۱۳۹۲ بهمن ۴, جمعه

استاد چه خوب شد که تنها ماندی!



استاد چه خوب شد که تنها ماندی!
بهمن بیگی در جایی از نوشته هایش اشاره می کند که دوستانش دو گروه بوده اند[1]. روشنفکران مبارز و فرصت طلبان محافظه کار، که چشمه زلال و ییلاق زیبا، رغبت همکاری با دسته اول را از او گرفته بود و شرم مانع همکاری او با گروه دوم شده بود و مخالفت سران ایل هم او را از همکاری با جریان های چپی باز داشته و لذا تنها مانده! [2]
این تنهایی به این دلیل برای استاد پیش آمد که او بی ریا بود و در تب و تابِ جاه و مقام و منصب های دهان پر کن نبود. سیاست مدار بود اما سیاست باز نبود. مشغله ذهنش چیزی جز ایل و عشایر و فرزندان آواره و فلاکت زده عشایر نبود. این بود که بهمن بیگی تنها ماند اما این تنهایی برای ایل و عشایر خوش یمن بود. لذا من (نگارنده) می گویم، ای کاش این خسرو خردمند ایل و عشایر الآن زنده بود. به حضورش می رسیدم و می گفتم:
استاد چه خوب شد که تنها ماندی! این تنهایی تو بزرگترین موهبت بود! شاید این تنهایی لطمات مادی زیادی برای شخص خودت در پی داشت. رسیدن به درجات بالای ترقی، وزارت، سفارت،  خانه های مجلل، حساب های بانکی متعدد، ویلاهای زیبا و امکانات فریبنده دیگر را از تو دریغ نمود. اما استاد، من اطمینان کامل و ایمان واثق دارم که این ظواهر فریبنده، نمی توانست وچنانکه دیدیم  نتوانست عزم راسخ تو را در هدفی که داشتی سست نماید. این شرف و وجدان آگاه و عشق زبانه کش تو به فرزندان ایل وعشایر بود که تنهایی را در آن برهه از زمان برایت رقم زد. اما باز هم می گویم.
استاد چه خوب شد که تنها ماندی! این تنهایی تو هزاران خانواده عشایری را از تنهایی نجات داد و میلیون ها کودک گرسنه و پابرهنه را از نا امیدی و فقر رهانید.
 استاد چه خوب شد که تنها ماندی! تو تنها ماندی تا هزاران جوان تنها وسرگردان عشایری وارد دانشسرای عشایری تو گردند و به مقام مقدس معلمی نایل آیند و از تنهایی برهند. تو تنها ماندی تا صد ها هزار کودک عشایری بی پناه، تنها نمانند و تاریکی تنهایی خود را با چراغ الفبای سواد و نور دانش روشن نمایند.
استاد چه خوب شد که تنها ماندی! تو تنها ماندی تا هزاران نوجوان مستعد عشایری ، از تنهایی کنج چادر های سیاه و کپرها و سنگ چین ها بیرون آیند و در دبیرستان عشایری تو، تحصیلات متوسطه را رایگان پشت سر گذاشته و راهی دانشگاه های معتبر کشور شوند.
 استاد چه خوب شد که تنها ماندی! تو تنها ماندی تا صد ها هزار مادر عشایری ار ترس آل جگر خوار در گوشه چادر های مویین خود زانوی غم و ترس و تنهایی را بغل نگیرند. تو تنها ماندی و این تنهایی تو را به ایل کشانید تا با پدران متعصب عشایر صحبت کنی و قهر و غیظ هایت دل آنها را نرم نماید و به دختران ایلت اجازه دهند از تنهایی رها شده و در کنار برادرانشان خودنمایی کنند. تو تنها ماندی تا صلح و آرامش و رقابت سالم، جای جنگ و ستیز و نفرت را بگیرد.
استاد چه خوب شد که تنها ماندی! تو تنها ماندی تا ایلات وعشایر سراسر ایران از تنهایی و دوری از یکدیگر رها شوند و در زیر سقف تعلیمات عشایر تو، جمع گردند. همدیگر را بشناسند . یکدیگر را دوست بدارند و باهم و به کمک هم سایه شوم بی سوادی و جهل را از سر بخش عظیمی از فرزندان عشایر ایران دور نمایند.
استاد چه خوب شد که تنها ماندی! این تنهایی تو دائمی نبود. موقت بود. اصلا تو تنها نبودی و در درونت عشقی زبانه کش و نیتی پاک نهفته بود که سبب گردید آن تنهایی موقت و گذرا، تو را به درون بخارایت بکشاند و تو، هزاران بلکه میلیون ها انسان تنها را تولد دوباره ببخشی و از تنهایی برهانی. زهی به این تنهایی و زهی به این عشق ناب و زهی به این نیت پاک.
هیچ شکی ندارم زمانی که شهد به بار نشستن زحمات خود و همکاران خود گذشته ات را چشیدی، وقتی که خیل عظیم معلمان عشایری با وفا، کم توقع و نتایج درخشان کارشان را در اقصی نقاط عشایر ایران به چشم خود دیدی. زمانی که تعدد قبولی دانش آموزان دبیرستان عشایری در دانشگاه های معتبر کشور را شاهد بودی. وقتی که  رهایی مادران ایلت را از پنجه خون آلود آل تماشا کردی.
زمانی که شادی و هلهله دانش آموزان مدارس عشایری را در اردوهای تعلیماتی عشایری دیدی و شنیدی. زمانی که داستان "آب بید" [3] را می نوشتی و شاهد بودی که از درون بیغوله ای چون آب بید که ( با کمی مسامحه) نمونه ای کوچک از مناطق عشایر نشین ایران بخصوص عشایر جنوب بود، در پرتو تعلیمات عشایر و تلاش معلمین عشایری جان گذشته ای چون محمدیار، هزاران کودک و نوجوان از تنهایی رهیدند و پنج نفر از کودکان همین آبادی به دبیرستان عشایری راه یافته، سپس در دانشگاه های معتبر به تحصیلات عالیه دست یافتند.
زمانی که به چشم خود دیدی که یک روستای کوچک[4]، بیش ازهجده نفر پزشک تحویل جامعه داد. وقتی که دختران و پسران عشایری را در کنار هم در موسسات آموزشی عشایری مشاهده نمودی. وقتی که رقص هنرمندانه انگشتان زنان عشایری را در لا به لای تار و پود دستبافت های ایلی نظاره کردی.
زمانی که تکنسین های عشایری را دیدی که به راحتی می توانند لامپ چراغ مطالعه اتاق خود و دیگران را تعویض و لاستیک اتوموبیل خود و دیگران را عوض نمایند! وقتی شاهد بودی که فرزندان عشایر نه تنها در خود احساس حقارتی نمی بینند بلکه از اعتبار و احترام وصف نا شدنی در جامعه برخوردارند و مسئولین رده بالای استان و مناطق عشایر نشین برای تحصیل فرزندانشان در مدارس تو سر و دست می شکنند. موقعی که از یونسکو جایزه سوادآموزی به تو اهدا شد و به یک شخصیت جهانی تبدیل شدی.
بالاخره زمانی که بد اندیشان قصد جانت کردند اما دست پرودگان جنوبی ایل بزرگت[5]، تنهایت نگذاشته و سینه سپر نمودند و توطئه آنها را نقش بر آب کردند. آن روز ها که ابرهای تیره، پرتو افشانی وجودت را در پسِ پشت خود پنهان کرده بود و رعد و برق خود را به رخ می کشیدند اما یاران شمالی ایلت، تنهای ترا را بر نتافتند و جانانه کمر خدمت بسته و خطر کردند و با علم به اینکه "آفتاب برای همیشه پشت ابرها نمی ماند" تیره گی را کنار زدند و بار دیگر خورشید وجودت و آفتاب ارزشمند خدماتت را نمایان ساختند تا فرصتی دیگر برایت فراهم شود واین بار هم مثل همیشه بهترین استفاده را از فرصت ایجاد شده نمودی و گنجینه ارزشمند کتاب هایت را برای فرزندان ایلت به یادگار گذاشتی و نهایتا زمانی که در سال ها و روزهای واپسین عمر باعزتت، دست پروردگان و ارادتمندانت چون پروانه گِرد شمع وجودت در می چرخیدند و در روز وداع ابدیت، بر دوش و شانه هزاران نفر از دوست دارانت از سراسر عشایر ایران که ایل بزرگت بود، آسودی و با چشمان اشک بارشان بدرقه ات کردند، 
 آن تنهایی گذرای چندین سال قبل، نه تنها فراموشت شده بود بلکه یقینا آن تنهایی را می ستودی!
چه حیف که نِی نیستم تا از ته دل غم گرفته ام، نای جدایی بنالم! چه حیف معمار نیستم تا بنای عظیم ترقی و پیشرفت عشایر را بر بال فرشته اندیشه نابت عمارت سازم! چه حیف نقاش نیستم تا نگاه مهربان و چهره دلپذیر و ابهتِ گام هایت را نگاره جاودانه کنم! چه حیف سخنور نیستم تا در افق های دور دست زمان، در کمرکش کوه ها و در مجامع دانشگاهی صدایت را، نامت را و کتاب هایت را بر زبان رانم و تو را فریاد زنم!
چه حیف نویسنده نیستم تا با جوهر قلمم ترا بنویسم، راهت را ترسیم کنم!
اما خوشحالم، خوشحال از این که در بین دانش آموختگانت و ارادتمندانت هستند هنرمندان، معماران، نقاشان، بزرگان، سخنوران و قلم به دستانی که چنین کنند و خوشحال ترم که چنین خواهند کرد.
مطمئن هستم روزی، روزگاری داوینچی[6] های ایلت، لبخند دلپذیر ترا در دل نقاشی هایشان، و میکلانژهای[7] ایلت پیکر با ابهت ترا در میادین شهرها و بزرگان قره قاجت نام ترا بر سر درِ مکان های علمی جاودانه خواهند کرد.



 قبل آمدن به ایل [1]
 همان ص172[2]
 بخارای من ایل من ص286 الی ص 298[3]
 روستای "دشت رزم" از توابع شهرستان نور آباد ممسنی" [4]
- نگارنده ایلی به بزرگی تمامی عشایر ایران[5]
 لئوناردو داوینچی-نقاش معروف و خالق "لبخند ژکوند"[6]
میکل آنجلو بوئو ناروتی-نقاش معروف ایتالیایی [7]

هیچ نظری موجود نیست: