقی هم داریم اما انگار آتش حمزه دلچسب تر است. از مسئولین قول گرفته ایم که از دریای سوزان گاز طبیعی مملکت لوله باریکی هم برای ما بکشند و پولش را هم بگیرند! تا ببینیم خدا چه خواهد. بسنطی من هم  مکشی (دم پخت) خوشمزه ای آماده کرده بود. جای تان خالی صرف کردیم. حالا قول داده برای شام هم آب گوشت درست کند که توی هوای سرد می چسبد. تا یادم نرفته بگم که بسنطی من اگرچه مثل خودم پا به سن گذاشته و دیگر نمی تواند مثل سابق روی شیشه برایم برقصد! و من هم نمی توانم مثل پروانه دورش بگردم! اما همینکه لحظه ای تنهایم نمی گذارد، حاضرم بخاطر ش خودم را از بالای پل پایین بیندازم! اینترنت ضعیف است. ولی نگاهی به گروه انداختم. حمزه هم مثل همیشه خودش را داخل گروه کرد. دید که جناب پناهی و دکتر جهانشاهی و پری خانم مهربان و بعدش هم مهندس امیر از او تعریف کرده اند، بال گرفت! گفت:" دیدی که دوستات تعریفم را کرده اند. بذار بقیه را هم بگم."  گفتم حمزه جان ظهر است. مردم خوابند. نمی خواهی چرتی بزنی؟ گفت:" نه. داغ شدم. بذار بگم!" گفتم بفرما.   گفت:" خدا بیامرزد بهمن بیگی را که آمد. مدرسه های عشایری را آورد. معلم های عشایری دلسوز را تربیت کرد. دبیرستان عشایری را به راه انداخت. باعث شد تعداد باسواد های ما عشایری ها هم زیاد بشه. حالا هزاران معلم و دکتر و مهندس و قاضی و افسر داریم. در اداره های دولتی هستند. دیگه تنها نیستیم. شهری ها هم روی مان حساب می کنند. نه تنها اون حرف های زشت قدیمی را تکرار نمی کنند بلکه احترام مان می کنند و از حرف های  پدرانشون هم پشیمانند. اونها هم فهمیده اند که ما آدم های خوب و با غیرت و با شهامت و با سواد زیاد داریم. نه تنها از آنها کم نداریم بلکه بیشتر وقت ها از آنها جلو هم می زنیم! خدا ریشه بیسوادی را بکنه که پدر ما را در آورده بود و باز هم خدا رحمت کند پدر و مادر بهمن بیگی را که همه ما را باسواد کرد و حالا خودمون و بچه هامون سرمونو را بالا می گیریم. نور به قبر خودش هم بباره. قبول داری ملا مراد؟" گفتم بله حمزه جان، راست می گویی. چقدر از تو خوشم می آید که نام بهمن بیگی از زبانت نمی افتد! گفت:" باید هم از زبانم نیفتد. اگر بهمن بیگی نبود، معلوم نبود حالا من کی بودم و کجا بودم و تو سری کی را می خوردم! حالا آقای خودم هستم. اگر از مال دنیا زیاد ندارم اما آقا بالاسر هم ندارم. بچه هام چوپان و نوکر و مهتر نیستند. باسواد هستند. بعضی هاشون هم لیسانس دارند و همشون چشمشون به دست خود شونه! نور به قبرش بباره. گفتم خدا را شکر، حمزه جان حالا بگو چطوری رادیو درست کردی؟ حمزه آهی کشید و گفت:" ای داد بیداد پیر شدیم رفت! چه زود هم رفت! گفتم حمزه جان دل باید جوان باشد که دل تو هم هست! حمزه ادامه داد:" بله سال آخر سیکل، اول کلاس نهم بودم!  یادم نیست توی کدام کتابمون، کتاب علوم بود یا.... اسم کتاب ها هم عوض شده! خلاصه در یکی از کتاب هایم، وسایل ساخت رادیو نوشته شده بود. خازن و ترانزیستور و گوشی و مقداری سیم مسی و....که بقیه را فراموش کرده ام. توی شهرضا گیر نمی آمد. پسر دوست بابام که راننده بود و گاهی به تهران می رفت، گفتم مرتضی این وسایل را از تهران برایم بخر. خرید و آورد. دست بکار شدم. دو تا چوب روی پشت بام به فاصله پنج شش متر محکم کردم. سیم مسی را به هر دو بستم. و ادامه سیم را مثل آنتن تلویزیون داخل اطاق آوردم. سیم پیچی حدوداً 15 سانتی و خازن و گوشی و ترانزیستور کوچک را، همانطور که توی کتاب گفته بود بهم وصل و روی تخته ای سوار کردم. یک تیکه حلبی نازک را هم طوری کنار سیم پیچ نصب کردم که روی سیم پیچ بلغزد. خلاصه رادیو ما راه افتاد و دو سه جا را هم می گرفت.  ساخت رادیو مثل بمب توی مدرسه و ده صدا کرد. معلم علوم آقای بحرینی نمره بیست بهم داد.  همراه مدیر مدرسه آقای صادقی، خیلی تشویقم کردند. توی ده هم که انگشت نما شدم. همه می گفتند:" این ترک چی(هیکلم ریز بود) دایی غلوم، رادیون ساخته!!! خدا رحمت کند دایی غلوم هم کیف می کرد. بزرگ و کوچک احترامم می کردند! کبکم خروس می خوند." حمزه سرش را تکان داد و گفت:" ای داد بیداد! یادش بخیر اون روزا. حیف که دیگه بر نمی گرده، ملا مراد!"    خاطره حمزه تمام شد. این بار بغضش نترکید اما دو قطره اشک راهشان را مستقیم تا چانه حمزه بدون توقف طی کردند! با وجود اینکه 45 سال پیش حمزه رادیو ساخته بود اما همه ما برایش کف زدیم!  آفرینش گفتیم! شما هم، هم کف بزنید هم آفرین بگویید. تشویق شود. شاید بمب هسته ای ساخت!!!
                                                                             مرادحاصل نادری دره شوری

هیچ نظری موجود نیست: