۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه

سفرنامه نوروز ۱۳۹۴ ( از زنجان تا قره قاچ )



سفرنامه-1                            از زنجان تا قره قاچ:   
  گروه (کلید مشکلات) می رود تا پوست اندازی کرده و از شکل مجازی خود به گروهی واقعی که همه اعضا یکدیگر را دیده و می شناسند تبدیل گردد. جای بسی خوشحالی است.           چند روز قبل از عید با جناب رزّاقی تماس گرفتم و ایشان را دعوت کردم پا به خطه فارس، بستر قره قاج بگذارد و به اتفاق هم به دیدار دوستان بیاییم. مشتاق بود. با کمال میل قبول فرمودند. ایشان را ندیده بودم. سابقه آشنایی ما از قدمت تشکیل گروه (کلید مشکلات) فرا تر نمی رود. در طی این مدت بار ها تلفنی صحبت کرده بودیم. کامنت هایش در گروه و تلفن هایش، بیانگر شخصیت والا و دوست داشتنی بود. اما به مصداق (شنیدن کی بود مانند دیدن) برای زیارت ایشان دقیقه شماری می کردم.  آدرس دادم و قرار و مدار ها گذاشتیم. سر وقت مقرر رسید. اولین دیدار در میدان شهدا شهرضا اتفاق افتاد. جوانی رعنا همراه با همسر بزرگوار و پسر عزیز شان آمده بودند. با آن لهجه آذری زیبا و لحنی دلپذیر. اعجوبه است این مهندس رزّاقی ما. باور کنید بیشتر از من استاد بهمن بیگی و ارادتمندان ایشان را می شناسد و در ارتباط است. شبی را در جوار پر مهر و صفای او و خانواده محترم شان در شهرضا گذراندیم. از هر دری صحبت کردیم. گفتیم. شنیدیم. خندیدیم. کیف کردم و حظ بردم از در جوار ایشان بودن. طبق برنامه ریزی قبلی دوم فروردین من و همسرم به اتفاق مهمانان نازنینم عازم خطه قره قاج، شیراز زیبا و فارس کهن شدیم.   بقول (جناب قائمی) عزیز، تا اینجا را داشته باشید تا بعد. (ادامه دارد)
         
 سفرنامه-2                            از زنجان تا قره قاچ:        در مسیر شهرضا-شیراز هر از گاهی در پارکینگی متوقف شده، دیداری تازه می کردیم و فنجانی چای نوش جان کرده و ادامه مسیر را می پیمودیم. به پاسارگاد رسیدیم. به دیدار آرامگاه کوروش بزرگ (بانی منشور حقوق بشر) شتافتیم. فرزاد عزیز (پسر گل مهندس رزّاقی) شاکی بود که چرا این آثار بزرگ را بازسازی نمی کنند؟ جواب قانع کننده نداشتیم به ایشان بدهیم! گفتیم همینکه تخریبش نکرده اند جای شکرش باقیه!!! ناهار را در استراحت گاه بین پاسارگاد و سعادت شهر درون چادر مسافرتی که همراه مان بود صرف کردیم. بارش باران و نسیم ملایم بر لطافت هوا می افزود.  به ورودی شهر گل و بلبل رسیدیم. کناری اتوموبیل ها را متوقف کرده، من و مهندس رزّاقی گوشی در دست بیرون پریدیم. دقیقه ای بعد مهندس که فِرز تر از من بود اقامتگاه شب را مشخص کرد. جناب قائمی (شهریار ایل) که  عازم بندر عباس بود با وقوف از عزیمت ما، نهایت لطف را نموده و علی رغم اصرار ما به ادامه سفر با کلام شیرین فرمودند که مدت ها طول می کشد که شنبه به نوروز شود و ما را مورد تفقد قرار داده، شرمنده متانت و محبت و مهربانی خود نمودند و از میانه راه تصمیم به بازگشت گرفتند. جناب مهندس باغنویی بی ریا که با همسر مهربانش در فیروز آباد تشریف داشتند و صفا بخش عروسی یکی از اقوام شان بودند، باز ما را غرق عرق شرمندگی کرده و مصمم به بازگشت به شیراز شدند. آقای مهندس رزّاقی قصد دیدار از خانواده بزرگوار نیک بخت را گرفتند. من که تا آن موقع نیک بخت عزیز را نمی شناختم دنباله رو مهندس شدم. (از شهرضا تا شیراز) من پیش قراول بودم. عقب کشیدم و سنگر پیش قراولی را مهندس فتح کرد. مهندس نیک بخت جوان پر شور (فرزند برومند جناب نادر نیک بخت) به پیشواز آمده و ما را به دولت سرای خودشان رهنمون شدند. نادر خان نیکبخت به گرمی پذیرای مان شدند. با ارادتمند دیگری از ارادتمندان استاد آشنا شدیم. همسر نادر مدتی پیش به دیار باقی شتافته بود. متاثر شدم. روان شان شاد. اما نادر، هم مرد خانه بود هم نقش کد بانو را به بهترین شکل مجری بود.    شام لذیذ (نر پزی) را صرف کردیم. امیدوار شدم. باور کردم ضمن اینکه خانم ها بهترین کد بانو ها هستند اما بین ما مردان هم هستند مردانی که آبروی ما را خریده اند و می توانیم گردن مان را راست بگیریم! و بگوییم ما هم در این مورد کم نمی آوریم! نادر خان با کلمات شیرین و طنز آمیز خود مهمانانش را به وجد آورد. خستگی راه فراموش شد. جالب اینکه نادر خان با انتخاب نام (حافظ) برای فرزندش، نگرانی استاد بهمن بیگی را از اسامی نادر و چنگیز و هلا کو و.... بر طرف کرده بود!  بعد از شام نوبت تنقلات و آجیل شد. اما نادر حواسش جمع بود و مواظب بود  من آجیل ها را به جیبم سرازیر نکنم.  با آجیل مشغول باشید تا ادامه را برای تان نقل کنم!      (ادامه دارد)

          سفرنامه-3                            از زنجان تا قره قاج:       مست محبت های نادر و حافظ بودیم و غرق در صفای دوستان که مهندس حیدری (حاتم طائی گروه) با دسته گلی زیبا در دست که با صفای وجود ش آراسته بود جهت خوش آمد گویی به خانواده محترم رزّاقی به جمع مان پیوستند. سلام و تعارف و رو بوسی بازار گرم و صمیمی پیدا کرد.
          نشئه مهر و صمیمیت و مهربانی بی ریا شدیم. این ها را از مکتب انسان ساز بهمن بیگی آموخته ایم. عشق و محبت و دوستی و هم گرایی  که بهمن بیگی برایمان به  ارمغان آورد بقول گودرز گودرزی (معلم پیشکسوت و هنرمند و عاشق تعلیمات عشایر) پایانی ندارد. نادر از معلمین مکتب بهمن بیگی است و بسیار متین  و چون بقیه شاگردان استاد باسواد. شعر های نغز برایمان خواند. کلام خود را با طنز دلنشین می آمیخت و  لطافت کلامش و سرور جمع را دو چندان می کرد. نادر به فرهنگ ایلش سخت پایبند است. کلاه دو گوش، تفنگ برنو و ساچمه زنی (مجاز)، دکوراسیون اطاق پذیرایی همه و همه گویای این است که نادر یک قشقایی اصیل اما پیرو مکتب بهمن بیگی است. بازار عکس های دسته جمعی، تکی، دو نفره و چند نفره رونق گرفت. در همین حین، مهندس باغنویی زنگ زد. من شیطنت م گل کرد. بعد از سلام و تعارف خواست از موقعیت جمع و مهمانان ش با خبر شود. من با لحن جدی گفتم: قرار بود شما در گردنه باج گاه به استقبال آقای رزّاقی بیایید. نیا مدید. ایشان قهر کرد و برگشت. منهم ناچار با ایشان برگشتم! جا خورد! خلاصه نزدیک بود که راهی شود تا مهندس رزّاقی را از وسط راه برگرداند که من شوخی خودم را بر ملا کردم و ایشان از حرکت بسوی زنجان منصرف شدند! تصمیم بر این شد که فردا روز را به دیدار نوروزی بزرگان خانواده تعلیمات عشایر برویم. با اینکه مسافت نسبتا طولانی را طی کرده بودیم اما صفای دوستان خستگی را از تن مان بیرون کرد. حاضر نبودیم بخوابیم اما دیر وقت شب جهت آمادگی فردا، به رختخواب ها خزیدم. سر و صدا نکنید تا کمی بخوابیم. ادامه مجرا را بعدا نقل می کنم!!!       (ادامه دارد)

          سفرنامه-4                           از زنجان تا قره قاج:
       صبح زود به شوق دیدار بزرگان مکتب بهمن بیگی از خواب بیدار شدیم. باران، این نعمت خدا دادی با قطرات خود طراوت به زمین و امید به زمینیان هدیه می داشت. این بار نیز قره قاج طغیان کرد! در طغیان اولش راکبی شجاع سوار بر مرکبی راهواره از آن گذشت و دنیایی را زندگی بخشید. او ایل خان فرهنگی ایل محمد بهمن بیگی بود، روانش شاد باد. این بار گرچه راکب شجاع و نترس بود اما مرکب ش آهنی بود و در مقابل موج های خشمگین قره قاج از حرکت باز ماند!  آمد این تک سوار دوم، اما بعد از باز ایستادن خروش قره قاج و یک روز دیرتر. او حسینعلی قائمی (شهریار ایل) از رودخانه گذشت و در مسیر بازگشت به  شیراز است. قرار بود به مهندس حیدری هم زنگ بزنیم و با هم به دیدار بزرگان برویم. ذوق و شوق دیدار از بی بی سکینه یار همیشه همراه استاد از یک طرف و احتمالا پیری حافظه مان را کور کرد و بدون حضور مهندس حیدری عزیز به حضور بی بی رسیدیم. (لازم است همین جا از حاتم طائی گروه مهندس حیدری عزیز پوزش بطلبم). عکس های استاد در گوشه و کنار و دیوار سالن پذیرایی و صندلی مخصوص وی در گوشه ای هم چشم نواز بود هم بغض برانگیز. تبریک عرض کردیم. ایشان هم تک تک ارادتمندان استاد را مورد تفقد قرار دادند. ملاطفت ها نمودند. خاطره ها بیان شد. بخصوص مهندس رزّاقی و خانواده محترم شان که اولین بار به خانه استاد آمده بودند خوشحال تر بودند. عکس هایی به یادگار گرفتیم و بعد از خدا حافظ به دیدار شخص دوم تعلیمات عشایر جناب جهانگیر خان شهبازی شتافتیم. یادم رفت عرض کنم که آقای مهندس رزّاقی یک مغازه (کارد زنجانی) صلواتی در صندوق عقب ماشین ش افتتاح کرده بود و به هر یک از ارادتمندان کاردی به رسم یادبود هدیه می کرد و سفارش می کرد که خیلی تیز است، مواظب باشند!!! (البته واقعاً کاردها تیز بود طوری که انگشت مهندس رزّاقی را زخمی کرد! آقا به ما سفارش می کرد. خودش زخمی شد!!!)
                  تا برسیم به منزل استاد شهبازی فعلا بای بای!   ادامه بعدا، حالا یه چای بخورم که سینه ام صاف شود!!!

          سفرنامه-5                          از زنجان تا قره قاج:
 جهانگیر خان شهبازی، این انسان بزرگ، دومین شخصیت تعلیمات عشایر، الگوی مهربانی، وقار و بقول امروزی ها خاکی، خوش تیپ و خوش پوش، قد بلند چون سرو، با لبخندی بر لب جلو درب منزلش،  منتظر ارادتمندان خود ایستاده بود. جناب سرهنگ شهبازی دوست داشتنی هم کنار عموی نازنین ایستاده بود. سلام کردیم. با گرمی خاص خودش پذیرای ما شد. بوسه ای بر پیشانی تک تک حضار (حتی خانم های محترم با بیان خواهران و دختران عزیزم) و تبریک نوروز، هدیه مهر بی ریا دریافت کردیم. ما هم رخسار مهربانش را بوسیدیم. عید را تهنیت گفتیم. سرشار از شوق و احترام و چون شاگردان قدرشناس معلمی بی نظیر وارد سالن پذیرایی شدیم اما این بار معلم به احترام شاگردانش خود بعد از همه وارد شد. نشستیم. گل از گل مان شکفت. از هر دری، نوروز، بهمن بیگی، تعلیمات عشایر و خاطرات شیرین جناب شهبازی و جناب سرهنگ لذت بردیم. حظ بردیم. مهندس باغنویی این (حافظ) گروه با آن بیان زیبایش از جانب مهندس رزّاقی، ضمن توصیف و معرفی صنایع دستی، سوغات زنجان را تقدیم استاد و جناب سرهنگ نمود. دل اسیر مهر بود. از دیدار استاد سیر نمی شدیم اما بعلت محدودیت زمان و قرار های برنامه ریزی شده، لاجرم خداحافظی کرده و کاروان عاشقان عازم منزل مهندس عسکر غفاری دانش آموخته دبیرستان عشایری شد. تا خدمت مهندس غفاری برسیم، یکی دوتا عکس ببینید. ادامه سفر در خدمت خواهم بود!         (ادامه دارد)

          سفرنامه-6                         از زنجان تا قره قاج:     
کمی دیر رسیدیم. سفره ناهار پهن بود. تا چینش سفره تکمیل شود اجازه می خواهم دو نفر میزبان را معرفی کنم. جناب مهندس عسکر غفاری دانش آموخته دبیرستان عشایری هستند. فارغ تحصیل مهندسی پتر شیمی می باشند. بی اغراق می توان ایشان را تاریخ متحرک عشایر جنوب دانست. از حافظه ای کم نظیر برخوردار بوده و  برای سوالات تاریخی جواب مستند در چنته دارند. از کوهمره سرخی یکی از طوایف ایل بهمن بیگی می باشند. جناب فریدون محمدی ده سروی اولین مخترع جهان اسلام در سیستم هوا دهی هستند. اختراع وی در آمریکا به ثبت رسیده است. اختراع دوم ایشان هم در راه است. در زمینه آبیاری زیر سطحی است و حتی از آبیاری قطره ای هم مقرون به صرفه تر است. ایشان نیاز به حمایت مالی ندارند اما اگر دولت از طرح او حمایت معنوی بعمل آورد وی می تواند تحولی عظیم در آبیاری مکانیزه و صرفه جویی در مصرف آب ایجاد کند. همه می دانیم  دنیا با کمبود آب روبرو است اما مشکل کشور ما به مرحله بالاتر از بحران رسیده و اگر فکری نشود فاجعه خواهد شد. ایشان چون جناب قائمی و مهندس حیدری و...از وا پسین مجالسین استاد بهمن بیگی هستند. شاعر و ادیب  و مخترع و دانشمند عالیقدر می باشند. خلاصه شاگرد مخلص مکتب استاد می باشند. من که از صحبت های او سیر نمی شوم. دوستان عزیز،  این آخرین همدمان استاد خاطرات بکر و نا شنیده فراوانی در سینه خود دارند. باید قدر این انسان های صدیق و بی ریا را بدانیم. امیدوارم این چهره های ارزشمند بیش از پیش به ایل بهمن بیگی شناسانده شوند. من به نوبه خودم از زحمات به یادماندنی آنها سپاسگزارم و تصمیم دارم در شناساندن این گنجینه های گران سنگ هر آنچه از دستم بر آید کوتاهی نکنم. سفره آماده است! بفرمایید ناهار!
 ناهار در جوار دوستان و خانواده محترم غفاری و محمدی صرف شد. جشن تولد نوه مشترک آقای غفاری و محمدی بود. شاد باش گفتیم. آرزوی سعادت و موفقیت برای آنها کردیم. کاروان عشاق مکتب بهمن بیگی طبق قرار قبلی عازم دیدار از یکی از معلمین و راهنمایان بزرگ و پر تلاش و مورد علاقه استاد بهمن بیگی شد. جناب قائمی هم به سلامت از رودخانه قره قاج عبور کرده و به شیراز رسیده است. چند دقیقه دیگر به کاروان می پیوندد. کمی صبر کنید تا جناب قائمی شهریار ایل مان برسد. ادامه سفر در خدمت خواهم بود!                 (ادامه دارد)
          سفرنامه-7                        از زنجان تا قره قاج:     
 کاروان عشاق مکتب بهمن بیگی بسوی (گو یوم) حرکت کرد تا با یکی دیگر از اسوه های تعلیمات عشایر دیدار نماید. حمزه رزم جویی، یکی از معلمان بزرگ و راهنمایان کم نظیر تعلیمات عشایر، کسی که فارس و خوزستان و لرستان و بوشهر به پایش بوسه زد. کسی که اکثرا با پای پیاده مدارس عشایر را بازدید و معلمین تلاشگر را راهنمایی می کرد. کسی که موقعی در اثر یک بیماری به پیشنهاد بهمن بیگی به دکتر مراجعه می کند و سپس به حضور استاد می رسد و استاد از شدت علاقه به مزاح به او می گوید: حمزه حق نداری بمیری! هنوز با تو کار داریم!!! من و آقای رزّاقی اولین بار است که به زیارت ایشان می رویم اما بقیه از همکاران ایشان هستند و جهت احترام و تجدید دیدار کاروان راه انداخته اند و ما دو نفر را هم در کاروان خودشان ثبت نام کرده اند!  و همراه خود می برند. در مکانی توقف کردیم که همه برسند. شهریار ایل(قائمی) هم آمد و به جمع پیوست. شنیده ام در یک جلسه خصوصی استاد بهمن بیگی خطاب به آقای قائمی می فرمایند: (آذری ها شهریار دارند. منتهی شهریار آنها صاحب داشت. تشویقش کردند. حمایتش کردند. مشهور شد. شما (قائمی) شهریار ما (قشقایی ها) هستید اما صاحب ندارید. کسی حمایت تان نمی کند). اما  من نا قابل عرض کنم شهریار ما هم مشهور است. شعرهایش هم مشهور است. این وظیفه ماست که او را بشناسانیم و شهرتش عالمگیر شود.)  کاروان راه افتاد. (اعضای کاروان را در تصاویر خواهید دید) بعد از کمی جستجو منزل را یافتیم. وارد شدیم. جناب رزم جویی از قصد دیدار ما با اطلاع بودند.
 علی رغم سن بالا با گرمی و محبت از مهمانان خود استقبال کرده و اذن جلوس فرمودند. تنی چند از افراد فامیل هم به دیدارش آمده بودند. جناب قائمی همه مهمانان را معرفی نمودند. سخنان پر معنی و شوخ طبعی ایشان ما را بیش از پیش مجذوب این شخصیت با صفا و بی ریا نمود. حظ بسیار بردیم. رزم جویی بزرگوار در پایان مقاله ای که در کتاب (رمز توفیق) چاپ شده است، فرموده: ".....نوشته بنده ممکن است یک اشکال داشته باشد که در این سیاه مشق، یک کلمه دروغ نگفته ام و اغراق نکرده ام!!)         کلامش مملو از صداقت و دور از اغراق بود. خودمانی و بی ریا بود. خداوند عمر با عزتش را طولانی نماید و سلامت همیشگی روایش دارد. جناب جلال جاویدی که براستی جلال اسم و رسمش را حفظ کرده بود، یکی دیگر از ستارگان درخشان تعلیمات عشایر، هم حضور داشتند. من و مهندس رزّاقی به افتخار آشنایی با ایشان هم نایل شدیم. نسخه هایی از  کتاب رمز توفیق را تقدیم این بزرگان نمودم. (حافظ) گروه (مهندس باغنویی) هم به نمایندگی کارد زنجان را هدیه کردند. آخه ما دو حافظ در گروه داریم. مهندس حافظ نیک بخت که جهت جبران نام (نادر) پدر بزرگوارش، نام حافظ را هدیه گرفته. مهندس باغنویی هم که قسمت اعظم کتاب های استاد را حفظ کرده و قول داده بقیه را هم حفظ کند لذا لقب حافظ  را گرفته است و قرار است حافظ کل کتب استاد باشد! در پایان دیدار عکاس گروه،  عکس هایی در جوار استاد رزم جویی و خانواده محترم ایشان گرفت که در ادامه به اشتراک می گذارد!  خدا حافظی کردیم و منزل استاد را ترک کردیم. به طرف شهرک گلستان روانه شدیم. حالا تا در جایی مستقر شویم منتظر بمانید. بقیه را هم تعریف خواهم کرد. اگر سرتان هم درد گرفته، قرص مسکنی نوش جان کنید تا سر درد تان متوقف شود و حوصله درد سر و سر درد بعدی را داشته باشید!!!                     (ادامه دارد)



سفرنامه-8                        از زنجان تا قره قاج:   
  بله مثل اینکه قراره شب را در خدمت خانواده مرحوم عطا نیک بخت، اولین معلم مهندس رزّاقی باشیم. (خود مهندس چگونگی آشنایی خود و معلم بزرگوارش را توضیح خواهند داد). من و رزّاقی و باغنویی و قائمی با خانواده های مان به منزل ایشان رفتیم. نادر خان و مهندس حافظ همراه خانواده نیکبخت میزبان بودند. در محیطی صمیمی و در جمعی عشایری و بی ریا قرار گرفتیم. محبت و دوستی و مهربانی و شادی موج می زد. چهره ها شاد و خندان، لب ها به لبخند مزین بود. پسر برومند خانواده از مهمانان با محبت پذیرایی می کرد. همسر مرحوم نیکبخت هم ضمن تدارک شام، با صحبت های شیرین و خودمانی خود آرامش دلپذیری را به مهمانان شان القا می کرد. بعد از صرف شام در حقیقت شب شعری  برگزار شد. شهریار ایل با صدای آشنا و جذاب و متانت خاص خودش آغازگر بود. شعر مشهور قره قاجش را چنان با حرارت خواند که نشئه شدیم. نوبت حافظ گروه رسید. شعری از پروین اعتصامی و مقاله ای از مقالات استاد را که مثل همیشه حفظ بود با صدای گیرایش قرائت نمود و جمع را به حال و هوای تعلیمات عشایر و اردوهای تعلیمات عشایر کشانید. مهندس رزّاقی با آن لهجه شیرین آذری ش شعری فارسی! و خانم رزّاقی خوش ذوق هم اشعاری را خواندند. نوبت به شهریار زاده (افشین قائمی) رسید. چندین شعر را با ژست متین و دوست داشتنی اش خواند. من کم حافظه دقیقا نمی دانم اشعار افشین از کدام شاعر بود. مطمئن هستم غزلی بود از حافظ شیرازی و شعرهایی را هم اگر اشتباه نکنم از شاملو یا اخوان، (از شاعرانی در این سبک و مایه) خواند و جمع را به وجد آورد. فرزاد عزیز (پسر رشید مهندس رزّاقی) هم که به شب شعر پیوسته بود شعری زیبا خواند. هنرمند با ذوقی (که نامش را در حافظه ضعیفم ندارم) شب شعر را با ساز سنتور همراهی کرد. افشین هم علاوه بر هنر شعر، نوازنده هنرمند هم هست و سنتور نواخت. (دوستان اصلاحم کنند اگر اشتباهی دارم) در بین این جمع فرهیخته و هنرمند فقط من بودم که هنری برای عرضه نداشتم لذا  تنها تماشاگر بودم و خودم را به کیف کردن و حظ بردن قانع کرده بودم. حتی خانم من  شعر (چشمه و سنگ) را که از مدرسه ابتدائی یادش مانده بود، خواند. هیچی من بیچاره شدم! اصلا لنگ انداختم! حتی یک بیت شعر در حافظه نداشتم. وا ویلا، کمترین بودم اما احساس کردم در این جمع هنرمند کم آورده ام. دست به گوشی شدم. شعری از حافظ که با صدای گرما رودی قرائت شده بود، پخش کردم!  کمی راحت شدم! کز کرده بودم! راست نشستم. قرار است جنابان قائمی و باغنویی بزرگوار مهمانان را به سیر و سفر ببرند. تا آماده حرکت شویم، دیر وقت شب است. بریم بخوابیم! تا فردا صبح که به طرف قره قاج روانه می شویم کمی صبر کنید. ادامه سفرنامه در خدمتم. قرص سر درد را فراموش نکنید!!!     متاسفانه عکسی از امشب ندارم، گویا مهندس رزّاقی دارد. برای تان خواهد فرستاد.


          سفرنامه-9                        از زنجان تا قره قاج: 
    من اصلا ناطق نیستم. علی رغم اینکه سی سال تدریس کرده ام اما سخنگو نیستم. فقط می توانم کلمات را کنار هم بچینم. جالب است که یکی از دوستان صمیمی و لر زبانم (شاه قاسمی) بعد از مطالعه کتاب رمز توفیق این عبارات را برایم نوشت:" مراد تو وقتی اینجا (نور آباد) بودی، برای حرف زدنت احتیاج به مترجم داشتی! این جملات کتابت را از کجا آورده ای!!!" اگرچه با من شوخی داشت اما راست می گفت من سخنران نیستم. همانطور که عرض کردم کلمات را کنار هم می چینم. این باعث می شود مخاطبانم سرشان درد بگیرد. اما چاره ای نیست سفری را شروع کرده ام و ناچارم به انتها برسانم. لذا برای اینکه سردرد اذیت تان نکند قرص سردرد را همین حالا قبل از اینکه سرتان درد بگیرد نوش جان کنید و مرا هم ببخشید.
           القصه، جناب قائمی با همسر محترم شان و افشین پر شورشان و جناب باغنویی با همسر گرامی شان، من و همسرم و جناب رزّاقی با همسر بزرگوار و فرزاد عزیز شان راهی قره قاج و منطقه افزر شدیم. مهندس حافظ هم به جمع پیوست. حافظ شد حافظین! هم سفر شهریار و شهریار زاده و حافظَین راهی شدیم. حیف بود که از بانی این همه مهر و محبت و همدلی یاد نکنیم. کسی که مسیر زندگی ما را از فقر و فلاکت و بدبختی بسوی نورِ دانش و روشنایی و مکنت رهنمون کرده بود. شخصیتی که برگ زرینی به تاریخ عشایر ایران افزوده بود. بزرگ مردی که با خدمات ارزشمندش آینده فرزندانمان و نسل های آینده مان را رقم زده بود. لذا مشتاقانه در ابتدای راه به زیارت آرامگاه استاد رفتیم. جانمان را به دیدار مزارش آذین بستیم. به رسم یادبود عکسی برداشتیم. مهندس رزّاقی و خانواده محترم ایشان اولین بار بود که آرامگاه استاد را می دیدند. بیش از ما هیجان دیدار آرامگاه را داشتند. دل کندن از جوار استاد سخت بود اما به ناچار راه افتادیم. وسط راه جهت صرف ناشتایی اتراق کردیم. آقای قائمی صبحانه ای دبش شامل کله پاچه و آش سبزی خوشمزه شیرازی تدارک دیده بودند. نوش جان کردیم. کمی استراحت کردیم و به کوچ ادامه دادیم. به قلعه دختر رسیدیم. جوانانی چالاک چون جنابان رزّاقی و قائمی با خانواده های محترم شان و یکی از حافظَین قصد دیدن قلعه را نمودند. پیرمردی تنبل چون من در پای کوه زانو زد. حافظ گروه هم جهت دلداری من، دستم را گرفت و بعد از دیدن نقشی روی سنگ در همان حوالی، به کاخ اردشیر بابکان رهنمونم ساخت. همسران هم به تبع همراهی مان کردند. با ارائه کارت بازنشستگی سرکار خانم کشکولی مفت و مجانی وارد محوطه کاخ شدیم و از قسمت های مختلف دیدن کردیم. با رویت گوشه ای از ابهت تمدن ایران کهن و عظمت ایرانیان متمدن، جان تازه گرفتم. به ایرانی بودنم بالیدم. مهره های ستون فقراتم در امتداد یک خط راست قرار گرفت!                شنیده بودم که زمانی در اثر واقعه ای کاخ کسرا ترک برداشته و آتشکده ای خاموش و جای آن چشمه ای جوشیده بوده است! کاخ کسرا دور از دسترس بود. متوجه دقزش نشدم اما چشمه جوشان را دیدم!  مطمئن نیستم که این چشمه آن آتشکده را خاموش کرده باشد! در هر حال بقیه همسفران هم از کوهنوردی جانانه خودشان برگشتند. بعد از گرفتن چند عکس ادامه راه دادیم. در کنار شهر قیر در پارک زیبایی بار دیگر رحل اقامت موقت انداختیم. خانم کشکولیِ کدبانو زحمت تهیه ناهار را متحمل شده بودند. جای تان خالی ناهاری دلچسب صرف کردیم. بعد کمی استراحت و خوش و بش، چون آفتاب به افق غرب نزدیک می شد. اسباب و اثاثیه سفر جمع شد. راهی راه سفر شدیم. قرار است در زادگاه مهندس باغنویی (باغ نو) قرار یابیم. تا باغنو و چشم انداز های مسیر، کمی تامل بفرمایید. سر درد تان هم تسکین پیدا کند! باز هم این عامل سر درد خدمت تان خواهم بود.               (ادامه دارد)
          سفرنامه-10                        از زنجان تا قره قاج:  
    در مسیر باغنو، مهندس باغنویی، هیئت همراه خودشان را با مکان های خاطره انگیز از جمله مکان اردوی خان و اردوی تعلیمات عشایر آشنا ساختند. چه باغ و بستان هایی که به یغما رفته بود و به بیابانی لم یزرع تبدیل شده بود! چشمه ها خشکیده بود. از آب روان و زلال خبری نبود. قره قاج خاموش بود! درختان باغات خوانین بزرگ طعمه اره های ویرانگر و حسادت های کور شده بود. ایام عید بود اما نشانی از اردوهای تعلیمات عشایر و جشن و سرور و هلهله دانش آموزان مدارس عشایری به چشم نمی خورد! سکوت و سکون حکم فرما بود. از یکه سوار قره قاج هم خبری نبود. جز آه و حسرت نصیبمان نشد. اگر اشعار  جناب قائمی و حضور ارادتمندان دیگر استاد نبود. اگر نوید قرائت مقالات استاد توسط حافظ گروه در پیش نبود. اگر یاد بهمن بیگی نبود. اگر اگر های دیگر نبود، معلوم نبود که چه بر سر احساسات مشتاقان مکتب انسان ساز استاد می آمد. دلمان را خوش کردیم که در اتراق بعدی شهریار ایل و حافظ گروه مثل همیشه، با کلمات زیبای شان غصه ها را بزدایند و قصه ها بسرایند. شب فرا رسید. به منزل اسماعیل باغنویی برادر دانشمند و شاعر خوش ذوق مهندس کرم باغنویی رسیدیم.  شام صرف شد. کمی استراحت نمودیم. جناب قائمی اشعاری را قرائت نموده و خستگی راه و کسالت روح همراهنشان را زدودند. اسماعیل هم در گوشه ای دور از جمع شعری برای من و....(یادم نیست اما مطمئن هستم کرم باغنویی نبود!) قرائت کرد. شعری انتقادی بود. اشعار اسماعیل بیشتر سیاسی بود. لذت بردیم. قرار بود که کرم جان و قائمی بزرگوار فردا طی کوچی قمری، ما را به دیدن مناظر دیدنی و مکان های باستانی منطقه افزر و رودخانه قره قاج ببرند. تا فردا شب خوش!







          سفرنامه-11                        از زنجان تا قره قاج:   
  به نظر می رسد پر حرفی من طرفدار ندارد! همه سرشان درد گرفته است و از قرص مسکن تجویز شده هم بخاری بر نمی آید! کسی هم با ایما و اشاره به من هشدار نمی دهد که بس کنم! شاید همین کم توجهی خودش ایما و اشاره باشد و من خودم را به کوچه علی چپ می زنم! اما چاره ای نیست، سفری است که مدت هاست شروع کرده ام و خوب نیست نیمه کاره رهایش کنم! از طرفی تعطیلات نوروز رو به اتمام است و باید فعالیت گروه از صبح 14 فروردین به روال اساسنامه گروه برگردد. علاوه بر آن فصل کار من (باغبانی) هم شروع شده و از این بعد کمتر فراغت پیدا می کنم در خدمت باشم. سعی می کنم در یکی دو روز آینده سر و ته سفرنامه را هم بیاورم و دردسر را کم کنم. باز هم مرا ببخشید. 
            القصه با طلوع آفتاب آماده گشت قمری در منطقه افزر و رودخانه قره قاج شدیم. باغنویی عزیز جلو و ما پشت سر ایشان حرکت کردیم. در هر فاصله ای اتوموبیل کرم و به تبع آن هیئت همراه متوقف می شد. جا های دیدنی، نخلستان، اولین مدرسه باغنو که الان متروکه است و هفت آسیاب را دیدیم و تماشا کردیم و عکس گرفتیم. هفت آسیاب مکانی است که در گذشته های دور با آب فراوانی که داشته می توانسته هفت آسیاب آبی را راه اندازی کند اما امروز آب کافی برای راه اندازی حتی یک آسیابِ اسباب بازی را هم ندارد! خیلی از باغات و نخلستان ها به علت کم آبی رها و خشک شده اند. اهالی هم به شهر ها روی آورده و خیلی از آنها حاشیه نشین شهرها شده اند. فاجعه ای واقع شده و یا در شرف وقوع است! بگذریم. با افزر رسیدیم. میزبانان در تدارک ناهار بودند. جناب قائمی و مهندس باغنویی ما را شرمنده فرمودند و کهره ای خریداری نمودند. ما هم اصلا خودمان را (اشگ اغوروسی نکردیم)! و ممانعتی به رسم تعارف عشایری بعمل نیاوردیم! (بوی بوز قورما) به مشام می رسید!   
                   در ادامه مسیر به پل شاه آباد (اگر اشتباه نکنم) و ساحل رودخانه قره قاج رسیدیم. از ابهت قره قاج خروشان خبری نبود. فقط کف رودخانه تر بود و باریکه آبی در گوشه ای از بستر گسترده رودخانه در جریان بود. انگار قره قاج هم قهر کرده بود! اگر بنا کنندگان پل عجله نمی کردند و تا این دوران صبر می کردند، نیازی به پل نبود! با احداث آب نمایی مشکل تردد حل می شد! به چند تا عکس قانع شدیم. اینجا بود که مهندس حافظ نیکبخت (حافظ فرهنگ ایل جلیل قشقایی) عکس پانوراما گرفت و به من هم این نوع عکاسی را یاد داد. عکس پانوراما نوعی عکس است که منطقه وسیعی در کادر یک عکس قرار می گیرد. به باغ اسماعیل برگشتیم. خانم های محترم سرگرم پخت ناهار (بوز قورما) شدند. آقایان هم سرگرم گشت در باغ و شعر خوانی و شدند. من و مهندس افشین هم کمی با هم صحبت کردیم و قهوه ای نوش جان کردیم. شعر (کاکا قلی) جناب قائمی را به گوش جان شنیدیم. شعری است طولانی و حکایت مردی قشقایی (عشایری) است که دار و ندارش را می فروشد تا شهرنشین شود. مظاهر شهر را می بیند. مکافات هایی را متحمل می شود و نهایتا سر از تیمارستان در می آورد. در حقیقت مرثیه ای است بر زندگی عشایر بخصوص  قشقایی. بسیار حزن انگیز اما حکایتی است واقعی! بعد از صرف ناهار قرار بر این شد که به جهرم برویم و مرد شریف دیگری از یاران استاد بهمن بیگی را زیارت کنیم. شهریار ایل قصد دیدار  مادر مکرمه  را داشتند. از ما موقتا جدا شدند.
 تا به جهرم برسیم کمی حوصله کنید. خدمت می رسم.                       (ادامه دارد)


          سفرنامه-12                        از زنجان تا قره قاج:
     دکتر شیرعلی کیانیان بزرگوار در گروه کلید، تشویقم کردند. قوت قلب گرفتم. حالا می فهمم نقش تشویق را. حالا عملا بازده تشویق ارزشمند استاد بهمن بیگی را درک می کنم. استاد در جایی از نوشته هایش می نویسد: "تشویق در حدی بود که نبودش تنبیه محسوب می شد" بهمن بیگی، این بزرگ مرد خردمند و نابغه، معلمین و همکاران خود را چنان تشویق می کرد که اگر در جایی تشویق نمی شدند احساس می کردند که تنبیه شده اند. من بیچاره هم که کتاب های استاد را چندین بار خوانده ام نا خودآگاه احساس می کردم دارم از سوی دوستان گروه به نحوی تنبیه می شوم! دکتر به دادم رسید! تشویق کم هزینه ترین کاری است که در مقابل حرکتی مثبت می توانیم انجام دهیم! 
                      القصه عازم جهرم شدیم. در بین راه با ابراهیم، برادرزاده مهندس باغنویی دیداری کردیم و با این انسان متین آشنا شدیم. نزدیک غروب به جهرم رسیدیم. مهندس کرم عزیز هم رئیس هم بلد چی گروه بودند. اصلا بانی دیدار با آقای رحیمی ایشان هستند. مهندس دق الباب کرد. پیرمردی که بالای 90 سال سن داشت در آستانه درب نمایان گشت. فقط مهندس را می شناخت. مهندس قبلا چندین بار به دیدار این مرد نجیب شتافته بود. لپ مهندس را گرفت و بوسه ای جانانه گرفت. همه سلام کردیم. به ترتیب با ما خوش و بش کرد و به داخل منزل دعوت و تا اتاق پذیرایی مشایعت مان نمود. نجابت، متانت، بزرگ منشی، شوخ طبعی و ادب از قیافه احترام برانگیز و چهره پدرانه ایشان می بارید. یکپارچه نور و مهربانی و محبت بود. از تماشای این مرد بزرگ لذت می بردیم. مهندس چون آشنایی قبلی داشت بعد از معرفی ما بلافاصله به آشپزخانه رفت تا بساط چای را برپا کند. همسر آقای رحیمی در بستر بیماری بود. ایشان هم بعد از لحظه ای به جمع ما پیوستند و به زبان فارسی توام با عربی خوش آمد گفتند. تواضع و فروتنی ویژگی نمایان آقای رحیمی بود. دفترچه خاطراتی داشت که با قلم خودنویس به زیبایی و خط خوش نگاشته بود. عکس هایی از دفترچه خاطراتش داریم که در گوشی مهندس رزّاقی ذخیره است. قرار بود بفرستد که هنوز نفرستاده. شاید هم در گردنه حیران چون اسباب و اثاثیه استاد بهمن بیگی (در سفر به لار) به یغما رفته است!!! (مهندس رزّاقی هم به انتهای سفرش رسیده ولی فعلا خواب است و رفع خستگی سفر می کند. اما قول می دهم وقتی عکس ها بدستم رسید. به اشتراک بگذارم!)  
                 جناب رحیمی با همسرشان تنها زندگی می کنند. فراموش کردم عرض کنم که دیوار راهرو ورودی به یکی از نقاشی های زیبای بیژن بهادری مزین بود. اتاق پذیرایی هم به عکس های استاد بهمن بیگی و سایر بزرگان آراسته بود. ایشان کتاب های مدرسه ابتدایی سال های 1313 تا نوزده را نگهدار کرده بود. قرار بود ببینیم و عکس بگیریم اما به سبب ضیق وقت و کمی تعجیل، فراموش مان شد. مهندس کرم عزیز قول داده که در دیدار بعدی خودش از آنها عکس بگیرد و به اشتراک بگذارد. آقای رحیمی دست به تلفن شد. کلماتی را به عربی گفت. به نظر می رسید پسرانش را فراخوانده است. اتفاق جالب و زیبای که برای شخص من افتاد این بود که یکی از پسران ایشان بنام شهریار رحیمی که از دانش آموختگان دبیرستان عشایری بود، دوست دیرینه من نیز بود. این دوست عزیز را مدت سی و اندی سال بود که ندیده بودم. می دانستم که در تهران زندگی می کند اما سعادت دیدار وی را در این مدت نداشتم. بله درست حدس زده بودم. چند دقیقه ای گذشت و اخوان رحیمی  وارد شدند. در بین آنها شهریار هم بود که برای دیدار پدر و مادر و فامیل از تهران آمده بود. من یکی از برادرانش را بجای او اشتباه گرفتم اما خیلی زود به اشتباهم پی بردم و شهریار واقعی را یافتم. با همه برادران رو بوسی کردیم. شهریار گرچه موی سرش چون من سپید شده بود اما لبخند ملیح همیشگی اش را به لب داشت. شهریار کسی است که در یکی از بزرگداشت ها در حضور استاد بهمن بیگی لوح تقدیر تقدیم پدر نموده است. فرصت زیادی نداشتیم. ساعتی بیش نتوانستیم در خدمت این انسان های شریف باشیم. مهندس کارد زنجانی و من نسخی از کتابم را تقدیم کردم. خدا حافظی نمودیم. این بار استاد رحیمی لپ مرا هم گرفت و بوسه ای داغ هدیه ام کرد! قصد بازگشت راه آمده را داشتیم. من رانندگی در شب را چون روز راحت نبودم. مهندس حافظ مهربان لطف کردند رانندگی را برعهده گرفتند. من هم با فراغ بال در کنار ایشان نشستم. میانه راه اتوموبیل مهندس باغنویی پنچر شد اما خوشبختانه اتفاقی رخ نداد. مهندس حافظ جوان، با چالاکی در عرض چند دقیقه لاستیک را عوض کرد. راه افتادیم. قرار بود در شهر قیر در یک عروسی حضور بیابیم. به عروسی رسیدیم. زنان و دختران رنگین پوش چون طاووس های خوشرنگ رقص هلی قشقایی را به زیبایی طاووس  و آرامی کبک می رقصیدند. بقول استاد بهمن بیگی رقص قشقایی ها واقعاً به نیایش شباهت دارد. در جلو تالار چادری سفید و یک چادر سیاه با آلاچیق بر پا بود. چون آهنربا ما را به طرف خود کشانید. محو زیبایی چادر های سیاه و چادر سفید مدرسه عشایری شدیم. دوران کودکی ام تداعی شد. زمانی که بعد از طی مسافت طولانی روی زیلو ها می نشستیم و به درس معلمین عشایری عاشق گوش می دادیم. شیطنت می کردیم. شعر می خواندیم. کنفرانس می دادیم و..... یادش بخیر. محوطه چادرها تاریک بود. اما چند عکس هم گرفتیم. بعد از عروسی به منزل آقای میرزایی، یکی از دوستان سبز مهندس باغنویی رفتیم. مرد متین و دوست داشتنی بود. شب را آنجا ماندیم. قرار است فردا به فیروز آباد برگردیم. مرخصی مهندس رزّاقی رو به اتمام است. ایشان باید به تهران برگردد. من هم تصمیم دارم تعدادی از دوستان دیگر را در منطقه کازرون زیارت کنم. تا.   فردا!!!          (ادامه دارد)




سفرنامه 13                        از زنجان تا قره قاج:
       با طلوع آفتاب از جناب میرزایی و خانواده محترم شان خداحافظی کرده و به طرف فیروز آباد حرکت کردیم. در بین راه از قسمتی از رودخانه قره قاج که در اثر سیل سهمگین چندین سال پیش مسیر ش را عوض کرده و ویرانی و کشتار به بار آورده بود دیدن کردیم. در این قسمت رودخانه پیچ 90 درجه داشته و تپه ای صخره ای مانع مسیر مستقیم رود بوده است که در اثر همان سیل تپه صخره ای شکسته شده بود. اخیرا با بتون تپه را ترمیم و رودخانه را به مسیر قبلی رهنمون کرده اند. مهندس باغنویی بزرگوار مثل همیشه برای تهیه ناهار به شهر فیروز آباد رفت. ما هم به سوی مکانی در ابتدای جاده فیروز آباد-شیراز در تنگه ای اتراق کردیم. نادر نیک بخت شوخ طبع هم به ما پیوست. نادر شاخه خشک بادامی را که سیل در نزدیکی ما جا گذاشته بود، آورد و آتشی بر پا کردیم. مهندس رزّاقی و مهندس حافظ جوان هم رفتند به تماشای آثار باستانی که در آن حوالی کم نبودند! من پیرمرد و نادر میان سال هم آتش را سوک و پوک کردیم تا گر گرفت. مهندس باغنویی رسید و کباب دبشی راه انداختیم. مهندس سیخ ها را آماده می کرد. نادر خان که در کباب کردن لنگه نداشت، مشغول پخت کباب بود. من هم دور و بر نادر می پلکیدم تا سهمی در کباب پزون داشته باشم. مهندسین جوان هم از سفر باستانی برگشتند. در جمع با محبت و با صفا، جای تان خالی ناهار صرف شد. من ناچارا بایستی از حضرات جدا شده، راهی جنوب شوم و دوستان نازنینم در جهت مخالف عازم شمال یعنی شیراز شوند. کمی کسل شدم. جدایی همیشه نا خوشایند است هر چند کوتاه باشد. اما چون قرار بود به زیارت دوستان جدید بروم و همچنین مجددا دو روز دیگر به شیراز برگردم، خودم را قانع کردم. اما مهندس رزّاقی باید هفت فروردین عازم تهران می شد. نمی دانم دیگر کِی و کجا سعادت دیدار ایشان را خواهم داشت. امیدوارم عمر کفاف دهد و بارها به زیارت دوستان خوبم نایل آیم. در هر حال رو بوسی کرده از هم جدا شدیم. به دو راهی سر مشهد در مسیر فراشبند- کازرون رسیدیم. آدرس منزل دکتر قزل بیگلو، همسر محترم خانم زهرا رزم جویی را داشتم. در پیچ اول به جای دست چپ، دست راستی شدم! گمراه شدم! 15 کیلومتری رفته بودم. تابلو ها هیچکدام مسیر سر مشهد را نشان نمی دادند. شک کردم. در کنار جاده متوقف شده و از ره گذری  سئوال کردم. برگشته و به راه راست رهنمون شدم! خدا پدر بهمن بیگی را بیامرزد که در مدرسه اش درس خواندم و می توانم تابلو ها را بخوانم و به راه نادرست پی ببرم و اگر هم اشتباه رفتم، وسطای راه متوجه کجی راه شوم و برگردم و راه درست را برگزینم و الا معلوم نبود از گناوه سر در بیاورم یا از بندرعباس!.
        این قسمت جاده تابلو نداشت اما عشایر در حوالی جاده بودند پرسان پرسان رفتیم تا به ده قزل بیگلوها رسیدیم. با استقبال گرم خانم رزم جویی مهربان (دختر آقای رزم جویی بزرگ) و همسر بزرگوار ایشان روبرو شدیم.  خانم رزم جویی عضو شورا و کارمند بهداری سر مشهد هستند. چون پدر، از ارادتمندان استاد بهمن بیگی بوده و همیشه از بهمن بیگی و مدارس عشایری و تعلیمات عشایری صحبت می کنند. در مراسم بزرگداشت استاد در بابا منیر نور آباد ممسنی (سال 1393) با ایشان آشنا شدم. در آن بزرگداشت مقاله ای را چنان با شور و احساس صادقانه قرائت کردند که بدون اغراق اکثر قریب به اتفاق حضار اشک شان در آمد. در مراسم رو نمایی کتاب من، از سر مشهد کازرون عازم شهرضا شدند و مقاله دیگری را با همان شور هیجان خالصانه بیان نمودند و مرا شرمنده مرام و متانت خودشان نمودند. شب را در خدمت خانواده محترم دکتر قزل بیگلو بودیم. از صحبت های شیرین و صمیمانه این زوج بزرگوار لذت بردیم. چشم مان به دکتر افتاده بود! درد زانو و کمر و شانه عود کرد! دکتر هم با مهربانی من و همسرم را معاینه و نسخه لازم را پیچیدند. عروسی خواهرزاده دکتر بود. ساعتی هم همراه خانواده دکتر به تماشا رفتیم. باز طاووس های خوش پوش و رقص هلی دختران و بانوان با وقار ایل. خانواده قزل بیگلو اصرار زیاد داشتند که فردا را بمانیم و از عروسی لذت ببریم. اما قصد زیارت جناب پناهی را داشتیم. با طلوع آفتاب و پس از صرف صبحانه خدا حافظی کردیم و راهی شهر(خشت) شدیم. یادم رفت که عکسی از خانواده محترم دکتر داشته باشم. لذا این قسمت سفرنامه تصویری نیست! در ضمن یادتان باشد که در بازگشت به سه راهی سر مشهد دیگه گم نشدیم!!    تا به خشت و کنار تخته برسیم کمی استراحت کنید تا برگردم!!!             (ادامه دارد)

سفرنامه 14                        از زنجان تا قره قاج:
      از کازرون عبور کرده و در جاده شیراز- بوشهر روانه خشت، شهر محل سکونت جناب امر الله پناهی شدیم. ایشان معلم پیشکسوت تعلیمات عشایر و از ارادتمندان اصیل استاد بهمن بیگی هستند. وی شاعری توانا، خوش ذوق و ادیبی متین و با نبوغ می باشد. پناهی بزرگوار از طایفه بزرگ کشکولی و ایل جلیل قشقایی و مهمتر از آن ایل بزرگ تعلیمات عشایر هستند. ایشان را تا کنون زیارت نکرده ام. در فضای مجازی با ایشان آشنا شده ام. تا حدودی با خصایل اخلاقی و شخصیت متین و چهره معصوم و دوست داشتنی ایشان آشنا شده ام. می روم تا حضوری زیارت شان کنم و از محضرش فیض ببرم. مکتب بهمن بیگی انسان های بزرگ و شخصیت های محترم زیادی را برای جامعه عشایر هدیه کرده است. این انسان های شرافتمند و دست پاک را باید دید. زیارت کرد. از آنها آموخت. در این مدت محدود سعادت داشته ام تعدادی انگشت شمار از این بزرگان را زیارت کنم و در کلاس اخلاق، مرام و بزرگواری آنها ساعاتی چند تلّمذ کنم.                 
        جناب پناهی آدرس منزل را گویا پیامک کرده بوده است اما من دریافت نکردم. پرسان پرسان به خشت و خیابان مربوطه رسیدیم. پناهی بزرگوار هم در مکانی که من نمی دانستم منتظر بودند. بعد از پرس و جو شخص محترمی راهنمایی کرد. رسیدیم. خانم بزرگوار و دختر مهربان ایشان جلو درب منزل مهربانانه در انتظار بودند. درب حیاط باز بود. از ترس گم شدن با اتوموبیل به درون حیاط منزل وارد شدیم! پیاده شدیم. سلام کردیم. سلام و تعارف چنان صمیمی بود که احساس کردم مادر و خواهر خود را روبرو دارم. به جناب پناهی که هنوز در خیابان چشم به راه مهمانان نادیده شان بودند، زنگ زدند. چند دقیقه بعد چشمان مان به دیدار ایشان روشن گشت. همان بود که حدس می زدم. مردی بود مهربان و با وقار، متین و بزرگوار، بی ریا و پرهیزگار. نشستیم. گپ زدیم. از استاد گفتیم. پناهی خوش بیان، همسر شان مهربان، دختر شان شادمان و ما از این همه محبت و مهر انگشت بر دهان، ساعاتی چند جمعی صمیمی و خندان داشتیم. ناهار را صرف کردیم. جناب پناهی شیرین سخن گفتند. خاطرات شنیدنی بیان نمودند و ما با گوش جان  شنیدیم. علی رغم اصرار خانواده مهربان پناهی جهت ماندن، وقت تنگ بود. می بایستی عازم شیراز می شدیم. تاری ساخلادسون (خداحافظ) گفتیم و راهی شدیم. جاده بسیار شلوغ بود. چند ساعتی در ترافیک سنگین گیر افتادیم.        تا ترافیک را پشت سر بگذاریم و به شیراز برسیم، کمی تامل.........(ادامه دارد)

سفرنامه 15                        از زنجان تا قره قاج:
     ترافیک جاده به تدریج سبک تر شد. نزدیک غروب به کازرون رسیدیم. از مسیر (کتل دختر و کتل پیر زن قدیم) کازرون - دشت ارژن را که بدست توانای مهندسین توانمند وطن به جاده ای زیبا تبدیل شده است پیمودیم. دوستی مجازی در دشت ارژن دارم. می خواستم زنگ زده و به دوستی حقیقی تبدیلش کنم، شب شده بود و رانندگی در شب سخت. لذا فرصت این را نیافتم و به طی طریق ادامه دادم. به (دهنو قلندری) حد فاصل بین خان زنیان-شیراز رسیدم. مهندس حیدری، این حاتم طایی گروه جلو ویلای خود منتظر مان بود. مهندس عزیز و شاعر خوش قریحه و متین، با وقار و مهربانی همیشگی اش  ما را به درون خانه رهنمون شدند. همسر بزرگوار ایشان چون خواهری مهربان و میزبانی کریم، خوش آمد مان گفتند. خواهر گرامی مهندس هم حضور داشتند. از گرمای محبت و صفای وجود این سه عزیز، جان تازه گرفتیم و شرمنده مهربانی های شان شدیم. مهندس بزرگوار چون من دانش آموخته دبیرستان عشایری نیستند اما از مکتب فیاض استاد بهمن بیگی فیض برده و از ارادتمندان بی ریا ایشان هستند. مهندس از واپسین همدمان استاد و مجالسین روزها و سال های آخر حیات پر برکت بزرگ معلم ایل می باشند. ایشان از تلاش گران کم توقع عرصه فرهنگ ایل بهمن بیگی بوده و در تاسیس انجمن فرهنگی قشقایی ها (که با همت ارزشمند دکتر کیانیان) اخیرا پایه گذاری شده است، نقش موثر داشته اند. مهندس بزرگوار فعالانه در عرصه فرهنگی و اجتماعی ایل و در بزرگداشت های استاد بهمن بیگی بی وقفه در تلاش بوده و هستند. به وجود چنین شخصیت های ارزشمند و متواضع باید افتخار کرد. من به داشتن این دوست بی نظیر، فهیم و بی ریا و با وقار افتخار می کنم. بعد از صرف شامِ دست پختِ کد بانوی خانه و گپ و گفت صمیمانه به استراحت پرداختیم. با طلوع آفتاب بیدار شده و در حیاط ویلا قدم زده و محو تماشای باغچه زیبای حیاط ویلا شدم. قرار بود مهندس در جلسه فرهیختگان عشایر فارس با استاندار شرکت کنند. دست مرا هم گرفتند و همراه خود بردند. در آن انجمن تعدادی از دوستان عزیزم را زیارت کرد. محمد نادری، علی شجاعی، محسن رجائی پناه، علی صفر عربی (دیگر مجالس استاد) و تعدادی از عشایرزادگانی که مسئولیت دولتی داشتند، افتخار آشنایی یافتم. استاندار فارس در صحبت هایش بارها از استاد بهمن بیگی نام برده و ادای احترام کرد. در مورد احداث مجتمع فرهنگی و آرامگاه استاد قول مساعد همکاری داد. مسائل و مشکلات عشایر مورد بحث قرار گرفت. بعد از پایان جلسه در حیاط و محوطه استانداری عکس هایی هم از دوستان گرفتیم. به دهنو برگشتیم. ناهار صرف شد. قرار شد بعد از ظهر به دیدار دیگر ستارگان ایل از جمله سرکار خانم عشایری و تهمینه رزم جویی دو شیر زن تعلیمات عشایری و همسران محترم شان برویم. تا آماده حرکت شویم. کمی استراحت کنید تا شاید سردرد از پرحرفی من رها تان کند!                   (ادامه دارد)





سفرنامه 16                        از زنجان تا قره قاج:
      طبق قرار قبلی باید ساعت 6 عصر به منزل دکتر کاظمی می رفتیم. کمی دیر شده بود. ما با خانواده مهندس حیدری از مسیر دهنو-قلات به شیراز رسیدیم. شهریار ایل (قائمی بزرگوار) افتخار همراهی فرموده در شیراز به ما پیوستند. هنگام غروب جلو منزل دکتر بودیم. دکتر بزرگوار و همسر مهربان شان منتظر بودند. در زده وارد شدیم. دکتر کاظمی با وقار و خانم عشایری پر احساس به گرمی پذیرای مان شدند. دکوراسیون اتاق پذیرایی  زیبایی و ابهت چادر های ایل را تداعی می کرد. سرکار خانم عشایری خوش سلیقه واقعاً خلق و خوی عشایری دارند. حتی قسمتی از تنقلات روی میز هم نشان از عشایر داشتند. گرامافون قدیمی در گوشه اتاق خودنمایی می کرد. یاد گرامافون استاد بهمن بیگی افتادم. مبلمان با دست بافت های زیبا و ظریف ایل مزین بودند. خود را در حال و هوای صمیمیت و اخلاص و صفا و مهربانی ایلی یافتیم. دکتر و همسر و دختر مهربان ایشان با  پذیرایی مهربانانه شرمنده مان کردند. بی ریایی و صفا و متانت، مهربانی و ادب و تواضع ویژگی مشترک همه شاگردان مکتب استاد بهمن بیگی است. همه چیز نشان از ایل و تعلیمات عشایر و بهمن بیگی داشت. از صحبت های شیرین و خاطرات دل انگیز دکتر در مورد مکتب بهمن بیگی  فیض بردیم. خانم عشایری مطلبی را در جمع صمیمی قرائت کردند. مهندس حیدری اشعاری را خواندند (در بخش قبلی دو کلیپ مهندس را گذاشتم). اگر اشتباه نکنم جناب قائمی شعر قره قاج خودشان را خواندند. من فقط شنونده بودم و کیف می کردم و حظ می بردم. دل کندن از صحبت های دکتر و خانم عشایری سخت بود اما چون قرار بود ستاره دیگری را زیارت کنیم، خدا حافظی کرده و راهی شدیم.
     جناب قائمی راهنمای مان بود. در همان حوالی در شهرکی که نامش را در حافظه ندارم، به منزل جناب محمد کرم رزم جویی و همسر بزرگوار شان تهمینه رزم جویی رسیدیم. چه خوش شانس هستم من و چه سعادتی نصیبم شده است که در این ایام نوروز دیدگانم به دیدار بزرگان تعلیمات عشایر و ارادتمندان صدیق استاد بهمن بیگی روشن شده است. رزاقی، حیدری، قائمی، باغنویی، نیک بخت، رحیمی رزم جویی ها، پناهی، کاظمی و عشایری و.... ستارگان عشایر را دیده ام و می بینم. کسب فیض می نمایم. به خود می بالم و افتخار می کنم. این دو عزیز بزرگوار (تهمینه و محمد کرم، هر دو رزم جویی) را برای اولین بار زیارت می کردم (گرچه با حسن شهرت آنها آشنا بودم). بسیار خوشحال بودم. جناب رزم جویی نویسنده چندین کتاب ارزشمند از جمله (نخستین آموزگار ایل، نگاهی گذرا به اندیشه ها و آرمان های محمد بهمن بیگی) هستند. انسانی با وقار و متین و خوش صحبت می باشند. سرکار خانم تهمینه رزم جویی یکی از شیر زنان تعلیمات عشایر بوده و یکی از معلمین دل سوخته و پر تلاش و مورد علاقه استاد بهمن بیگی می باشند که سال هایی چند در دور ترین نقطه مرزی منطقه کرد نشین غرب کشور مجاهدت ها نموده و فرزندان دلیر عشایر کرد را با نعمت سواد آشنا نموده و درس محبت آموخته اند. ایشان بارها و بارها مورد تشویق و تمجید منجی عشایر ایران استاد بهمن بیگی قرار گرفته اند. این دو عزیز تازه از مسافرت نوروز بازگشته اند. داماد ها و سایر افراد فامیل فوج فوج جهت شاد باش، به حضورشان می آیند. پسر خوش ذوق و تحصیل کرده ایشان (فرامرز، اگر اشتباه نکنم و دختران با محبت ایشان)، پروانه وار می چرخند و به مهمانان خوش آمد گفته و پذیرایی می کنند. فرصت شنیدن صحبت های ارزشمند خانم رزم جویی به علت مشغول بودن ایشان به پذیرایی، نصیب مان نشد. گوشه ای از سخنان خاطره انگیز همسر ایشان را با گوش جان شنیدیم. جناب رزم جویی نسخی از کتاب ارزشمند خود را امضا و به مهمان هدیه فرمودند. شرمنده مهربانی و محبت و صفا و صمیمیت این زوج محترم و فرزندان برومند شان شدیم. چند قطعه عکس به رسم یادبود گرفتیم و خداحافظی کردیم. چند ساعتی در منزل شهریار ایل توقف کردیم. مهندس افشین را قبلا زیارت کرده بودیم. پسر بزرگتر ایشان را هم زیارت کردیم. مرهون لطف و مهربانی این خانواده بزرگوار و مشعوف صحبت های دلنشین اعضای خانواده خوش ذوق، به قصد استراحت با خانواده محترم مهندس حیدری عازم منزل مهندس در شیراز شدیم. سفر نامه به انتهای خودش نزدیک می شود. فقط یک قسمت دیگر مانده. امیدوارم تحمل قسمت آخر را هم (هرچند با سردرد) داشته باشید. تا فردا!!!                      (ادامه دارد)


سفرنامه 17                        از زنجان تا قره قاج:
    صبح روز نهم فروردین است.  در منزل مهندس حیدری عزیز هستیم. صبحانه صرف کرده ایم. و آماده می شویم که شیراز را ترک کنیم. دوری از دوستان آنهم دوستان بی ریا، دلگیر کننده است. چاره ای نیست باید رفت. خداحافظی کرده و راهی شدیم. تصمیم داریم در راه بازگشت، به شهر باد گیر ها یزد برویم. دختر گلم، گل اندام (ژیلا) یکی از جوانترین اعضای گروه و همسرش روح الله در یزد زندگی می کنند. ژیلا بیشتر در گروه شنونده و خواننده مطالب اعضای گروه است. ژیلا کارشناسی حقوق از دانشگاه (دولتی) اصفهان دارد و قصد دارد برای فوق امتحان دهد. روح الله هم مدرک فوق لیسانس مهندسی معدن از دانشگاه امیر کبیر دارد و دوران سربازی اش را می گذراند و در  اداره صنعت و معدن (اگر اشتباه نکنم) کار نیمه وقت دارد. اردیبهشت ماه از خدمت سربازی منقضی می گردد. از مسیر سورمق-ابرکوه به یزد رسیدیم. این بار بدون گم کردن راه درست جلو خانه شان توقف کردم. (قبلا چند بار رفته بودم و هر بار در پیدا کردن منزل آنها مشکل داشتم! بعد از رو بوسی و خوش و بش خانوادگی کمی استراحت کردم. از مسافرت نوروز و دیدار دوستان با صفایم گفتم. عکس های مسافرت را نشان شان دادم. فردای روز به همراه میزبانان، دیدار مختصری از آثار باستانی شهر یزد از جمله باغ دولت آباد و مسجد جامع و ... داشتیم.  صبح روز یازدهم فروردین از عزیزانم خداحافظی کرده و از مسیر یزد-نایین-جرقویه عازم شهرضا شدیم. ساعت دو بعد از ظهر به خانه رسیدیم. مسافرت پایان یافت. سفرنامه هم به انتها رسید. 
            در انتها از محبت، صفا، مهربانی و پذیرایی گرم تمامی دوستانم صمیمانه تشکر می کنم. این محبت ها فراموش شدنی نیستند. امید وارم عمری باقی باشد و سعادت آن را داشته باشم روزی تمامی دوستانم را در کلبه محقر م پذیرا باشم و گوشه ای از این همه محبت و مهربانی را جبران کنم. آدم بد مهمانی نیستم! بخصوص تابستان منطقه وردشت سمیرم هم آب و هوای دلپذیری دارد. اگر دوستانم افتخار دهند ، بد نمی گذرد، گرچه تمام ایام سال قدوم مبارک شان بر روی چشمان من جای دارد. بدینوسیله تمامی دوستانم را دعوت می کنم  هر موقع اراده فرمودند با کمال میل و خوشوقتی در خدمت تان خواهم بود. تعدادی از دوستان دیرینم مثل جمشید جان و مهندس رضا زاده و... را نتوانستم زیارت کنم. از محضر شان پوزش می طلبم.  آرزوی به روزی، شادمانی و موفقیت همه دوستان گرانقدر را دارم. به خدای شان می سپارم.  

                   به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.

مرادحاصل نادری دره شوری نوروز ۱۳۹۴


هیچ نظری موجود نیست: