۱۳۹۴ اردیبهشت ۷, دوشنبه

حمزه کمرش درد می گیرد!:



حمزه کمرش درد می گیرد!:          
               از موهبت سلامت طبیعت و محیط زیست، سموم شیمیایی آنقدر شاخه های هرس شده و خشک و آفت زده درختان باغ حمزه زیاد بود که تا امروز گرفتار جمع آوری و بیرون بردن آنها از باغ بود. منم امروز کمکش بودم. حمزه و چند نفر دیگر تریلی را پر می کردند. من هم چون گواهینامه پایه یکم! داشتم رانندگی تراکتور را عهده دار بودم. دو بعد از ظهر کارمان تمام شد. حمزه خسی ایی را ذبح شرعی کرده و به عیالش دستور داده بود که برای ناهار ظهر خسی پلو درست کند. حمزه خواسته بود به کارگر های خود بخصوص راننده تراکتور محبت کرده باشد! عیال حمزه هم کد بانوی زبر دستی است و دست پخت های خوشمزه ای دارد. بعد از صرف ناهار شاهانه، حمزه با من جاناق کشید و قرار شد هر کی باخت، یک روز به دیگری کمک کند. قبول کردم. خدا کند فراموش نکنم و الا یک روز دیگر باید راننده اش باشم و از خسی پلو هم خبری نیست! طبق معمول چای حمزه دم بود. چای نوش جان کردیم. خسته بودیم. حسابی چسبید. حمزه گفت:" امروز کمرم درد گرفت اما به اندازه کمر درد درو نبود!" گفتم حمزه مگر درو گری هم کرده ای؟ گفت:" وای وای اسمشو نیار که کمر دردم دو برابر شد! بله ملا مراد دروگری هم کرده ام اما برای بابا. اوایل که دیم کاری شروع شده بود بابام هر سال چند هکتار دیم می کاشت. من هیچوقت دلم نمی خواست تابستان بشه!" گفتم چرا؟ مگر تابستان چه عیب داشت؟ گفت:" تابستان که عیب نداشت. دروگری من تابستان شروع می شد. من و چند کارگر باید همه این چند هکتار گندم و جو دیم را با داس می چیدیم. واویلا بود. کمر درد که نبود. کمر شکن بود! یک گارگر داشتیم اسمش الله یار بود. من اصلا ازش خوشم نمیومد. میدونی چرا ملا مراد؟" گفتم حمزه جان، چرا خوش تان نمی آمد؟ گفت:" آخه این الله یار (ور) درو را مستقیم جلو نمی برد! مثلا اول  عرض ور ده قدم بود، وقتی به آخرش می رسیدیم صد قدم می شد و تا ور تمام نمی شد حق استراحت هم نداشتیم. آخر ور دیگه نمی توانستیم کمر راست کنیم! باید ده متری دولا دولا می رفتیم تا یواش یواش بتونیم کمرمون را راست کنیم! هر چی هم التماس می کردیم که مستقیم جلو برود نمی رفت! خدا رحمتش کنه چند سال پیش فوت کرد." گفتم حمزه از کی شروع کردی و کی دیگه درو نکردی؟ گفت:" ای بابا از بچگی تا دیپلم! بابام قول داده بود که اگر دبیرستان عشایری قبول شوم، دیگه دروگری نکنم. از بخت بد قبول نشدم. تا شش سال بعدش هر تابستان 40 روز درو می کردیم. تازه اولاش تراکتور که نبود با خر و بنه تاله ها را باید میبردیم جا خرمن و.... با برجین ... و بعدش هم باید میبردیم در روستا انبار می کردیم. خلاصه تموم تابستان گیر بودیم. باز دوره ابتدایی بهتر بود. می رفتیم مدرسه و روزهای تعطیل دروگری می کردیم. دوره دبیرستان، تابستان تعطیل بودیم و بجای تفریح و استراحت، درو می کردیم! خلاصه گذشت و گذشت تا دیپلم گرفتم. دانشگاه شیراز کنکور نداشت. از روی معدل دوره دبیرستان دانشجو می گرفت. من هم مدارکم را فرستاده بودم و منتظر این بودم که قبول شوم و درو نکنم! خوب یادمه یک روز عصر بود و مشغول درو بودیم. چشم براه بودم. دیدم یک موتورسیکلت داره از طرف روستا با سرعت میاد. داس را انداختم و منتظر ماندم. تنها یک نفر موتور سیکلت داشت. اونم معلم مدرسه عشایری مان بود. نزدیکتر شد. بله خودش بود. معلمم بود. مطمئن شدم که پیک خوش خبر است. به طرفش دویدم. وایساد. گفت:" مشتلق، مشتلق. با  هیجان و شوق و با صدای بلند گفت:"حمزه جان قبول شدی. دانشگاه شیراز قبول شدی! دست معلمم را بوسیدم. او هم روی مرا بوسید. دیگه درو هم نکردم! ولی اسم درو را که می شنوم، کمرم درد می گیرد! پرسیدم حمزه چه سالی بود؟ گفت:" یادت نیست ملامراد؟ همون سالی که خودت هم قبول شدی! با هم بودیم دیگه! هم دانشگاهی، هم رشته و همخوابگاه! همون سالی که دانش آموزان اولین دوره چل نفری هم قبول شدند! یادت هست، خدا رحمت کند بهمن بیگی خواسته بودمان. رفتیم پیشش. تشویقمان کرد. خوابگاه برامون گرفت. شیراز را ندیده بودیم. جایی را بلد نبودیم! حتی نمی دونستیم که چه جوری و کجا باید بریم و خوابگاه بگیریم! بهمن بیگی به دادمان رسید. خدا رحمتش کند. چه آدم خوبی بود. گفتم راستی حمزه تو که دانشگاه رفتی. چرا مثل اونایی که سوادشون کمه حرف می زنی؟ گفت:" سواد دار فقط بهمن بیگیه. من  که سوادی ندارم! مدرک دانشگاهی دارم اما کاری نکرده ام. اگر صد یک کار بهمن بیگی را کرده بودم، می توانستم بگم سواد دارم. می توانستم مثل سواد دار ها حرف بزنم!" گفتم راست می گویی حمزه جان، راست می گویی. پرسیدم حمزه اگر بهمن بیگی نیامده بود چی می شد؟ من و تو چه کاره بودیم؟ گفت:" من که می دونم هنوز درو می کردم! ترا نمی دانم!"
                                                                                                                               مرادحاصل نادری دره شوری اردیبهشت ۱۳۹۴

هیچ نظری موجود نیست: