۱۳۹۳ اسفند ۹, شنبه

برزخ

    برزخ

    چنان در دنیای ماشینی و امکانات موجود آن غرق شده ایم و مشکلات آن مشغول مان کرده است که حتی لحظه ای فرصت اندیشیدن به گذشته را نداریم. تفکرات انسان ها در محدوده (چند سال) این حوالی پرسه می زند. فکر می کنیم تا بوده و هست، همینطور بوده و شاید خواهد بود.
    جوانان عزیز: این طور نبوده و نخواهد بود. زمانه به سرعت در حال تغییر است. هرچه به عقب برگردیم سرعت این تغییر کند تر و هرچه در زمان جلوتر برویم سرعت تغییر سرسام آور تر خواهد شد.
    اصلا زندگی و شرایط آن، در پنجاه شصت سال پیش با امروز و ده سال پیش قابل مقایسه نیست. اگر چند دقیقه توانستیم عقربه زمان را به حدود نیم قرن قبل برگرداندیم و دل از آنچه که داریم فقط برای همان چند دقیقه بکنیم، شاید بتوانیم ارزش خیلی از کارها را که در آن برهه از زمان انجام گرفته درک کنیم. و الا در کنار سفره با غذاهای گوناگون گرسنگی مفهومی ندارد و لب چشمه زلال تشنگی بی معنی است.
    گاهی که احتمال زلزله در منطقه ای میرود، بزرگان قوم دستور تمرین زلزله می دهند. بیایید ما هم فکر کنیم قرار است به نیم قرن پیش برگردیم. برگشت تاریخ را تمرین کنیم! نگران نباشید، فقط برای چند دقیقه. بعد به دنیای امروز مان بر می گردیم.
    لازمه این تمرین و نمایش آن است که برای همین مدت کوتاه دست از هر آنچه که داریم بر داریم.
    آب و برق و گاز قطع شده است. از خانه راحت بیرون مان کرده اند و قرار است در یک چادر سیاه مویین یا شکاف کوه این چند دقیقه را سر کنیم.
    از نان لواش و سنگک و بربری و... خبری نیست. کافه و رستوران و کافی شاپ و...... تعطیل شده و مدرسه ها و دانشگاه و کلاس موسیقی و....خبری نیست. ساندویچ و پیتزا و فست فود و........ قدغن است. موبایل و تلفن و کامپیوتر و واتساپ و تلوزیون و ماهواره و........ را جمع کرده اند. اتوموبیل و دو چرخه و ........ در دسترس نیست. لباس های شیک و کفش های نرم و راحت نداریم و شاید پاپتی باید چند قدم راه برویم! خیابان های شلوغ و سینما و تُاتر و.......... قرق است. و...........و.........
    آنچه که با آن روبرو هستیم، کوه و دشت و بیابان و رودخانه و گاو و گوسفند و شتر است و راهی دراز هم در پیش داریم. به حال خود رها شده ایم. نه فریاد رسی داریم نه گوش شنوایی! فریاد هم بکشیم فقط پژواک آن در کمر کش کوه ها منعکس می شود. گوش شنوایی نیست.
    اما چوپانی، ساربانی، نوکری و فرمان بری خوب بلدیم. راهی نداریم. باید شبان و ساربان و نوکر باشیم. حالا اگر وضع خانواده بد کی نیست، برای خانواده والا جهت زنده ماندن باید برای خان و کلانتر و کدخدا کار کنیم و جیک هم نزنیم.
    سر این قصه دراز است. داستان محرومیت ها و نا کامی ها و تحقیرها و...... مثنوی هفتاد من کاغذ می شود.
    زیاد شما را در برزخ زندگی نیاکان و پدران مان معطل نمی کنم.
    این بود شرایط زندگی پدران ما و خود ما در طول قرن های متمادی، تا اینکه فرزندی ایلی (بر اثر یک واقعه بد یمن برای خانواده اش و خوش یمن برای شخص او و فرزندان ایل) پایش به شهر باز شد. مدرسه رفت. الفبا آموخت. دانشگاه رفت. اما این فرزند خلف ایل، سختی های ایلش را فراموش نکرد. مفتون و مسحور مظاهر فریبنده شهر نگردید. به ایل برگشت. الفبای معجزه گر را برای فرزندان ایلش به ارمغان آورد. او با خیلی از دانشگاه دیده ها و دانش آموختگان امروزی فرق می کرد. او همه چیز را فقط برای خودش نمی خواست. او ایلش را دوست داشت. به ایلیاتی ها عشق می ورزید. او می خواست (آنچه را که خود داشت، همه فرزندان عشایر داشته باشند).
    او آمد. به ایل آمد. با الفبا آمد. با کوله بار عشق و محبت و مهربانی آمد. آموختن الفبا را در بین عشایر عمومی و مجانی کرد. من و من ها، پسر و دختر با سواد شدیم. معلم، دبیر، مهندس، وکیل، پزشک، مدیر، پرستار، تکنسین و حتی مدیرکل و.... شدیم.
    بنا چار به شهر آمدیم. در ادارات و موسسات شهری استخدام شدیم. ماندگار شهر شدیم. بچه هامان در مدارس شهری درس خواندند. دانشگاه رفتند. مظاهر شهر را دیدند. با تمدن و شهرنشینی آشنا شدند. صاحب اعتبار و شهرت اجتماعی گردیدند. خیلی از این فرزندان اما از پدران شان و مادران شان نپرسیدند، بابا؟ مادر؟ آنا؟ بوآ؟ شما هم به راحتی ما درس خواندید؟
    جوانان عزیز، آنچه که ما (پدران و مادران) در مورد استاد بهمن بیگی می گوییم، داستان و افسانه و غلو نیست. باور کنید واقعیت محض است، باور کنید!!!
    حق داریم او را بستاییم و شب و روز تکیه کلام مان نام او باشد. دیوانه او باشیم چون او دیوانه ما بود.
    مرادحاصل نادری دره شوری ۲۹/۱۱/۱۳۹۳

هیچ نظری موجود نیست: