۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

آقای شاه قاسمی در مورد علل موفقیت بهمن بیگی چنین می نویسد:




   آقای شاه قاسمی از پیشکسوتان تعلیمات عشایری است. وی مدتی مکتب دار بوده سپس معلم عشایری شده و مدتی دبیر دانشسرای عشایری بوده است. وی از دبیران بازنشسته ممسنی می باشد. او در مورد علل موفقیت بهمن بیگی چنین می نویسد:        

چرا تعلیمات عشایر موفق شد؟
برای موفقیت در هر امری دو عامل اساسی مطرح است، یکی شرایط موجود و دیگری توانایی های فرد یا گروه عامل. با توجه به این مطلب آقای محمد بهمن بیگی برای موفقیت در راه اندازی دستگاهی که تعلیمات عشایر نام گرفت از شرایط موجود فقط عقب ماندگی عشایر را پیش رو داشت و دیگر هیچ. بنابراین، قهرمانِ تغییرِ عشایرِ کشور یک تنه و با دست خالی وارد میدان شد. او جز عشق به عشایر و تکیه به توانایی های ذاتی خود تقریبا چیز دیگری در اختیار نداشت. من سعی می کنم شمه ای از راهی را که ایشان طی کردند و من شاهدش بودم عنوان کنم. آنچه در این نوشتار بیان می شود مشاهدات شخصی بنده و نه نقل قول از شاهدانِ دیگر است.
من در سال 1338 از مکتب خانه با امتحان ورودی به عنوان دانش آموز کلاس چهارم دبستان تازه تاسیس عشایری (زیردو) رستم ممسنی از طریق معلمی جوان و فعال و مبتکر به نام قربانعلی نیکنام با گوشه هایی از شخصیت آقای بهمن بیگی آشنا شدم. برای اولین بار که او را در بازرسی از مدرسه مذکور دیدم نگاهِ نافذ، اِدراک بالا، خستگی ناپذیری، دلسوزی و تیزهوشی او در همان سنِ کم برایم مسلم شد. واقعه ای رخ داد تا برنامه او را بهتر بشناسم و آن اینکه سحرگاه یکی از روزهای پاییزی که به عادت معهود با هزاران امید در مدرسه حاضر شدم محیط را سوت و کور و بهت آلود دیدم. مشخص شد شب گذشته یاغی منطقه که محمد صالح نام داشت و او را «محصالح» می خواندند شب هنگام قصد جان معلم کرده و ایشان به کمک مردم از مهلکه گریخته است. مدرسه ما تعطیل شده بود. من که مدرسه و معلمم را فوق العاده دوست داشتم تمام آرزوهایم را بر باد رفته می دیدم. پس از چهار روزِ نفس گیر، ناگاه غوغایی در زیردو به پا شد. هر کس با بانگ بلند دیگران را خبر می کرد که آقای نیکنام می آید. همه دانش آموزان زیردو به سَمتی که معلم نزدیک می شد می دویدیم.
آقا معلم سرحال و خندان بود. مثل بقیه با یک دنیا بیم و امید سلام کردم. همه پرسش هایی داشتیم که یارای پرسیدن آن را نداشتیم. به طرف دبستان رفتیم. همه در تنها اتاق گلی مدرسه روی زمین یا تخته های کوچک خود نشستیم و آقا معلم سخن آغاز کرد و فرمود، من که جانم را در خطر دیدم فرار کردم و تلگرافی جریان را به آقای بهمن بیگی خبر دادم و به تدریس در مدرسه تل افغان مشغول شدم. امروز صبح این تلگراف به دستم رسید و همزمان کاغذی از جیبش در آورد و تلگراف مدیر کل را خواند «آقای قربانعلی نیکنام، فلسفه تعلیمات عشایر همین بود و همین است. فورا به پست خود در زیردو برگردید. شما در مدرست تل افغان هیچ سمتی ندارید».
آقا معلم تلگراف را تا کرد و در جیبش گذاشت و گفت، دستور آقای بهمن بیگی است. من در زیردو می مانم، حتی اگر کشته شوم. همه شاد شدند و هورا کشیدند. من گریه کردم. هنوز هم نمی دانم از خوشحالی گریه کردم یا برای تهدید به قتل معلمی که از جان بیشتر دوستش داشتم! این جا بود که درک کردم بهمن بیگی مدیر کل نبود؛ او فرمانده ای بود که مبارزه مقدسی را به کمک سربازان از جان گذشته اش رهبری می کرد و با یک فرمان درد محرومیت تحصیلی ما را درمان کرد. در سال 1347 وارد مرکز تربیت معلم عشایری شدم. با ارتباط بیشتری که با مدیر کل پیدا کردم، استعدادهای ذاتی او بیشتر بر من آشکار شد. بهمن بیگی هر فردی را که یک بار می دید برای همیشه می شناخت و به توانایی ها و نقاط قوت و ضعف او پی می برد. او افراد را چنان در پست های مختلف می چید که منظومه آموزشی او به بهترین شکل عمل کند. او دانش و هوشیاری شگفت انگیزی در شناخت مسائل فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، تاریخی و . . . داشت. در عین حال، او هوش عجیبی در استعدادیابی داشت و در انتخاب یاران خود، به خصوص در سطوح بالا کاملا موفق بود. او شخصی همه جانبه نگر و پیگیر همه عوامل بود. افراد فعال را با گفتار و عمل موردِ تشویق قرار می داد و القاب و نسبت های زیبا و باور نکردنی به آنها می داد طوری که اگر کسی ویژگی های ایشان را نمی شناخت به نظرش غلو آمیز می آمد. در عین حال، او مدیری قاطع بود و افراد کم کار را هم مورد سرزنش قرار می داد. او معمار فرهنگ عشایر بود و اشتباه است اگر او را فقط یک سواد آموز بدانیم. کافی است جلمه معروف «طلای شهامت را با پشیز سواد مبادله نکنیم[1]» او را به یاد بیاوریم که هزاران بار بر تخته سیاه های دبستان های عشایری با خط خوش نوشته شد. این رویکرد او به خوبی نشان می داد که او به دنبال چه بود.
الفبا برای او هدف نبود، وسیله بود. دلیل این ادعا این است که او موسساتی برای آموزش و اجرای حرفه های مامایی، فنی حرفه ای، قالیبافی و . . . راه اندازی کرد که ارتباطِ چندانی با سواد آموزی ندارند. هدف او تغییر بود اما تغییری هدفمند. در گفته ها و نوشته ها و مثال ها و داستان هایی از وقایع گذشته، عوامل فرهنگی را دستکاری می کرد و از رذایل می سترد ، فضائل را پررنگتر می کرد و قهرمانش را به عرش اعلی می برد. از کار خسته نمی شد و انتظار خستگی برای معلمینش را هم نداشت. او معطوف به نتیجه بود و حاشیه را به حاشیه می راند.
بهمن بیگی موقعیت شناس و سخنور بود. تا کسی در کنار او زندگی و کار نکرده باشد، نمی تواند بداند او با چه استادی واژگان مترادف و متباین را با سرعت ردیف می کرد. او فی البداهه سخنانی را خلق می کرد که هر شنونده ای را میخکوب می کرد. به راحتی می توانست خموده ترین افراد را به هیجان آورد. نمی شد کسی لحظاتی با او سر کند و تحت تاثیر او قرار نگیرد.
شکی نیست که محمد بهمن بیگی به عنوان یک انسان خواه ناخواه ممکن است ضعف هایی داشته باشد ولی حقیقتا شمردن توانایی های ذاتی او مشکل است و حتی به غلو و کرنش شبیه است. اما واقعیت های انکارناپذیریست. در طول یک سال دوره دانشسرا، با استفاده از همان توانایی های ذاتی خود به صورت حساب شده و با حوصله معلمین آینده خود را آماده می کرد. او بهترین استادان را برای دانشسرا برگزیده بود و برنامه ای جامع و مدون داشت. به نظر من او برنامه اعلام نشده ای هم داشت که هدف آن تغییرات فرهنگی و روحی و آمادگی ذهنی و ایجاد انگیزه های قوی در ما بود که فقط خود از عهده ی آن برمی آمد.
به مناسبت های مختلف ما را در سالن دانشسرا جمع می کرد و از وقایع گذشته تاریخی و محلی و تاثیر آن بر عشایر می گفت و آنگاه که با گریه می گفت «اشک بیش از آب چهره پدران و مادران ما را شسته ...». کدام  جوان عشایری بود که تحت تاثیر قرارنگیرد؟ گفتار او هنرمندانه و فی البداهه بود. هنگام سخن گفتن مثل این بود که  در سالن نمایشنامه اجرا می کند، می خندید، گریه می کرد. عصبانی می شد، می غرید و به هر وسیله ای دست می زد تا ما را از درون تغییر دهد و آماده کند.
گزارش کار معلمان موفق را برای ما می خواند و مدارسی که خوب کار کرده بودند را به همراه معلمانشان به دانشسرا می آورد. اردو تشکیل می داد تا مدرسه ها بیایند و دانش آموزان هنرنمایی کنند و ما هم بدانیم که در آینده کلاس های ما هم باید به همین صورت آماده ارزیابی و هنرنمایی شوند. مسائل فرهنگی همیشه برای او در راس امور بود. شاگردانِ دوره دوازده دانشسرا احتمالا به یاد دارند که در آخرین جلسه عمومی که در آن دختران و پسران در محوطه جمع شده بودند استاد بهمن بیگی بی مقدمه شروع به سخنرانیِ شبیه به اجرای نمایشنامه ای کرد که موضوعش معلم تازه کاری بود که وارد مدرسه محل خدمت خود می شد و اعمال مختلفی را که باید یا نباید انجام دهد بررسی می کرد. نقش همه عوامل را خودش اجرا می کرد. حرکات مخصوص معلم فرضی را انجام می داد. . . با موسیقی و سوت و . . . حرکات معلم فرضی را نمایش می داد. زمانی که جمله ای از دهان معلم (فرضی) جاری شد که بوی خیانت می داد، با تمام وجود فریاد کشید و دو دستی محکم بر سر خود کوفت و های های گریه کرد. کلام او نفوذ معجزه آسایی داشت طوری که اکثر بچه ها به گریه افتادند. و اما ناگهان، شیوه صحبت عوض شد و حالت دلجویی به خود گرفت و گفت« من برای شما داستان غیر واقعی گفتم. معلمِ من معلمِ عشایری است. مادر و پدرش عشایری است. چطور ممکن است ناخلفی کند؟ ....سعی کنید فرهنگ عشایری خودتان را بیشتر بشناسید و نگذارید بعضی جنبه های نا مناسب فرهنگ شهری در شما نفوذ کند.» این آخرین جلسه سخنرانی او برای شاگردان دوره دوازده دانشسرا بود.
اینچنین بود که ما را چون سربازانی آماده و از خود گذشته و کاملا آگاه به وظایف سربازگونه خود راهیِ محل کارمان کرد. در طول خدمت، با اقدامات و تدابیر دیگرش بهتر آشنا شدم که بین آنها خلق اصطلاح «ستاره های درخشان تعلیمات عشایر» برای استفاده از غیرت و شهامت و استعداد انسان های شریفی انجام شد که هدف او را بهتر درک کرده و خوب درخشیده بودند.
می گویند ناپلئون همه فرماندهان خود را به نام می شناخت اما من می گویم بهمن بیگی نه تنها تمام معلمان خود را به نام می شناخت بلکه اطلاعات کاملی در مورد پیشینه، توانایی ها و ضعف های آنها داشت. عجیب تر اینکه، او که اغلب مشغول سرکشی از مدارس بود، تنها با یک بار سوال پرسیدن از دانش آموزی، او را برای همیشه می شناخت. او با شناخت کامل از معلمین پر کارش، که آنها را «ستاره های درخشان» تعلیمات عشایر می نامید و آگاهی کاملی که از مدارس ضعیف داشت، مشکل را حل می کرد. بدین صورت که در ابتدای سال معلمین زبده خود را قهرمانانه به بدترین مدارس و اغلب بدترین جاها می فرستاد تا عقب ماندگی مدرسه جبران شود و معلمین مذکور در پایان سال با اجرای کامل وظیفه آمادگی خود را جهت ماموریت سال آینده به وی اعلام می کردند. لازم به توضیح است که تشویق های مادی و معنوی با ابتکارهای خاص فراموش نمی شد. ضمن اینکه، از تشویقات مادی در حد توان کوتاهی نداشت، ولی تشویق های معنوی، نقش اصلی را در امتداد تلاش های خستگی ناپذیر معلمان داشتند. با مطرح کردن نام «ستارگان درخشان» خود در محافل مختلف، نوشته ها، و مثال ها، کارهای برجسته را برجسته تر نشان می داد. و گاهی پیش می آمد که در مصاحبه مسابقات ورودی موسسات مختلف به مصاحبه شونده اعلام می کرد که نمره ات خوب است، اما در رقابت قبول نیستی. ولی چون برادرزاده، عموزاده، . . . فلانی هستی، که از بهترین معلمان است، تو را اضافه بر سهمیه قبول می کنم. و این در فرهنگ عشایر جایزه کوچکی نیست. من زبانم قاصر است و معتقدم برای شناخت این رادمرد عرصه فرهنگ، باید کتاب هایش را خواند و کارهایش را دید و بس.
                 سید عبدالمناف شاه قاسمی – زمستان ۱۳۹۲


[1] طلای شهامت ص ۲۰۶

هیچ نظری موجود نیست: