۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

سرکار خانم شهناز عشایری، بازنشسته فرهنگی و نویسنده، چنین می نویسد




سرکار خانم شهناز عشایری[1]بازنشسته فرهنگی و نویسنده و معلم پیشکسوت تعلیمات عشایری یکی از دلایل موفقیت بهمن بیگی را حضور همسری مهربان و بزرگوار چون سکینه کیانی در کنار استاد می داند و این چنین می نگارد.

سکینه کیانی "آفتاب" خانه استاد
قریب غروب است. نفس های سرد زمستان، جامه ای به سپیدی برف، بر تن طبیعت تنیده است. جامه ای به قد و قامت هستی. در این سرمای ناجوانمردانه، اندیشه ام بال پرواز می گیرد. پرسه می زند گذشته ها را و پرس و جو می کند دلتنگی هایم را. ریشه هایم در ایل ماند و شاخه هایم در شهر قد کشید. ایلی بودم و شهری شدم. دیروز عطر پونه ها و بابونه ها و آویشن ها، مستم می کرد و امروز دسته ای آلاله و ارکیده به گلدان خانه نشانده ام.
دیروز، پدرانم، با زبان گلوله حرف می زدند و با ملودی نی لبک نجوا می کردند و کلاک[2] چوپانی، وسیله معاششان بود و امروز برادرانم، با سمفونی الفبا، حق می ستانند، درمان می کنند و انسان می سازند.
دیروز شانه های شلاق خورده مادرانم به قداست سپیدی و شلال موها، استتار می شد و امروز، خواهرانم با زبان قلم، سکوت مادران را فریاد می کشند. دیروز زخم های زنان ایلم، به زیر جراحتی کهنه پنهان بود و امروز، دختران قبیله ام، با تیغ جراحی، جراحت های کهنه را می شکافند.
نامت به بلندای آفتاب افق های سهند و سبلان، بارز و تفتان، دماوند و دِنا، کوهرنگ و بیستون! و سلام، سلام بر خیمه های خورشید!
و سلام، سلام بر خاک دامن گیر ایل، که بخارایت بود.
و سلام، سلام بر قداست اجاق، و به اجاقت قسم!
و سلام، سلام بر روح زخم دار تو!
و سلام، سلام بر رنج های شیرین و درد های بزرگت!
و درود، درود بر بانوی آفتاب، درود بر آفتاب خانه ات، "سکینه کیانی" امین رازها و پای کوب سازها و ملکه خاطرات شیرین زندگیت!
سکینه از اولین نگاه و اولین پیمان، بر شانه های مردانه ات، اعتماد کرد و به بلندای قامتت ایستاد! او در اوج ها و فرود ها، همسفر، همدل، همراه و یار وفادارت بود! او که خوش درخشید و مهربان بارید! مهربان بارید بر دل های همه ایلی ها، همچون باران صبحگاه اردیبهشت! صمیمی و پاکیزه.
سکینه زیبا را همه دوست دارند. برای همه چون مادری عزیز است!
او با گیسوان طلایی رها شده روی شانه ها، به همه لبخند می زند. برای او فرقی ندارد چوپانی کوه نشین باشی یا استادی کاردان. صحرا گردی ژنده پوش باشی یا پزشکی کارآمد. سکینه برای مهر ورزیدن آفریده شده است. سکینه یاسی معطر است که بی هیچ ادعایی فضا را سرشار از عطر مهر می سازد. خانه ای که سکینه بانوی اوست، خانه ایست به وسعت عشق و به ژرفای دل.
مدرسه ای که سکینه مربی اوست، عشق آبادی کوچک و خانواده ای بزرگ است. نام سکینه با نام بهمن بیگی مترادف است.
یادم هست، وقتی استاد از خاطرات و برنامه هایش می گفت، لبخندی زیبا بر گوشه لب های سکینه می نشست که واژه واژه کلام استاد را آفرین می بست.
سکینه آفتابگردانی بود که با آفتاب وجود استاد جان می گرفت، با ابرهای ایل و شهر می جنگید. تنها و تنها چشمش به دنبال آفتاب بود و تا آخر با آفتاب نیمه جان و مه گرفته ماند و ماند و عاشقانه غبارش را زدود و تا هنوز با آرامش و متانتی که فقط ویژه اوست و با همان لبخندِ زیبا، جای پای خاطرات روزگار گذشته را نقاشی می کند.
آن روزها که استاد صفحات آخر کتاب حیاتش را سپید می نوشت و شمعی نیمه جان بود، نگاه عاشقانه سکینه، ناب ترین وسبز ترین امید ها را به دست پروردگانش هدیه می کرد.
با او همکلام شدم، در حالی که قامت کشیده و شلالش روی بی قراریِ زانوهایش تشییع می شد، خواستم از معلم بزرگ ایل بگوید و از خاطرات زندگیش.
قدری درنگ کرد، نفس هایش بوی استاد گرفته بود. گویی در خلسه خاطراتش گم شده بود. بغض از گلو برداشت و سیل اشک بی قراری باریدن. چشم هایش را بست، دیروزها را از ذهن گذراند. باز، از غزل های زیبای ایل گفت و آرزوهای سبز بهمن بیگی، انگار عاشقانه هایش را نقاشی می کرد.












 کتاب"آسمان ایل، الفبای عشق، جام دستها"[1]
 دست ابزار چوپانان[2]

هیچ نظری موجود نیست: