۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

رمز توفیق بهمن بیگی از دیدگاه حمزه رزمجویی



حمزه رزمجویی، یکی از معلمین و راهنمایان پیشکسوت و یارِ غار و همراهِ همیشگی محمد بهمن بیگی، در لا به لای خاطراتش راز و رمز موفقیت بهمن بیگی را بیان می کند. خاطرات ارزشمند او را مرور می کنیم.

در این سیاه مشق یک کلمه دروغ نگفته ام و اغراق هم نکرده ام
با اتکا و اتکال به خداوند بزرگ به شرح زیر می پردازم[1]
تعلیمات عشایری حاصل ابتکار یک انسان دلسوز و مدبر بود که به صورت یک پدیده ظهور کرد. چگونه ممکن است ظهور مکتبی با این اصالت و عظمت را توصیف کنم. خودم را در مقامی نمی دانم که شخصیت و تفکر و تدبر یک انسان به تمام معنی و وارسته را که سالها به دنبال راه چاره گشت تا موفق شود، ۲۶ سال بهترین شیوه تعلیم و تربیت را در جهت نجات اطفال لازم التعلیم عشایر ابداع و به کار بندد، توصیف کنم. دانشمندان و صاحب نظران کشور و خارج از کشور از نزدیک شاهد نتایج درخشان مکتب تعلیمات عشایری بوده اند. دو نفر صاحبنظر و عالی مقام فرهنگی که از مدارس عشایری قره قانی دیدن می کردند و از کشورهای اروپایی آمده بودند بعد از بازدید از مدرسه با حضور جناب آقای بهمن بیگی و دبیران دانشسرا گفتند سالها از مدرسه های مختلف در کشورهای مختلف دیدن کرده ایم تنها سیستم آموزشی که دانش آموزان مدرسه با دیدن بازرس فرار نمی کنند و به استقبال بازرس و بازدید کننده می آیند دانش آموزان مدارس عشایری است و اطلاع داریم مبتکر این سیستم آموزشی روزی برای گرفتن بودجه بیشتر و گسترش این سازمان به مسئولین وزارت آموزش و پرورش توسل می جست ولی امروز که نتایج درخشان تعلیمات عشایر موجب حیرت عموم شده است مسئولین وزارت آموزش و پرورش با اصرار از مدیر کل تعلیمات عشایر می خواهد که سازمان را گسترش داده و داوطلب بیشتر بپذیرد و ریگزارهای سیستان وبلوچستان و کمرکش کوه های لرستان و کردستان تا مرز ارس را زیر پوشش قرار دهند.
در اینجا اشاره ای به وضعیت تحصیلی و دوران آموزگاری خودم می کنم. دانشسرای عشایری سال ۱۳۳۶ رسماً تاسیس و شروع به کار کرد و ۶۰ نفر داوطلب در سال اول پذیرفت. داوطلبین در سطح استان فارس به صورت سهمیه بندی بود ایل ممسنی که از چهار طایفه تشکیل می شد هشت نفر سهمیه داشت. رستم، جاویه، بَکِش و دشمن زیاری. هر طایفه دو نفر سهمیه داشت اینجانب حمزه رزمجویی از ایل ممسنی، طایفه دشمن زیاری و روستای "قایدان" در سال ۱۳۳۷ خورشیدی در کنکور دانشسرای عشایری قبول شدم. دوره تحصیلی یک سال بود اول مهر ۱۳۳۸ محل خدمتم در یکی از روستاهای دشمن زیاری به نام "بلوطک محمدی" تعیین گردید. برای ثبت نام به آن روستا مراجعه کردم دانش آموزان در مدرسه دولتی درس خوانده بودند یکی دو سال زیر نظر یک مکتب دار به نام مشهدی عباس فسایی فقط سی جزء قرآن و سوره های آخر را خوانده بودند. ده نفر از آنها حروف را می شناختند به استناد همین حروف شناسی آنها را به کلاس سوم بردم.
۴۱ نفر دانش آموز ثبت نام کردم، ۱۰ نفر سوم، دو نفر دوم و ۲۹ نفر در کلاس اول شروع به درس کردند. کار تدریس شروع شد از ساعت ۸ تا ۱۲ظهر و از۱ تا ۷ و گاهی تا ۱۰ شب به وسیله چراغ توری درس می دادم. کارم خیلی سریع پیشرفت کرد آقای بهمن بیگی بارها از مدرسه ام دیدن کرد و هر بار کارم مورد تایید ایشان بود. در آن موقع تعلیمات عشایر مستقل نبود و زیر نظر آموزش و پرورش فارس اداره می شد آقای بهمن بیگی سرپرستی مدارس عشایر را به عهده داشت. بعد از سه سال دانش آموزان کلاس سوم با تعویض شناسنامه های خود که اغلب با سن شان  اختلاف داشت به صورت متفرقه ششم گرفتند و به دانشسرای عشایری راه یافتند. سال ۱۳۴۱ محل خدمتم در  روستای "کلاه سیاه" تعیین گردید و در آن مدرسه کلاس های سوم و چهارم و پنجم و ششم را تدریس می کردم. ده نفر کلاس ششمی داشتم که روز امتحان نهایی یکی از آنها که به بیماری حصبه دچار شده بود، تسلیم رضای خدا گردید و 9 نفر دیگر با معدل بالا قبول شدند و از طریق اداره کل مورد تشویق کتبی قرار گرفتم.
آقای بهمن بیگی در سال ۱۳۴۲ در یک جلسه آموزشی، از اینکه بعضی از آموزگاران در مدرسه روستای "درک" تیرتاج دشمن زیاری توفیق حاصل نکرده اند اظهار ناراحتی کرد. اینجانب داوطلب شدم که به آن مدرسه بروم. تابستان به آن روستا رفتم و با معتمدین محل صحبت کردم و از آنها همفکری خواستم. از حسن سابقه کارم مطلع  بودند مخصوصاً در کلاه سیاه که به آن روستا نزدیک بود. اول مهر کارم را در روستای تیرتاج شروع کردم باز هم مانند گذشته از صبح تا ظهر و از یک بعد از ظهر تا شب کار می کردم. ساعت ۷ شب در منزلم آتش روشن می کردیم و کلاسهای پنجم و ششم به اتفاق اولیای خود می آمدند. تخته سیاه بزرگی در منزلم نصب بود. تقویت درسی شروع می شد. پیشرفت مدرسه به جایی رسید که چند بار مدرسه را به وسیله ی ماشین های بزرگ مخصوصاً ریو ارتشی برای نشان دادن به دانش آموزان دانشسرا به شیراز  بردند و هر بار یک هفته در دانشسرای عشایری اقامت می کردند و مورد آزمایش درسی  قرار می گرفتند. سال دوم در مدرسه تیرتاج دو نفر بودیم و ۹۱ نفر دانش آموز داشتیم من کلاس سوم و چهارم و پنجم و ششم را تدریس می کردم. همکارم عطااله رزمجویی که از معلمین پرکار بود، کلاسهای اول و دوم را تدریس می کرد. در شیراز مقامات آموزش و پرورش و استاندار فارس و معاونت آموزش و پرورش از این مدرسه بازدید کردند و چند خبرنگارِ رادیو و روزنامه از تهران آمده بودند با من مصاحبه کردند گفتند:چرا برنامه درسی کلاس چهارم ابتدایی تا حد کلاس ششم رسیده است؟ عرض کردم: هفتاد سال از تهران و پنجاه سال از شیراز عقب هستیم، اگر معلمین عشایری راه بروند نمی رسند مگر اینکه بدویم و پویایی داشته باشیم. سوال کردند که چرا روحیه دانش آموزان اینقدر بالاست؟ عرض کردم: تصمیم داریم که اگر خدا بخواهد در بین دانش آموزان امیر کبیرها به وجود آید. در آن موقع تعلیمات عشایر مستقل شده بود و آقای بهمن بیگی مدیر کل آموزش و پرورش عشایر بود.
در سال ۱۳۴۴ پنج نفر از دانش آموزان کلاس ششم مدرسه تیرتاج دشمن زیاری به همراهی آقای بهمن بیگی به تهران برده شدند و در تهران در یک موسسه از آن ها آزمایش درسی بعمل آمد و مورد توجه وزیر آموزش وپرورش و کارکنان کشوری و لشکری قرار گرفت. سه سال در روستای تیرتاج درس دادم.
سال ۱۳۴۵ آقای بهمن بیگی خواستند به شیراز بیایم و گفتند در دانشسرای عشایری با دانش آموزان دانشسرا صحبت کن و رمز موفقیت خود را در کار تدریس با آن ها در میان بگذار. شش ماه در دانشسرا ماندم. خانواده و بچه هایم تحت سرپرستی پدرم اداره می شدند. روستای ما به نام قایدان، مدرسه داشت و معلم بسیار شایسته ای هم در آن تدریس می کرد از نظر بچه هایم خاطر جمع بودم. در حوالی فراشبند مدرسه ای به نام طایفه علمدارلو، شش بلوکی قشقایی، به خاطر گرفتاریِ سربازی معلم، آموزشگاهش تعطیل شده بود، آقای بهمن بیگی دستور داد که به آن منطقه بروم و به تقویت درسی دانش آموزان بپردازم. تعداد دانش آموزان ۶۲ نفربودند. ۲۲ نفرآنها در کلاس ششم درس می خواندند. کار را شروع کردم. روزانه،  ساعت ها کار می کردم و توفیق درسی بسیار عالی بود. روزهای پنجشنبه و جمعه از مدرسه های قشقایی اطراف و نزدیک به آن مدرسه دیدن می کردم و با آموزگاران از هر نظر همکاری داشتم. درمدرسه ای مشغول به تدریس بودم که یکی از خوانین طایفه عمله قشقایی وارد شد و نامه ای از آقای بهمن بیگی را به من داد عین عبارات نامه را می نویسم:« آقای حمزه رزمجویی عنوان اداری شما از این به بعد راهنمای  تعلیماتی است، مستحضر باشید.»

 نامه دستخط خودش[2] بود. نه شماره داشت و نه تاریخ! عین آن نامه در کتابی چاپ شده است. اول مهر کارم در جهت راهنمایی تعلیماتی و سرکشی به مدارس استان شروع شد. به اتفاق آقای بهمن بیگی از مدارس ممسنی و کهگیلویه و بویر احمد دیدن کردیم. مهر ماه ۱۳۴۷ به وسیله ماشین برای دیدن مدارس طوایف مختلف قشقایی از طریق فیروزآباد به جنوب لار رفتم. در آن جا، منطقه کوهستانی بود راه ماشین رو در آن زمان وجود داشت البته بعد از پیروزی انقلاب آن مناطق با همه ناهمواری ها و کوهستان به وسیله جهاد سازندگی راه سازی شد. کار بازدید از مدارس را پیاده شروع کردم. مدارس طایفه عمله قشقایی را دیدم و از مدارس شش بلوکی دیدن کردم و وارد طایفه فارسیمدان قشقایی شدم، مدرسه ها را دیدم و در حوالی کازرون از مدارس کشکولی قشقایی بازدید کردم و وارد مدارس طایفه دره شوری در حوالی گچساران شدم بعد از ۷۵ روز پیاده روی و بازدید از چهار طایفه قشقایی، وارد امیدیه و آغاجاری خوزستان شدم. و از آن جا به وسیله یک بنز خاور از طریق نورآباد ممسنی به شیراز آمدم و ساعت ۸ صبح به اداره آموزش عشایر رفتم و گزارش کارم را که کتباً در هر مدرسه جداگانه نوشته شده بودم تقدیم داشتم. در این ۷۵ روز به علت دوری منطقه و نبودن راه ماشین رویی کوچکترین اطلاعی از آموزش عشایرنداشتم. آقای بهمن بیگی هم با دیدنم بسیار خوشحال شد. کم کم تعداد مدارس زیاد شد  و برای هرطایفه راهنمای مخصوص انتخاب کردند. من در طایفه فارسیمدان قشقایی ماندم.   ۵سال با آن مدارس همکاری داشتم البته به اتفاق آقای بهمن بیگی به مدارس خارج از فارس هم سر می زدیم.
تعلیمات عشایر به استانهای کردستان، کرمانشاه، لرستان، آذربایجان شرقی و غربی، ایلام، سیستان و بلوچستان هم معلم می فرستاد و رسیدگی می کرد و بازدید می کرد.
در سال ۱۳۵۳ به اتفاق آقای بهمن بیگی برای شرکت در اردوی آموزشی
آذربایجان شرقی به دشت مغان رفتیم. در آن استان آقای غلامحسن نادریان از فرهنگیان برجسته تعلیمات عشایر، عنوان راهنمای تعلیماتی داشتند. یک هفته در پارس آباد مغان نزدیک مرز روسیه آن روز کار، بازدید طول کشید.
                           اردوی آذربایجان شرقی
 در بازگشت همراه آقای بهمن بیگی، از طریق خرم آباد و اندیمشک راهی شیراز شدیم. در الوار گرمسیری لرستان در شمال اندیمشک، از چند مدرسه دیدن کردیم. استاندار لرستان فوق العاده به پیشرفت آن استان مخصوصاً آموزش وپرورش و بهداشت علاقه نشان می داد. وقتی به شیراز رسیدیم آقای بهمن بیگی خیلی خصوصی دررابطه با مدارس لرستان صحبت کرد. از اینکه دانش آموزان احتیاج شدید به تقویت درسی دارند، یادآوری کرد و گفت:«دلم می خواهد با کمال علاقه به لرستان بروی.» گفتم:« مشکلی نیست فقط محبت کنید عده ای از معلمین فارس، مخصوصاً از طایفه دشمن زیاری و فارسیمدان که به کار آنها اطمینان دارم را همراهم به لرستان بفرستید.» گفتند :«با کمال میل اغلب معلمین از دانش آموزان خودت بوده اند و با علاقه به آن استان می آیند.» سال اول تلاش کردیم و نتیجه کار بسیار عالی بود. در سال دوم همکاریم در لرستان از دفتر آقای استاندار به مجتمع عشایری خرم آباد اطلاع دادند که وزیر آموزش و پرورش به لرستان می آید  و از مدارس عشایری هم دیدن می کند.
تلفنی به شیراز اطلاع دادم. آقای  بهمن بیگی فرمودند:« فردا صبح دو لندرور به لرستان می فرستم.» اردوی آموزشی در شمال خرم آباد، در جایی به نام "پاپی خالدار" که قبلاً جایگاه پیش آهنگی بود تشکیل شد و پنجاه مدرسه از بخش های مختلف لرستان در این اردوی آموزشی شرکت جستند. پیشرفت درسی دانش آموزان فوق العاده بود. در سال سوم تعداد معلمین عشایری در لرستان از بومی و اعزامی از شیراز به ۲۸۰ نفر می رسید. برای دومین بار اردوی آموزشی در همان جایگاه سال گذشته تشکیل گردید. وزیر آموزش و پرورش از تهران با هیاتی از بزرگان فرهنگی دراین اردو شرکت جستند. کار بسیارمورد رضایت بینندگان بود. در این اردو، یکی از کارکنان وزارت آموزش و پرورش که مشغول سوالات درسی بودم پرسید:«چند سال است معلم هستی؟» گفتم:«سه سال»
 آقای بهمن بیگی در جمع آنها گفت:« در هر منطقه که با اشکال مواجه می شوم از حمزه رزمجویی کمک می طلبم

در اینجا نوشتن خاطره ای از اقامتم در لرستان را لازم می دانم. مدارس سیار و کوهستانی، بیشتر با پای پیاده بازدید می شد. برای دیدن چهار مدرسه عشایری در "قله کیان" منشعب از کبیر کوه، همراه علی احمد بیرانوند، راهنمای تعلیماتی شایسته محلی پیاده راه افتادم و شش ساعت در راه بودیم. به نزدیک مدرسه (بزرگ آب) رسیدیم روی سنگ مرتفع بزرگی این نوشته کنده کاری شد بود:« یادگار قوای اعزامی جنوب به فرماندهی سرهنگ محمد حسین میرزا فیروز در سال ۱۳۰۵ خورشیدی»
شب از معتمدین و بزرگسالان پرسیدم قوای اعزامی برای چه هدفی به این کوهستان مرتفع و بیراه آمده بودند؟ گفتند:« آمدند و به بهانه اینکه ما به یاغیان و مخالفان رضاه شاه پناه و نان می دهیم، ما را پیاده به منطقه ورامین وشهریار تهران تبعید کردند. درآن سرزمین هشت سال ماندیم  و کشاورزی کردیم و در  سال ۱۳۳۱ اجازه دادند به وطن خود برگردیم.» گفتم: ورامین و شهریار بسیار با ارزش است چرا برگشتید؟ گفتند:« وطن عزیز است.» به شوخی گفتم:«ما هم قوای اعزامی جنوب هستیم ولی برای خدمت به شما و رشد علمی دانش آموزان آمده ایم.»
 در آن قله کوه چهار مدرسه به نامهای کرگاب، بزرگ آب، دشت لاله و شاهزاده احمد (ع) فعالیت داشتند. پیشرفت تحصیلی دانش آموزان در آن مکان دور از شهر به معجزه شباهت داشت. همه دانش آموزان این چهار مدرسه که از قله کوه تا راه آهن مازو را پیاده طی می کردند و در اردوهای آموزشی شرکت می کردند، به مانند چراغ درخشیدند. آن مدارس جزء الوار گرمسیری لرستان بود، ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی از نظر تقسیمات کشوری و استانی به  استان خوزستان تعلق یافت و به خاطر دوری از شهر و کوهستانی بودن منطقه، معلمی  برای تدریس به آن دیار نرفت و مردم ناچار برای تحصیل فرزندانشان به حومه اندیمشک کوچ کردند......
سال ۱۳۵۶ به خاطر گستردگی کار و زحمت پیاده روی، کمی ناراحتی قلبی پیدا کردم. آقای بهمن بیگی توصیه کردند پیش دکتر بابایی بروم به اتفاق آقای کریمی معاون اداری تعلیمات عشایر پیش دکتر بابایی رفتیم، دکتر با دقت معاینه کرد و فرمود مشکلی ندارد. ناراحتی اعصاب دارد باید کمی استراحت کند آقای بهمن بیگی گفتند البته به شوخی:«فعلاً حق نداری بمیری زیرا کار داریم.»
بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی فقط ۶ ماه به لرستان رفتم. آموزگاران اعزامی از استان های مختلف به شیراز برگشتند. آموزگاران جوان و پرشور بیشتر به انقلاب توجه داشتند. سال ۱۳۵۸ و  ۱۳۵۹ را در همان مناطق فارس کار کردم سال ۱۳۵۹ تقاضای انتقال دادم و به استان بوشهر رفتم. در مدرسه بندر ریگ مرکز منطقه حیات داوود به عنوان آموزگار جانشین سه ماه کار کردم. در مهر ماه ۱۳۶۰ بنا بر تقاضای خودم در یکی از روستاهای تحت پوشش بندر ریگ به نام روستای "محمدی" کلاس اول ابتدایی تدریس کردم تعداد دانش آموزان ۲۴ نفربودند در پایان سال تحصیلی سوالات امتحانی از آموزش وپرورش بوشهر آمد و دانش آموزان کلاس اول این مدرسه در دیکته همه نمره ۲۰ داشتند و در بقیه درسها مانند ریاضی و علوم تجربی هم به همین صورت. سوالات دیکته را آقای حاج صمد شجاعیان نماینده مجلس شورای اسلامی ممسنی همراه خودش به تهران برد و سوالات را که همه نمره ۲۰ و بسیار خوش خط بود به نمایندگان مجلس نشان داد.
بنده را به تهران دعوت کردند. دو مرتبه به تهران رفتم و در دو جلسه کیفیت کار آموزگاران عشایری را برای فرهنگیان و بعضی از نمایندگان مجلس شورای اسلامی توضیح دادم. البته هزینه رفت و برگشت این دو سفر هم با خودم بود.
درمدرسه محمدی فرمانده های سپاه و بسیج  از کارم دیدن می کردند و حتی به دانش آموزان جایزه می دادند سال ۱۳۶۱ سرپرست آموزش و پرورش بندر ریگ صلاح دیدند که به عنوان معلم راهنما با آموزش و پرورش منطقه همکاری کنم. به شیراز آمدم عده ای از آموزگاران عشایری را که از استانهای مختلف برگشته بودند را تشویق کردم و گروهی را به آموزش و پرورش بوشهر بردم. و در  روستاهای تحت پوشش بندر ریگ به کار تدریس وا داشتم. آموزگاران بسیارفعال و متعهد بودند. پیشرفت درسی خیلی زود آثارش را در این منطقه نشان داد. در آن خطه چون ساحل دریا بود (خلیج فارس) بیشتر پیاده از مدارس دیدن می کردم. چون به روش تدریس الفبای فارسی کاملاً آشنا بودم کار دیکته (املا نویسی) سریع در کلاسهای مختلف پیشرفت خود را نشان داد. در همان سالها جناب آقای غلامعلی حداد عادل که در آن زمان معاون وزارت آموزش و پرورش بود در بندر ریگ کیفیت کار آموزگاران عشایری را ملاحظه فرمودند. در آن موقع من معلم راهنما بودم. ۱۲ سال در آن منطقه کار کردم آقای میمنی رئیس آموزش و پرورش گناوه و آقای محمد دشتی رئیس آموزش و پرورش بندر ریگ زحمات و دلسوزی اینجانب را گواهند وبارها کتباً مورد تقدیر ایشان قرار گرفتم. سال ۱۳۷۲ بعد از ۳۴ سال خدمت بازنشسته شدم وقتی حکم بازنشستگی به دستم رسید کتباً از مسئولین اداره تشکر کردم و عرض کردم بریدن دست من از آموزش و پرورش به منزله بریدن دست یک زاهد از مسجد است. از نظر مالی اندوخته ای نداشتم ۱۵۰۰۰ تومان از حسابداری اداره به عنوان مساعده گرفتم و به شیراز آمدم[3]. شش ماه به خاطر مشکل مالی در شرکتی نیمه دولتی با کمک یکی از دانش آموزانم که به مهندسی راه و ساختمان رسیده بود، کار کردم دوباره آقای دشتی رئیس آموزش و پرورش شبانکاره بوشهر از من دعوت به عمل آورد که سرکار خودم برگردم. سریع به بوشهررفتم و مجدداً مشغول به کار شدم. به عنوان معلم راهنما از مدارس دیدن می کردم و هفته ای، شش ساعت به تدریس ادبیات می پرداختم. چهار سال دیگر ماندم چون بچه هایم از نظر درسی در سطح راهنمایی و دبیرستان نیاز به راهنمایی  داشتند خداحافظی کردم و به شیراز آمدم.
یادآوری این مطالب را لازم می دانم
که دو نفر از دانش آموزانم که در مدرسه بلوطک کلاس ششم می خواندند تسلیم رضای خدا شده اند. مرحوم سید هدایت حسینی که در مدرسه مشوق امور دینی بود و دیگری مرحوم جمال که در رشته والیبال مهارت داشت همیشه به یادم هستند.
باز هم لازم به یادآوری است، به منطقه شبانکاره بوشهر که وارد شدم آقای دشتی سرپرست آموزش و پرورش گفتند:« کارتان را به همان صورت دنبال کنید.»
 اولین روز ورودم به شبانکاره آقای دشتی سرپرست آموزش و پرورش که علاقه شدیدی به رشته تحصیلی دانش آموزان آن منطقه داشت جلسه ای تشکیل داد و از همه آموزگاران منطقه دعوت کرد. از بنده  خواست صحبت کنم بعد از ادای احترام به حضار در سالن عرض کردم:«توفیق درامر پیشرفت آموزشی معجزه نیستت ایمان به کار، خسته و مایوس نشدن، به کارگیری روش سازنده و انتقال تعلیم و تربیت به دانش آموزان رمز موفقیت می باشد.» اشاره به اشعار ملک الشعرای بهار کردم و گفتم:«
بود در آن ضمیران با آن ضعیفی شش صفت
زان شش آمد کارگر چون بختش استعلا گرفت
کوشش و صبر و لیاقت و همت و عشق و امید
و اتفاقی خوش که بختش عروه الوثقی گرفت.
خدمت مخلوق کن بی مزد و بی منت بهار
ای خوش آن بینا که روزی دست نابینا گرفت.»
نوشته بنده ممکن است یک اشکال داشته باشد که در این سیاه مشق یک کلمه دروغ نگفته ام و اغراق هم نکرده ام!



حمزه رزمجویی[1]
دست خط بهمن بیگی [2]
منزلم در شیراز بود [3]

هیچ نظری موجود نیست: