۱۳۹۴ فروردین ۲۶, چهارشنبه

خاطرات حمزه -۱



1.     حمزه   حمزه   بازم حمزه : بستنی
                   سفر نوروزی تمام شد. به در منزل رسیدیم. کلید را در قفل ندوانده بودم که دستی روی شانه ام سنگینی کرد. برگشتم. دیدم حمزه جانم است. بغلم کرد. در بغلش  فشردم. گونه های مان را سیراب از بوسه کردیم. اشک مان درآمد اما اشک شوق بود. همسرم که این صحنه ها را زیاد دیده بود! کمی با تحکم فرمودند: لیلی و مجنون!  همدیگر را رها و در را باز کنید! بخود آمدم. در را باز کردم. حمزه کلید داشت. سریع درب هال را باز کرد. کناری ایستاد و تعظیم کنان گفت: بفرمائید. ما را به داخل مشایعت کرد. نشستیم. کمی حمزه را نگاه کردم. او هم گاهی مرا و گاهی همسرم را از نظر می گذراند. کمی آرام گرفتیم. حمزه را در آشپزخانه دیدم. گفتم: حمزه بیا بنشین و یکی از خاطرات شیرینت را برایم بگو. تازه از دوستانم جدا شده ام. حالم گرفته است! حمزه گفت: خسته اید. بگذار اول یه چای دم کنم، بعد.  چند لحظه بعد فنجانی چای برای بانو و یک فنجان کوچکتر قهوه به من تعارف کرد. گفتم حمزه چرا قهوه؟ با طنزی شیرین گفت: دکترا میگن قهوه اونم تلخش برای پیر مردا خوبه! گفتم: آی شیطون، کی تا حالا ما شدیم پیر مرد و شما و خانم جوون!؟ خندید و گفت: شوخی کردم. من هم  باور کردم. گفتم حمزه، سر به سرم نگذار. خاطره ات را بگو. سرحال شویم.  خودش را گرفت. بغض کرد. نزدیک بود اشکش جاری شود. گفتم باز چته حمزه جان؟ گفت: قهرم، تو تو تو رفتی شیراز دوستاتو دیدی. منو نبردی! بوسه ای روی پیشانی نورا نیش نواخته و عذر خواستم. گفتم حمزه جانم فراموشت نکرده بودم. تازه پیش دوستان نازنینم تعریفت را هم کردم. همه قول دادند بیایند و تو را ببینند. ساده دل است قبول کرد. گفت حالا که دوستان به این مهربانی داری، خاطره بستنی را برایت می گویم. بار ها این خاطره را برایم تعریف کرده بود اما حمزه آنقدر  خوش تعریف و این خاطره اش اینقدر جالب است که بی تابانه گفتم: بگو حمزه بگوشم. خودش را جمع و جور کرد. چار زانو نشست و گفت: ملا جان یاد ته اون وقتا که بچه بودیم اصلا شهر نمی دیدیم؟ سرم را جهت تایید تکان دادم. ادامه داد: تازه ابتدایی را تمام کرده بودم. دبیرستان عشایری هم قبول نشده بودم. ناراحت بودم. بابا (خدا رحمتش کند) خیلی دوستم داشت. دلش می خواست ملا تر بشم. لطف کرد و دلداریم داد و گفت غصه نخور. می برمت شهر  خونه دوستم، آنجا درس بخوانی. خوشحال شدم. در پوستم جا نمی گرفتم. آن شب شاید اصلا نخوابیدم. صبح زود وسایل مختصر م را جمع کردم و همراه بابا سوار بر اتوبوس دماغه دار (تنها وسیله نقلیه منطقه وردشت سمیرم) عازم شهر شدیم. بابا یک دست لباس نو کامل (از کفش و جوراب گرفته تا پیراهن و کت و شلوار و....) برایم خرید. حمزه با تبسمی بر لب رو به من کرد و گفت: ملا، کفش پلاستیکی ام یادت هست؟ من هم با لبخندی و تکان سری تاییدش کردم. گفت: این بار بابا کفش (شیبرو) برایم خرید! زود هم پاره نشد! مقداری هم وسایل دیگر برایم خرید. مشتری قبلی وسایلی را که خریده بود، داخل کارتنی گذاشت و در کارتن را بدون نیاز به طناب ! چپ و راست کرد و بست! کنجکاو بودم. دقت کردم .یاد گرفتم. از مغازه دار کارتنی گرفتم. وسایلم را داخلش گذاشته و در آنرا چپ و راست کرده و بستم. بابا وقتی این کارم را دید، خیلی کیف کرد. دستی پشتم زد و گفت: بار کلا پسر با هوشم!         حمزه گفت یه برادر دارم، از من هم با هوش تره! برادر حمزه را می شناسم. حمزه راست می گفت. برادر با هوشی دارد. گفتم: خب بعد. گفت: خرید تمام شد. گشتی در خیابان زدیم. اسم بستنی و کانادا درای و پپسی را در کتاب های ابتدای شنیده بودم اما  ندیده بودم! اون موقع ها گاری هایی کنار خیابان بود که اطرافش شیشه های نوشابه (بعدا فهمیدم نوشابه است) چیده بودند. و وسط گاری هم گودالی بود که داخلش ظرفی گذاشته بودند که پر بود از بستنی و ظرفی هم پر از فا لوده. حمزه نگاهی به من انداخت و گفت: بعدا که شهری شدم فهمیدم کدام بستنی است کدام فا لوده! من چندمین بار بود این خاطره حمزه را گوش می کردم. خنده ام گرفته بود. خودم را کنترل کردم و گفتم: خب بعدش. حمزه گفت: ملا جان چشمت روز بد نبیند. بابا با اشاره به گاری گفت چیزی نمی خواهی؟ شیشه های زرد و سبز و سیاه امانم را بریده بود. دلم می خواست امتحان کنم ببینم چه مزه ای میده. گفتم: بابا یه بستنی می خوام. پدر پول خردی داد و به پیرمرد گاریچی گفت دو تا بستنی. پیر مرد هم در دو کاسه کوچک، چیزی شبیه به چکلوک تحویل داد. هنوز چند قاشق نخورده بودم که دود از کله ام بلند شد. سرم نزدیک بود بترکد. گفتم شاید چشمام جا کند شده! کمی صبر کردم. حالم بهتر شد. سرم خوب شد! بقیه را نخوردم. تازه فهمیدم  بستنی چیه! به روی خودم نیاوردم. خجالت کشیدم به بابا بگویم اشتباه کرده ام. بعدا فهمیدم اون که داخل شیشه های زرد و سیاه است، بستنی نیست. نوشابه است. حمزه این را گفت و زد زیر خنده! من و حمزه و همسرم سیر خندیدیم. حمزه گفت این خاطره را برای دوستانت تعریف کن. من هم برای شما دوستان خوبم تعریف کردم. اما حضرت عباسی به حمزه نخندید. اون موقع ها همه بچه های عشایری هم سن حمزه شهر ندیده بودند و مثل حمزه بودند!!!
2.     حمزه و معلم!  رادیو
            هر جا میروم حمزه تشریف دارد! شب و روز، بهار و پاییز، خیابان و بیابان، باغ و راغ، سرحدّ و گرمسیر، عروسی و فاتحه خوانی، خلاصه همه جا مثل سایه دنبالم است. فقط در تعطیلات نوروز امسال با من نبود! گاهی جلوتر، گاهی عقب تر و گاهی هم شانه به شانه با من حرکت می کند. فقط یک تفاوت با سایه ام دارد. معمولا سایه ام در طول روز همراهم است اما حمزه جان شب هم رهایم نمی کند. آسمان ابری و شب تیره و روز روشن سرش نمیشه. ولم نمی کند. با همه سادگی دلش، خیلی با هوش است. می داند که هم خودش را و هم خاطراتش را دوست دارم و نمی توانم بهش (نه) بگویم! این است که اسبش را می تازاند! با تمام شباهتی که با من دارد و اصرار هم دارد که مثل من است و این اصرارش چندان هم بی ربط نیست اما یک تفاوت عمده با من دارد. من به شهادت فامیل و (حتی  دوستانم)، کم حرف هستم. از نطق و بیان بی بهره ام. اغلب ساکتم و شنونده. اما حمزه عزیزم تا بخواهی حرّاف و پر چانه است. لحظه ای لبانش از جنبش و زبانش از چرخش باز نمی ایستد. گاهی حسودیم میشه که چرا من از این جهت مثل او نیستم. حالا هم کنارم نشسته و منتظر است که من لب تر کنم تا ایشان خاطره بگویند. هی جا بجا می شود. گاهی دور تر، گاهی نزدیکتر می نشیند. من عمدا چیزی نمی گویم، ببینم  عکس العمل او چیست! همینکه می خواهد چیزی بگوید، من حرف توی حرف می آورم تا  بلکه از خیر خاطره امشبش بگذرد. اما این حمزه که من می شناسم دست بردار نیست! بهتر است خاطره اش را بگوید. هم او راحت می شود و می رود که بخوابد هم من! خاطراتش را اگر هزار بار هم تکرار کند، دوست دارم اما گاهی شیطنتم گل کرده و سر به سرش می گذارم!      حالا گوش کنید! حمزه جان چته؟ می خواهی خاطره بگی؟ می گوید: بله ملا مراد، می خوام خاطره معلم و رادیو را بگویم. (باز شیطنتم گل کرد) می خواهم کمی سر به سرش بذارم. حمزه جان این خاطرات چیه سر هم می کنی؟ همه اش از عهد بوق می گویی؟ سر همه را درد می آوری. تازه اصرار داری برای دوستانم هم تعریف کنم! کاکا جان، دوستان من مثل من و تو بی کار نیستند که این متل های ترا گوش کنند. کار دارند وقت نمی کنند. تازه صد تا از این خاطره ها را خودشان دارند. یک خاطره از عصر جدید بگو! مربوط به همین سال ها باشه.کمی سکر مه هاش تو هم رفت و لحن شوخش  را قدری جدی کرد و گفت: اولا که دوستات از خاطرات من خوش شان میاد. گفتم از کجا میدانی؟ گفت گوشی تا بیار. آوردم. با اشاره به عکس های دوستانم (حمزه گاهی وقتی مشغول گوشی ام هستم با منه و عکس ها را می بینه) گفت: این آقا، اون آقا، این خانم از خاطرات من خوش شان آمده و تعریف منو می کردند! دیدم راست میگه. هیچی نگفتم. ثانیا مال عهد بوق نیست و متل هم نیست. خودت هم شاهد هستی! یادت رفته می رفتی مدرسه عشایری. معلم داشتی. از بهمن بیگی می گفتی! خاطرات من مال اون زمان است. حالا شد عهد بوق؟  شد متل؟ ملا از تو انتظار نداشتم!؟ ثالثا من غیر از آن زمان خاطره ای ندارم! حمزه داشت عصبانی می شد. من هم با شنیدن نام بهمن بیگی، از خود بیخود می شوم. گفتم حمزه جان عصبانی نشو. شوخی کردم. می دونی که دوستت دارم. قربونت برم، خاطره قشنگت را بگو. حمزه ولو شد. عصبانیتش به لبخند تبدیل شد. چهره اش باز شد. گفت: ملا مراد می خوام داستان معلم و رادیو را بگم. گفتم بگو حمزه جان!  شروع کرد. کلاس دوم ابتدایی بودم. می رفتم مدرسه عشایری. چادر مدرسه را پهلوی چادر کدخدا کمی اون ور تر زده بودند. کدخدا را می شناختی؟ گفتم بله. حمزه ادامه داد. هر روز صبح زود بقچه نانم را به کمر بسته و چنته کتاب هایم را به گردنم می انداختم. با هم درس هایم چند فرسخ راه  می رفتیم تا به چادر مدرسه می رسیدیم. صب تا شب درس می خواندیم. املا می نوشتیم. خط می نوشتیم. کنفرانس می دادیم. حساب حل می کردیم. بازی می کردیم معلم ما جعبه ای داشت. بهش می گفت رادیون (رادیو). گاهی وقت ها پیچ رادیو را باز می کرد. جعبه حرف می زد. شب که به خانه بر می گشتم ، همه چی را برای خونه تعریف می کردم. از رادیون و حرف زدنش هم می گفتم. برادر کوچکترم که هنوز مدرسه نمی رفت. اون با هوشه که دیشب گفتم، می شناسی؟ دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم. حمزه جان، هم کدخدا را می شناسم، هم تو را و هم برادر با هوشت را هم فامیلت را و هم پدر جدت را! داستانت را بگو! قاه قاه خندید و ادامه داد. برادر کوچکم خیلی دلش می خواست با من به مدرسه بیاید و آنچه را که تعریف کرده بودم، ببیند.خیلی باهوش بود! گفتم می دونم حمزه جان بگو. گفت خلاصه یه روز بابا اجازه داد کاکام  با من به مدرسه بیاید. با هم رفتیم مدرسه. کنارم روی زیلو نشست. معلم آمد. درس داد. املا گفت. خلاصه تمام روز را  درس خواندیم و بازی کردیم. اما امروز معلم رادیون را نیاورده بود! کاکا کوچولو حرف نمی زد. مثل اینکه منتظر چیزی بود. مدرسه تعطیل شد.  دوباره چنته را به گردنم دار کردم و دست کاکا را گرفتم و راه برگشت را داشتیم می اومدیم. کاکا وقتی خوب از مدرسه دور شدیم. به حرف آمد و گفت: پس چرا معلم نیامد مدرسه!!؟ گفتم: مگه خواب بودی؟ پس کی بود درس داد؟  گفت: تو که می گفتی جعبه میاد حرف می زنه و درس میده!!! این که درس می داد آدم بود. جعبه که نبود!!!       همه زدیم زیر خنده. نزدیک بود روده بر شویم. نا گفته نماند که حمزه دبیرستان عشایری قبول نشد اما چند سال بعد کاکای با هوشش نه تنها در دبیرستان عشایری قبول شد بلکه در تمام دوران تحصیلش در دبیرستان عشایری نمره اول رشته ریاضی بود. الان هم یک مهندس بازنشسته است.
3.     حمزه و جعبه(هزار پیشه اش):   (شناسنامه حمزه از خودش بزرگتر است!)
                امروز کمی گمل بودم. نمی دانم چرا سر حال نبودم. گوشی را برداشتم. به دنیای مجازی وارد شدم. آنجا هم خبری نبود. روز های کاری شروع شده. همه رفته اند سر کار. من بیچاره کاری ندارم. بازنشسته ام. تنها در خانه نشسته ام. دوستان گروه هم در این ساعات روز ساکت هستند. از بد اقبالی من، امروز حمزه هم فیلش یاد هندوستان کرده و رفته روستا. همیشه حمزه به سراغ من می آمد و برای خاطره گفتن چانه زنی می کرد. امروز من به یاد او افتاده ام. گفتم خوبه بروم سراغ او تا کمی از کسالت بیرون بیام. اتوموبیل را روشن کرده و  راه افتادم. حدوداً یک ساعت بعد آنجا بودم. از دور ساختمان حمزه نمایان شد. حمزه ساختمان کوچکی در کنار باغ کوچکش، کمی دور تر از روستا ساخته است. نیمی از سال را در آن مکان مشغول باغ داری است و بقیه سال را مثل من در شهر می گذراند. به علت خشکسالی های پی در پی هر سال مجبور است از تعدادی از درخت های سیبش صرف نظر کند. بعضی از سال های سخت صرفا جهت دوری از غوغای شهر و داشتن آرامش به آن مکان روی می آورد. یادش بخیر سال هایی که حمزه جوان بود و شور شوق کار کردن داشت. دم دستگاهی کوچک بنا کرد. استخر زده و سیستم آبیاری قطره ای اجرا کرده و برق رسانی کرده است. حالا حمزه دیگه آن شور و شوق را ندارد. در آمد مختصر کشاورزی او، جوابگوی هزینه های سرسام آور وی نیست. خلاصه به قولی ول معطل است و دلش را خوش کرده به هوای لطیف و آرامش طبیعت و دوری از غوغای شهر! رسیدم. پیاده شدم. حمزه وقتی دید به دیدارش رفته ام، خیلی ذوق کرد.  در حالی که هر دو دستش را بالای  سرش می چرخاند، به استقبالم آمد. بغلم کرد. رو بوسی جانانه ای کردیم. همین دیشب با هم بودیم. انگار ده سالی بوده که مرا ندیده است. بعد از سلام و تعارف کنارش نشستم. حمز دو درخت بید مجنون مرغوب جلوی ساختمانش دارد. در سایه انداز آنها اجاقی کنده است. گاهی آتشی بر پا می کند و در کنار آتش کیف می کند. وسط تابستان هم این آتش بازی را دارد. از بلوط و بادام کوهی و کنار خبری نیست اما تا بخواهی شاخه های خشک و آفت زده درختان سیب و کنده های بریده آنها فراوان است. از جهت هیزم کم و کسری ندارد. برای روز های سرد هم یک بخاری هیزمی داخل ساختمانش کار گذاشته است. آتش اجاقش روشن بود. گفت:" خیلی وقت نیست چای دم کرده ام اما برای ملا مرادم  باید یک چای دبش و تازه دم  راه بیندازم." آفتابه مسی را که نمی دانم از چند سال پیش نگهداشته است پر آب کرد و کنار آتش داخل اجاق تکیه داد. درب جعبه (هزار پیشه) را باز کرد و قوری تمیزش را با دو استکان نعبلکی بیرون کشید. شسته و تمیز بودند. دوباره شست و خشکشان کرد و روی سنگی صاف و تمیز قرار داد. یک پخت چای بندری در قوری ریخت و منتظر جوش آمدن آب ماند. سرگرم تعریف شد. از روزگار گله داشت و از آرامش فعلیش خوشحال بود. رنگ چهره اش ترکیبی از حزن و شادی بود. آب جوش آمد. طغیان آفتابه مسی آنرا اعلام کرد. حمزه با دستگیره پارچه ای آفتابه را بیرون کشید و قوری را پر آب جوش کرد. با قطعه چوبی، مقداری ذغال آخته آتش را به کمی دور تر از آتش هدایت کرد و قوری را کنار آن گذاشت تا چای دم بکشد. صحبتش را قطع کرد و مواظب بود که چای درون قوری نجوشد! حمزه می گوید:" چای باید دم بکشه. اگر جوشید دیگه خوردن نداره." چای دم کشید. با حوصله قوری را برداشت  استکانی لبریز برای خود و دیگری را لب دوز برای من ریخت.  چای را خوردیم. دوباره استکان ها را پر کرد و گفت:" باید جفتش کنی!" اطاعت امر حمزه برایم واجب بود. علاوه بر آن هر دو چای خور قهاری هستیم! جای تان خالی چای آتشی دل چسبی بود، چسبید! سر کیف که شدیم. گفتم حمزه این جریان شناسنامه ات چیست؟ میگویند،  شناسنامه ات دو سال زودتر از خودت متولد شده! درست است!؟     حمزه دید که مشتاقم خاطره دیگری از او را بشنوم، پکی عمیق به سیگارش زد و دوباره چار زانو نشست! گفت:" والا من که خودم موقع تولد سجلدم (سجل یا شناسنامه)، هنوز به دنیا نیامده بودم اما بعدا مرحوم بابام برایم تعریف کرد. بله درسته. گفتم: خدا رحمت کند بابا را، تعریف کن جریان را. گفت:" ملا مراد خودت یادت هست، اون وقتا سربازی رفتن فرزندان عشایر برای خانواده بسیار سخت بود. سر بازی رفتن فرزندان پسر کمتر از مرگشان، خانواده را غمگین نمی کرد.ماه ها و شاید تا آخر دوره سربازی پدر و مادر برایش گریه می کردند. در تمام دو سال نمی توانستند او را ببینند. حتی گاهی ماه ها طول می کشید تا بفهمند فرزندشان در کدام شهر خدمت می کند. مثل حالا نبود که بچه امروز سربازی بروه و یک هفته بعدش برگرده خونه. حتی نصف دوره آموزشی اش را هم در مرخصی باشه.             حمزه رو به من کرد و گفت:" تعارف نکن، چای بریز بخور، کهنه بشه به درد نمی خوره." گفتم چشم. حمزه ادامه داد:" بابام که سربازی نرفته، ازدواج کرده بود، نگران خدمت سربازیش بوده. آخه اون وقتا، مردم هم از دولت می ترسیدند هم از کلانتر و کدخدا! دولت سرباز بگیری می کرد. کلانتران و کدخدایان هم اگر با کسی خوب نبودند و یا کسی زیاد جلوشان خم و راست نمی شد، با خدمت سربازی ادبش می کردند. گویا قانونی بوده که اگر کسی ازدواج کرده و چند فرزند داشته باشد، از خدمت سربازی معاف می شده. بابا هم با پیشکش چند تا بره به کلانتر و چند کله قند بلژیکی به کدخدا، سه تا سجلد گرفت. دو تا دختر و یک پسر. اولیش را پسر می خواست تا مرادش حاصل شود! و اجاقش روشن شود! لذا اولی را به نام من و دو سجلد دیگر را برای دو دختر گرفت. برای یکی از دختران به دنیا نیامده اسمی انتخاب کرد که (بس) پسوندش بود. برای پسر به دنیا نیامده هم اسمی انتخاب کرد که انگار تمام دنیا را بهش داده اند! اما بر خلاف میل بابا دو دختر، زودتر از پسر متولد شدند و پسر فرزند سوم شد و دو سال بعد از سجلدش به دنیا آمد.  حالا در سجلد من (حمزه) از خواهرانم بزرگترم! اما دو سال از سجلدم کوچک ترم. هر موقع سجلدم را می بینم بهش تعظیم می کنم!                   بابا هم از دولتی سر چند بره و کله قند بلژیکی، از خدمت سربازی معاف شد!  این شد که من دو سال از سجلدم جوان تر شدم!!! خدا پدر بهمن بیگی و خودش را بیامرزد. نور به قبرشان ببارد. او آمد. مدرسه عشایری آورد. من (حمزه) و تو و هزاران پسر و دختر مثل ما را باسواد کرد. دیگه نه از دولت و سربازی می ترسیم نه از کلانتر و کدخدا!"                   (اینجا حمزه یواشکی تو گوشم گفت:" از دوستت آقای مهندس کرم جعفری هم که کدخدا زاده است هم نمی ترسیم!)                 اینم بگم که خیلی ها بودند که نمی توانستند سجلد بگیرند و بعد ها بهمن بیگی در دانشسرا یا دبیرستان برایشان سجلد گرفت. سن شان را کم و زیاد کرد تا بتوانند به دانشسرا بروند و معلم شوند. به دبیرستان بروند و بعد دکتر و مهندس بشوند. نور به قبرش ببارد.
4.     حمزه و (کلید مشکلات)
  حمزه و من در شهر همسایه و در روستا هم باغ مان دیوار به دیوار است. تقریبا هر روز یکدیگر را می بینیم. امروز رفته بودم سری به باغ بزنم و کار های اولیه را راست و ریست کنم. مشغول کار شدم. حمزه هم داخل باغش مشغول هرس درختان بود. ساعتی بیش نگذشته بود که حمزه دستی تکان داد و گفت: چای تازه دمه. بیا با هم یه فنجان چای بخوریم. گفتم حمزه جان امروز خیلی کار دارم. گفت:" می بینی منم کار دارم ولی با یه استکان چای خوردن که آسمون به زمین نمی آید." می دانستم حریفش نمی شوم لذا همه چیز را به حال خود رها کردم و رفتم پیش حمزه. او هم از خدا می خواست که بهانه ای داشته باشد و  استراحت کند. بعد از سلام و تعارف و نوش جان کردن چای کتری، حمزه شروع کرد به نالیدن از کم آبی و خشکسالی و کمیاب بودن کارگر و بالا بودن هزینه باغداری و....       من هم ضمن گوش دادن به حرف های تکراری اما شیرین حمزه، داشتم گوشی موبایلم را چک می کردم. حمزه در حالی که فنجان دوم چای را تعارفم می کرد، گفت:" ملا مراد تو هم که مثل این جوونا همش به تلفنت ور میری! گفتم: حمزه جان ببخشید. چک می کنم ببینم دوستان در گروه چی نوشته اند. گفت:" آها، گروه آقای بهمن بیگی را میگی؟" گفتم بله گروه (کلید مشکلات). گفت: " شنیدم گروه خوبیه. آدمای بزرگ و باسوادی توش هستند." گفتم بله حمزه جان، همه معلم، مهندس، دکتر،شاعر و دانشجو و... هستند. خواهر وبرادر با هم هستند. بزرگتر ها از پیشکسوتان تعلیمات عشایر بوده و تجربه های ارزشمندی دارند. جوان تر ها اگرچه تعلیمات عشایر و بهمن بیگی را ندیده اند اما کتاب های استاد را خوانده اند و همه از ارادتمندان ایشان هستند.   حمزه کمی جلوتر آمد طوری که بر صفحه گوشی مسلط باشد و گفت:" ملا جون تو این دوستان گروهت را باید به من نشون بدی." گفتم باشه به شرطی که انگل نکنی که عضو گروه بشی! (می ترسیدم عضو بشود و بخواهد باز  خاطره هایش را بنویسید!)  گفت:" نه بابا شما کجا، من کجا. دوستانت آدمای بزرگ و دانشمند هستند. خودت هم که ملا هستی. من بیچاره به گرد پای تان هم نمی رسم. قول میدم مزاحمتان نشوم."          گفتم پس بیا و ببین. حمزه خودش را جمع و جور کرد. گرد و خاک لباسش را تکان داد و مودب نشست. گفتم مگه میخواهی بروی مهمانی؟ گفت جلو آدم های بزرگ باید با ادب باشم. خوب ملا جون تو از اول نشونم بده." گفتم طول می کشد. مگر کار و زندگی نداری؟ مگر هرس نمی کنی؟ گفت: ولش کن. کارگرا بلدند چیکار کنند. تمام عکس ها و نوشته ها و فیلمها را نشانس دادم. فقط چند تا آخر هنوز لود نشده بود و نتوانست ببیند! صفحات اول را که می دید،هیجان زده می شد. نیم خیز می شد. بغضش می گرفت. اشک در چشم هایش جمع می شد. صورت مرا می بوسید. می گفت:" به به، انگار مدرسه عشایریه! بهمن بیگی خدا بیامرز این جاست. داره سخنرانی می کنه! داره امتحان می گیره! دوستات عین شاگردان مدرسه عشایری، خوب کنفرانس میدن، شعر می خونند. ای وای این فیلم خود بهمن بیگی است! خدا رحمتت کنه که اومدی همه ما فقیر بیچاره ها را با سواد کردی! راه و رسم زندگی کردن را یادمان دادی. خودت بزرگ بودی، این آدمای بزرگ را پرورش دادی." حمزه کیف می کرد. ذوق می کرد. گفت:"خوش به حالتون. جمعتون جمعه. دور همید. کاش منم بودم." صفحات میانی را دید. هیجانش کمتر شد! گاهی به من اعتراض می کرد پس کو؟گفتم چی کو؟ گفت:" بهمن بیگی! گفتم صبر کن دوباره می بینی. تازه قرار نیست همه اش در مورد بهمن بیگی بنویسند. روز مادر هست. روز پدر هست. روز دانش آموز هست. روز معلم هست. حمزه جان در مورد آن ها همباید بنویسیم! موسیقی هست. ساز و نقاره هست. استاد از همه این ها خوشش می آمد.  حمزه گفت:"راس میگی، باید در باره آن ها هم بنویسید.                     چند صفحه بعد را دیدیم. حمزه گفت:"توی این صفحه ها که هیچی در باره بهمن بیگی نیست! بعضی ها حرف چرچیل را زده اند! گفته اند فلانی چی گفته." گفتم حمزه جان خوب آنها هم آدم های بزرگی بوده اند. باید گفت که چی گفته اند! حمزه کمی خودش را گرفت و گفت:" چرا از دیگران قرض کنیم! مگه بهمن بیگی حرف خوب کم داره که منت خارجی ها را می کشید. بهمن بیگی پنج تا کتاب داره. سی چهل تا کتاب درباره بهمن بیگی نوشته شده! خودت هم که یکی نوشته ای. من که سواد شما را ندارم اما هزار تا خاطره دارم! می خواید بیام خاطره بگم؟" دیدم حمزه جوش آورده. گفتم حمزه خاطره های ترا که من برایشان تعریف می کنم. (ترسیدم بگم دوست ندارند). حالا صبر کن. بقیه را ببینیم! خلاصه به آخر صفحات می رسیدیم. بعضی از نوشته ها را که می خواند انگشت رویش می گذاشت و توی چشم های من نگاه می کرد و می گفت:" حضرتعباسی ملا مراد، این چه ربطی به بهمن بیگی داره!!؟ هرچه جلوتر می آمدیم، ایست های حمزه و نگاهش به چشم های من بیشتر و بیشتر می شد! اما هر موقع به مطلب یا فیلمی در باره بهمن بیگی و معلم و دبیرستان و دانشسرا بر می خوردیم. دوباره سر کیف می شد. آهی می کشید و آن دوران را یاد می کرد. به اواخر که رسیدیم دیگه نه بغض می کرد! نه اشک در چشم هایش جمع می شد! گاهی هم می گفت این... را که ده بار گذاشته اند! مگه جریمه در کار است! گفتم نه حمزه جان، این حرفا را نزن. به دوستان من بر می خورد. جریمه چیه؟ گفت:" آخه مهندس باغنوعی یه جا گفته بود که بیست بار روی مشقم نوشتم!" گفتم حمزه جان مهندس حالا را نمی گفت. زمان دانش آموزیش را می گفت. حمزه کمی خجل شد و گفت:"آها" در این اواخر حمز دیگر حواسش بیشتر به کارگراش بود تا به من! یکی از کارگر ها صدا زد حمزه وقت ناهار است. یک مرتبه از جایش بلند شد و بدون اینکه تعارفی به من کند،گفت:" کار نداری؟ خداحافظ! من هم دست از پا دراز تر برگشتم!!!
5.     حمزه رفته منبر: عرب ها
     امروز  عصر بعد از اتمام کار هایم در مزرعه  عازم شهر شدم. برای استراحت یک روزه. قبل از حرکت به حمزه گفتم: شهر کار نداری؟ گفت:" صبر کن، منم میام."  با لباس کار سوار شد و گفت:"ملا ببخش که با لباس کارم! جون تو، به شهر نرسیده، یادم بیارید لباس پلو خوریمو بپوشم." گفتم اشکالی ندارد حمزه عزیز، همین که همراهم هستی که تنها نباشم خودش نعمت بزرگی است. لباس پلو خوری پیشکشت! یاد آن روز ها افتادم که پدرم وقتی می خواست شهر برود، شلوار را روی دوش می انداخت و در نزدیکی های شهر می پوشید. حمزه گفت:" خوبه آدم رفیقی مثل ملا مراد داشته باشه. مفت و مجانی ببردش شهر و بیاره!" گفتم حمزه جان  من مخلصم. حمزه فرمود:"امروز چه خبر؟ از دوستان گروهت چه خبر. دوستانت خیلی خوبند. دوست شان دارم." عرض کردم. حمزه جان ممنون. آنها هم ترا دوست دارند. گفت:" شنیده ام با عرب ها حسابی در افتاده اید!" گفتم حمزه جان، من و دوستانم به رگ غیرتمان بر خورده. عرب ها به ایرانی ها توهین کرده اند. خیلی از آنها از جمله عربستانی ها و عراقی ها و....نمک پرورده ما هستند. با مکافات و مشغول ذمه این و آن شدن، پول در می آوریم. پول هایمان را به جای اینکه در کشور خودمان خرج بکنیم می بریم در عربستان خرج می کنیم. حضرات هم قدر نمک نمی دانند و نمکدان می شکنند. ما هم هر چه از دهانمان درآمد، به آنها گفتیم. نفرین کردیم که خدا ریشه عرب ها را بکند! و ده ها حرف دیگر که اگر غیرت داشته باشند، می روند و خودشان را می کشند! حمزه نگاهی به من انداخت، عین نگاه عاقل اندر سفیه! گفتم حمزه جان مگه بد کاری کردیم؟ گفت:" بله که بد کاری کرده اید!          ملا مراد، خیلی روت حساب می کردم! دارم فسخ می کنم. خواستم بگویم چرا! امانم نداد و ادامه داد:" مگه فقط عربا هستند که کار بد می کنند! یعنی شما آریایی ها کار بد نکرده اید؟ ملا مراد! تو که می گفتی همه انسانها از هر دار و دسته و قوم و قبیله، خوب و بد دارند! تو که با نژاد پرستی مخالف بودی!(حمزه تازگی ها کلماتی مثل نژادپرستی و...یاد گرفته) مگه چینی ها از این کارا با ما نمی کنند؟ مگه آفریقایی ها از این کارا نمی کنند. مگه توی همین کشور عزیزمان از این کارای زشت نمی کنند! مگه در اروپا و آمریکا و جاهای دیگر همش کارای خوب خوب می کنند! مگه بیخ گوش خودمان همه کار ها بی عیبه؟ اسید پاشی و اینا یادت رفته! کارای دیگه که ما ایرانی ها با ایرانی ها می کنیم......... لاالله الا الله، یه کاری می کنی ملا مراد که همه چی را بگما!!! گفتم نه حمزه جان می دانم توپت پره اما همه چیز را رو نکن! گفت فقط به خاطر مهندس افشین، چشم!                      از همه این ها گذشته فکر می کنی من از عرب های بد، بدم نمی آید؟ ملا مراد، من از همه آدمای بد، بدم میاد. حاضر نیستم قیافه شوم هیچ کدومشان را ببینم. حالا می خواد عرب باشند، عجم باشند. زرد باشند.سرخ باشند. سیاه حبشی باشند. سفید فرنگی باشند!  حتا کاکام باشند!        منظورم اینه که مگه ما هموطن عرب نداریم؟ عرب های خوزستان، عرب های ساکن بندر های جنوب چی؟ نکند زبانم لال اونا را هم نفرین کردید؟" گفتم حمزه جان، هموطن های ما که عرب نیستند، عرب زبانند. آن ها را از جانمان هم بیشتر دوست داریم. حمزه دوباره نگاهی کرد و گفت:" نه گمانم. اگر راس میگی، وقتی نفرین می کردید، چرا اول از آنها عذرخواهی نکردید تا اشتباهی پیش نیاد!؟  گفتم حمزه جان با این حرف آخرت صد درصد موافقم. ببخشید. من همین جا از ایرانیان عرب زبا پوزش می طلبم. گفت:" حالا شد. تازه بقول مهندس افشین که خیلی هم دوستش داری، شعار، کیل و هاباباق که فایده نداره. هرچه بلا سر ما میاد تقصیر خودمونه. باید خودمون را درست کنیم. تقصیر را گردن این و ان نیندازیم!" جا خوردم و گفتم حمزه چطور؟ چیکار باید می کردیم که نکردیم!؟ گفت:"یعنی خبر نداری؟ خودتو به کوچه علی چپ نزن!" گفتم حمزه جان عصبانی نشو، حالا بگو باید چه کار کرد. راستی قرار بود اطلاعیه صادر کنی! من قول داده ام اطلاعیه ات را تابلو کنم و در گروه بگذارم!              حمزه کمی خجل شد. خودش را جمع کرد و گفت:" ملا مراد عزیز، من کی باشم که اطلاعیه بدم. من خاک پای دوستانت هم نیستم. نه رئیس جمهورم! نه رئیس دادگاهم نه وکیل و وزیر! فقط پهلوی تو می شینم و نوشته های دوستانت و خودت را می خوانم یا برام تعریف می کنی! من ممنونم که اجازه میدید در مدرسه عشایری که درست کرده اید در کنارتان بشینم و یاد بگیرم. یاد بهمن بیگی بخیر. خیلی چیزها که اصلا خوابش را هم نمی دیدیم یادمان داد. نور به قبرش بباره."       گفتم حمزه پس حالا من به همکلاسی هایم چه بگویم!؟ قول داده ام! گفت:" من که کوچیک همتان هستم اما این ها را بلدم. میگم. اگه خوشتان آمد. دعایم کنید!                     1. حالا که عربستانی ها به ما توهین کرده اند، دیگه برای حاجی شدن، صف نبندیم.  حتی اگه مفتی یا یارانه ای باشد. مگه نمی گند خدا همه جا هست! خدامونا همینجا دنبالش بگردیم. اگه پید نکردید، بیایید من نشونتان میدم! آقای پناهی عزیز هم که فتوا  دادند. دیگه چی می خواهید؟  من که فتوای ایشان را قبول می کنم. شما را نمی دانم.          2. حواسمون باشه کارایی که کردیم و این بلا ها سرمون اومد، دیگه نکنیم. مگه مهندس جعفری نگفت قدیما ولیعهدشان هم بلد نبود غذا بخورد! چی شده حالا خودشونا بالا تر از ما می دونند؟  از ماست که برماست!               3. شعار ندیم. مثل بهمن بیگی عمل کنیم.  نور به قبرش بباره.        4. بقول تو (ملا مراد) فکر نکنیم ما از (از ما بهترونیم).                   5......دیگه بگم.....همین!!! اگه اینا را خودمان انجام دادیم، بقول مهندس افشین همه چی درست میشه!    آنقدر مسحور سخنرانی حمزه شده بودم که متوجه نشدم و به جای پیچیدن به طرف شهرضا، مستقیم خودم را در دروازه ورودی شهر اصفهان یافتم. حمزه گفت:" اینجا کجاست؟ حرفی برای گفتن نداشتم. سریع دور زدم و یک ساعت بعد به خانه رسیدیم. حمزه هم یادش رفت لباس پلو خوریش را بپوشد!
6.     حمزه مته به خشخاش می زند:   (رجب و جهانشاهی)
                  امروز جمعه است. دارم کولر آبی منزل را سرویس می کنم تا برای روز های گرم پیش رو آماده باشد. وردشت سمیرم در تابستان هوای دلپذیری دارد اما شهرضا از چند هفته دیگر گرم می شود. متوجه ورود حمزه نشده بودم.    گفت:" امروز قرار بود استراحت کنیم. باز رفتی اون بالا چیکار می کنی؟ بیا پایین کارت دارم!" گفتم حمزه جان بفرما بشین. الان خدمت می رسم. کار سرویس تمام شده بود. ابزار آلات را جمع کردم. آمدم پایین. با حمزه لبخند به لب، خوش و بشی کردیم. این بار من قهوه ای آمده کردم تا با هم نوش جان کنیم. چهره حمزه نشان می داد که چیزی در پس پشت ذهنش مشغولش کرده و در بیان آن تردید داشت. گفتم حمزه جان تعریف کن. گفت:" والا ملا مراد، دیشب تا حالا رفته ام توی فکر. می خوام یه چیزی را بهت بگم، می ترسم بدت بیاد!" گفتم حمزه هر چه دل تنگت می خواهد بگو. میدانی که دوستت دارم و از حرف های تو بدم نمی آید.                   حمزه فنجان قهوه را سر کشید و شکلاتی را مز مزه کرد و مثل همیشه چارزانو نشست و گفت:" می گما، این حضرات رجب و غلامرضا کجا هستند!؟ دیدم حمزه می خواد پا توی کفش رئیس روئسای من بکند! گفتم حمزه جان اولا (رجب و غلامرضا) نه بلکه آقایان رجب فرهمندیان و دکتر غلامرضا جهانشاهی! ثانیا چه کار به این حضرات داری؟ گفت:"اولا چون دوس شان دارم، اسم کوچکشان را گفتم. (حمزه آنقدر با من جان در یک قالب شده که همه مطالب گروه حتی اساسنامه را می خواند و همه اعضای گروه را به اسم می شناسد و همه آنها را مثل من دوست دارد)          حمزه ادامه داد:" ثانیا اون اولا شما می گفتی که سه نفره این گروه را راه انداختید. اوایل هم حضرات در گروه بودند و هر از گاهی حرف های قشنگ قشنگ می زدند اما مدتیه غیب شان زده. کجا تشریف دارند!؟ گفتم حمزه جان، مته به خشخاص نزن، آقای فرهمندیان رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی است. مثل من و تو بیکار نیست. جلسه دارد. از این جلسه به اون جلسه، یک پاش توی این اداره است و یک پایش توی آن اداره. گفت:" اگر اینجوریه پس کی رئیسی می کنه!؟" گفتم این کار های که گفتم،  کار رئیس است. رئیس که نباید همش پشت میز بشیند. یادت رفته استاد بهمن بیگی همیشه یا مدارس را بازدید می کرد یا  در دانشسرا و دبیرستان عشایری سخنرانی داشت و یا با حضور در تهران و وزارت خانه ها، کار تعلیمات عشایر را پیش می برد؟ خیلی کم پشت میز ریاستش قرار می گرفت؟ خوب آقای فرهمندیان هم دارد زحمت می کشد. امور فرهنگی یک شهرستان را می چرخاند. یادت رفته که بزرگداشت یوسفعلی بیک و بزرگداشت استاد بهمن بیگی را با همکاری دوستانش برگزار کرد؟ از هر فرصتی برای ترویج و رونق فرهنگ ایلمان بهره می گیرد. فوتسال سال گذشته که به یاد بهمن بیگی با دانشجویان موسسه حکیم جهانگیر خان برگزار کرد را فراموش کرده ای؟  رونمایی کتاب من و کتاب (یار مهربان) آقای پردل، یادت رفته؟ تازه ایام عید پدر بزرگ هم شده. حمزه تبریک گفتی؟ حمزه گفت:" همه این ها را می دانم. خیلی زحمت می کشه. خدا قوتش بده. بله تبریک هم گفتم. البته سعادت نداشتم که حضورا خدمتش برسم ولی پیام تبریک فرستادم." حمزه در ادامه گفت:"  می دونه که کار تو هم شروع شده و سرت شلوغ شده!   نمی تونه لااقل هفته ای یک بار اونم شبا یه خدا قوتی بگه که تو هم پشتگرم بشی! گفتم حمزه جان شب ها هم خسته و کوفته به خونه می رسد. تازه کار های خانواده و نوه و...... وقت نمی کند. حمزه گفت:" تو هم که همش طرف اونو می گیری! معلومه خیلی دوسش داری. یعنی وقت نمی کنه خاطرات منو بخونه!؟  به به و چه چهی بکنه که منم دلم خوش بشه و هی خاطره بگم؟ گفتم حمزه جان ایشان هم از این خاطره ها زیاد داره، شاید خوشش نمی آید. چه کارش داری؟  گفت:" یعنی خوشش نمیاد؟" گفتم نه حمزه جان شوخی کردم. زیاد مته به خشخاش نزن. حمزه  مکثی کرد. چای دم بود. دو استکان چای ریخت و با هم نوشیدیم. سیگارش را روشن کرد. چند پک عمیق زد و گفت:" پس دکتر جهانشاهی چی؟ اون که رئیس اداره ارشاد نیست! حالتم نمی پرسه! همش تو تلفن می کنی! گفتم حمزه، حالت انگار خوش نیست. کی گفته حالمو نمی پرسد؟ همین چند روز پیش همدیگر را دیدیم. تازه ایشان هم کار زیاد دارد. هنرمند بزرگی است. خوش خط است. خط می نویسد. آموزشگاه دارد. دانشجویانش را خوشنویسی تدریس می کند. استاد خط و ادبیات است. مجری و گوینده قدری است. دبیرستان و دانشگاه هم تدریس دارد. نشان درجه یک کشوری در هنر دارد. یادت رفته همین زمستان گذشته به همت آقای فرهمند و موسسه جهانگیرخان قشقایی و شورای شهر مراسمی برگزار و از استاد جهانشاهی و خانم پروین بهمنی که هردو نشان هنری درجه یک دارند تجلیل بعمل آمد؟ یادت هست در بزرگداشت بهمن بیگی در وردشت و یوسفعلی بیک در دهاقان باچه زبردستی مجری بود؟ حمزه گفت:" همه اینا درست. اما خیلی وقته که هیچکدام این حضرات در گروه آفتابی نشده اند! ایام عید هم که کم پیدا بودند! آقای دکتر که مشغول پاتیل مرکبش بود، حتما هنوز داره می جوشونه تا مرکب ناب کافی داشته باشه! خوب نیست. بقیه اعضا فکر می کنند قهر کرده اند!" گفتم نه اینطور نیست حمزه جان،  قهر نیستند. کار دارند. گفت:" یعنی بیکار فقط من و توایم؟ همه کار دارند! یکی رئیسه وقت نداره! یکی هم هنرمنده و سرش شلوغه! تازه روز مادر را هم تبریک نگفتند! توی دهن بعضی از این عرب های داعش صفت نزدند! معلوم میشه بی هنر ما دو تائیم ملا مراد!" گفتم حمزه جان تو بی هنر نیستی. خاطره بلدی. بیچاره منم. این وسط منم که بی هنرم.  خاطره بلد نیستم. رئیس هم نیستم. خطم هم تعریفی ندارد. اشک حمزه از مظلوم نمایی من نزدیک بود سرازیر شود. دست انداخت دور گردنم. بوسه ای داغ نثارم کرد و گفت:" ملا مراد غصه نخور، تا خودمو داری، نگران نباش!" بوسیدمش و در دلم گفتم حمزه جان می پرستمت!
مرادحاص نادری دره شوری

هیچ نظری موجود نیست: