۱۳۹۴ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

حمزه به درد من می خورد، من هم فقط به درد حمزه می خورم!



حمزه به درد من می خورد، من هم فقط به درد حمزه می خورم!
    حمزه جان بیا، گویا من و تو فقط به درد هم می خوریم. تو به درد من می خوری و من هم فقط به درد تو می خورم. اگرچه این را خودم هم می دانستم اما امروز به آن رسیدم. حمزه جان هر روز، تو برای من خاطره می گفتی. امروز من می خواهم با تو درد دل کنم. حمزه جان بیا که هیچکس مثل تو مرا نمی شناسد و از درد درونم خبر ندارد. دوستان فرهیخته و بزرگوار زیاد دارم اما این فقط تویی که می توانم کنار دستت بنشینم و سفره دلم را برایت باز کنم! بیا که دیگر بغض در گلویم جا گیر نیست. بیا که اشکم به فرمانم نیست! حمزه که حال پریشانم را دید. چون من پریشان حال شد. گفت:" ملا جانم می دانم دلت شکسته! صدای شکستن دلت را من هم شنیدم." گفتم حیف حمزه جانم که دلم از شیشه نیست! افسوس که دلم از چینی نیست! اما خوشحالم که از سنگ نیست. نمی دانم از چیست! خوب می دانم که بندش نمی شود زد و با چسب هم قابل ترمیم نیست. مانده ام که چه بایدم کرد!؟ حمزه بر خلاف دفعات قبل که روبرویم می نشست و در چشمانم خیره می شد، این بار کنارم نشسته بود. طوری که نگاهش را از چشمانم بدزدد. سرش زیر بود. سوزنش می زدی خونش در نمی آمد. وقتی دید ساکت شده ام، سرش را بالا گرفت و گفت:" ملا مراد می شناسمت. درد تو را می فهمم. میدانم دلت از چی ساخته شده! خوب گفت آن که گفت فقط به درد حمزه می خوری و حمزه هم فقط به درد تو می خورد! چون فقط من می دانم دلت پر از عشق است. عشق به بهمن بیگی. عشق به مکتبش. عشق به یارانش. عشق به آدم بودن. فقط عاشقان فکر و اندیشه بهمن بیگی می توانند جنس دل ترا تشخیص دهند. الحمدلله تعدادشان زیاد است. توی گروه تان هم تعدادشان فراوان است.  چرا غصه می خوری؟ تو که این همه دوست نازنین داری چرا دلت می گیرد؟ چرا دلت می شکند؟ دوای دل تو بهمن بیگی است. نام بهمن بیگی، یاد بهمن بیگی، کتاب هایش و شاگردان عاشق بهمن بیگی. همه این ها مرهم دل تو است." در حالی که محو صحبت دلنشین حمزه بودم، زیر چشمی به صورتش و چشم هایش نگاهی انداختم. چشمانش پر اشک و صورتش خیس اشک بود. فقط هنوز بغضش نترکیده بود. شرمم شد که حمزه را اینچنین ناراحتش کرده ام! حمزه ادامه داد:" تازه چند روز دیگه هم سالگرد استاد است. تو هم که آماده شدی بری مراسم یاد بودش شرکت کنی! خودمم باهات میام. میریم روی مزارش. درد دل می کنی، شکایت می کنی، راحت میشی!" هنوز جمله اش تمام نشده بود که بغضش ترکید. بغض من هم ترکید. های های با هم گریه کردیم. چنان گریه گردیم و گریه کردیم که سبک شدیم! حمزه که دید کمی سبک شده ام، بلند شد و دو استکان چای ریخت و آورد. این بار روبرویم چار زانو نشست. لبخند همیشگی اش نمایان شد. سبک تر شدم. از من قول گرفت که دفعه دیگر برایش تعریف کنم چگونگی عشقم به بهمن بیگی را! راستی راستی من فقط به درد حمزه می خورم و حمزه جان هم به درد من!
                                                                                                                       مرادحاصل نادری دره شوری 1/2/1394

هیچ نظری موجود نیست: