۱۳۹۴ اردیبهشت ۷, دوشنبه

قره خبر، نه خبر!!!



قره خبر، نه خبر!!!  
      خانه داخل باغ بسیار سرد است. گاز و نفت که نداریم و بخاری برقی هم کارایی چندانی ندارد. خانم گفت برویم روستا منزل اقوام و شب را بمانیم و فردا برگردیم. حرف حساب بود. رفتیم و شب را در منزل برادرم که از دانش آموختگان دبیرستان عشایری بود و الان مهندس بازنشسته است. ماندیم. این روز ها همه صحبت ها در مورد باغ و باغ داری است. همه در فکرند که از چه مواد غذایی جهت تقویت درختان و از چه سمومی جهت دفع آفات استفاده کنند. امسال شکوفه های درختان سیب رضایت بخش است. همه امیدوارند و رویاهایی در سر دارند. یکی می خواهد دخترش را به خانه بخت بفرستد. دیگری در تدارک این است که برای پسرش عروس بیاورد. آن یکی خانه اش نیمه تمام است و خوشحال که امسال دیگه تکمیلش کند و از کرایه نشینی رها گردد و غر و لند صاحبخانه را نشود. دیگری چند سال است که قسط های وامش را نپرداخته و بهره بانکی اش چندین برابر اصل وامش شده. بانک ها هم آبرویش را جلو همه برده اند و یقه ضامن ها را چسبیده اند! در فکر است که امسال دیگر از شرمندگی بانک ها و ضامن ها در بیاید! خوش خیالی هم که سال هاست دلش برای یک سفر دلخواه لک زده، فکر می کند که امسال همان سالی است که انتظارش را می کشید! خلاصه هر کسی خیالی و رویایی را در سر دارد.  ما هم صحبت های مان شبیه به صحبت های دیگران بود. شب را ماندیم. حمزه در ساختمان داخل باغ مانده بود. ما هم صبح زود عازم مزرعه شدیم تا صبحانه را با حمزه صرف کنیم. از کنار باغ حمزه رد می شدیم. من حواسم به جاده بود. خانم که بغل دستم نشسته بود، گفت ببین باغ حمزه!! انگار سوخته! نا خود اگاه پایم پدال ترمز را فشرد. نزدیک بود هر دو با سر با شیشه جلو برخورد کنیم. خدا را شکر کمر بند را بسته بودیم. طوری نشد! وقتی نگاهم به باغ نازنین حمزه بیچاره افتاد خشکم زد. واقعاً انگار سوخته بود. شکوفه هایی که همین دیروز شاداب و سرزنده بودند و نگاهشان لذت بخش و روح افزا بود، زرد روی و افسرده شده بودند. پیاده شدم تا از نزدیک ببینم چه بلایی سر این شکوفه های نازنین آمده است. چند تایی را بررسی کردم. تمام بود. مثل سکته مغزی یا قلبی که در یک آن صاحبش را از قلب بی خبر و از مغز بی حواس می کند!  به طرف ماشین برگشتم. پا هایم نای رفتن و زانوانم توان کشش پا هایم را نداشت. خانم هم نگران، منتظر من بود! گفت: "تموم" گفتم بله تمام. بیچاره حمزه. چه خیالاتی داشت! هر دو تصمیم گرفتیم سریع به سراغ حمزه برویم. یکی دو دقیقه بعد جلو ساختمان پیاده شدیم. چشم های مان دنبال حمزه بود، متوجه شکوفه های درختان گیلاس و آلبالو و هلو و....باغچه کنار ساختمان نشدیم. حمزه بیچاره چمباتمه زده و نشسته بود! بازوانش را داخل هم چپ و راست کرده بود. مثل مجسمه بود. اصلا متوجه حضور ما نشد! دستم را روی شانه اش گذاشتم. گفتم حمزه جان، چیه؟ چه خبر ته؟ از جا پرید. گفت:" بیچاره شدی! گفتم من!!؟ گفت بله تو. ببین شکوفه های قشنگی که دیروز عکس می گرفتی و کیف می کردی! چه بلایی سرشون اومده! سوخته اند! خاکستر شده اند. سوز سرما از گر آتش بد تره. (بیچاره حمزه دلش به حال من سوخته بود! از باغ خوش خبر نداشت. فقط از باغچه من حرف می زد و افسوس می خورد! گفتم حمزه جان فدای سرت. مگر کم از این بلاها دیده ایم! دو سال پیش یادت رفته؟ گفت:" یادمه، اما فکر می کردم امسال، دو سال پیش نیست!" گفتم بلند شو برویم داخل ساختمان. صبحانه بخوریم. زیاد هم غصه مرا نخور! می گویند غضب خداست. آزمایش الهی است. باید تحمل کرد.   حمزه در حالی که وارد اتاق می شد نگاه تندی به من انداخت و گفت:" بعضیا میگن! تو چرا میگی؟ مگه خدا بخیله؟ مگه خدا حسوده؟ مگه خدا ندید مدیده؟ خدایی که من میشناسم بالاتر از این حرفاس. خدا که بیکار ننشسته و کمین نکرده که هر جا چندتا شکوفه دید بسوزونه. نون این و اونو ببره! پاشا روی آرزوهای بندگانش بگذره! حالا بفرض که این بعضیا راس بگن، اومدیم من گناه کرده باشم. تو راه کج رفته باشی. همه مردم منطقه که گناه نکرده اند! مگه مهندس رزّاقی نگفت که اونجا را هم سرما برده. زنجانی ها که دیگه گناهکار نیستند. پادنایی ها هم کج راه رفته اند؟ شنیده ام مشهد و ارومیه هم به این بلا دچار شده اند. اونا هم گناه کارند؟ پس کی گناهکار نیست؟ هر چی هست زیر سر خودمونه! ما آدما کارایی کرده ایم که آدم شرمش میشه بگه! می دونی این زمین بیچاره را چه بلایی سرش آورده ایم؟ طبیعت را جیگرشو خون کرده ایم! تازه زمین کم مان بوده. رفتیم آسمون را هم سوراخ کرده ایم! این لایه اوزونه، چیه میگید؟ کی سوراخ کرده!؟ هر چی آب بود توی این هف هش ده سال کشیدیم بیرون. هزار تا چاه بدون جواز زدیم! خدا قهرش نیامده. زمین قهر کرده و تا ریشه مونو  در نیاره، دست بردار نیست." گفتم  حمزه جان حالا حرفی بود از قول بعضی ها من زدم. تو چرا عصبانی می شوی؟ ببخشید. بچه که زدن ندارد! گفت:" ملا مراد تو هم توی این وضعیت سر به سر من میذاری. دست از سرم بردار. ببینم چه خاکی توی سرم بریزم! گفتم حمزه جان شوخی کردم. وضع من هم بهتر از تو نیست. ولی فقط من و تو که نیستیم. همه شدند مثل ما. بلند شو، بلند شو بریم شهر. تا خودمان را هم چوم (سوم) نبرده، بریم شهر! حمزه بلند شد. ضمن اینکه وسایلش را جمع می کرد، گفت:" آره زودتر بریم. تا خودمونا سرما نبرده، بریم شهر. لااقل اونجا گاز هست! آخه خدا کریمه. یه کاری می کنیم. روزی ما که به همین دو تا درخت بسته نیست!"
                                                                                                                                                         مرادحاصل نادری دره شوری اردیبهشت ۱۳۹۴

هیچ نظری موجود نیست: