۱۳۹۲ دی ۴, چهارشنبه

بهمن بیگی از پشت میز نشینی و کاغذ بازی متنفر بود



بیزاری از پشت میز نشینی و کاغذ بازی
بهمن بیگی مقررات نا مناسب با زندگی ایلی و عشایری را از طریق تعامل با موسسات دیگر برطرف می نمود.  نبود شناسنامه و مدرک و تصدیق، بخصوص در اوایل کار نمونه هایی ازمشکلات عمده برسر راه پیشرفت بود که با درایت و کاردانی بی نظیر ایشان بر طرف می گردید.
بهمن بیگی بیزاری خود از پشت میز نشینی را مخفی نمی کند و در کتاب هایش به کرات به آن اشاره می کند. زمانی که تعلیمات عشایر به سایر مناطق عشایر نشین گسترش پیدا کرد، بهمن بیگی از طرف مقامات تحت فشار بود که شعباتی در آن مناطق دایر نماید.
 در این باره چنین می نویسد:«من از همان آغاز کارم در فارس و بویراحمد از پشت میز نشینی بیزار بودم و دفتر سالاری را آفت سهمگین اجتماعی و مملکت می دانستم و به دستگاه های تعلیم و تربیت ایراد می گرفتم که با تهیه و تدارک تصدیق های میان تهی، بسیاری از جوانان را به جای کارهای تولیدی به سوی پشت میز نشینی هدایت می کنند و اکنون داشتم به همان دامی می افتادم که از آن گریزان بودم. من امور آموزشی و اداری بیش از دو هزار دبستان عشایری را فقط با عده معدودی کارمند و دفتردار اداره می کردم و در هیچیک از مراکز عمده عشایری، از قبیل فیروزآباد، یاسوج، نورآباد، کازرون، فسا و سمیرم دم و دستگاهی و دفتر و دستکی نداشتم.»[1]
به دنبال ارتقا اداره آموزش عشایر به اداره کل آموزش عشایر و گسترش تعلیمات عشایری به سراسر مناطق عشایرنشین کشور، در بسیاری از موارد به او ایراد گرفته می شد که چرا شعبات متعدد در مناطق مختلف دایر نمی کند. بهمن بیگی در پی مسافرتی به استان کردستان ضمن بازدید ازمدارس عشایری آن سامان، دیداری هم از ادارات مختلف و شعبات آن در شهرهای گوناگون به عمل می آورد.
بهمن بیگی در این باره می نویسد:«به پرس و جو پرداختم و دانستم که این اداره کل[2] بدون احتساب خدمتگزار، راننده و دربان با عده ای در حدود یکصد کارمند، امور هنری استان را سر و صورت می دهد. به سفرهای خود ادامه دادم. در اغلب ایالات و ولایات، اوضاع بر همین منوال بود. سیل خروشان دفترداران، کارمندان، کارگزینان، کارپردازان و آمارگران عرصه را برخودشان و مردم تنگ کرده بود.»[3]
بهمن بیگی بعد از بازدید استاندار از اردوی تعلیماتی کردستان و به شوق آمدن او، در جواب سئوال وی مبنی بر این که چرا شعبات تعلیمات عشایر ایران که یک سازمان تربیتی مهم کشوری است را در مناطق و استان های عشایرنشین دایر نمی کنید، چنین می گوید:«.....اگر ما اداره ای در سنندج تاسیس کرده بودیم و طبعا چنین اداره ای، ادارات کوچکتری هم در شهرستان های کردستان دائر می کرد، امروز حتی یکی از مدارس موفقی را که ملاحظه فرمودید نداشتیم و اضافه کردم که یکی از علل و عوامل موثر توفیق ما این بوده است که از پشت میز نشینی گریزان بوده ایم و از میز پرهیز کرده ایم!»[4]
ایلات وعشایر در نقاط دور افتاده، در کوه ها و کمرها و بدون امکانات رفاهی شهری و روستایی زندگی می کردند. تنها کسانی یارای تحمل چنین وضعیتی را داشتند که ایلی بوده و به این مکان ها عادت داشته باشند. شهرنشینان و حتی ایلی هایی که مدتی در شهر بودند و امکانات نسبی شهر را دیده و به آن خو گرفته بودند. آن هایی که میز و صندلی را دیده و با آن آشنا بودند حاضر نمی شدند به ایل برگردند و در بیغوله ها به کار مشغول شوند.
 اینان اگر گاهی هم گذارشان به تعلیمات عشایر می افتاد، موقتی بود. اکثر قریب به اتفاق آن ها برای یافتن شغلی و درآمدی جهت ادامه تحصیلات و دانشگاه رفتن ناچارا به سراغ معلمی در عشایر می آمدند. آن ها دل به کار نمی بستند. شور و اشتیاق از خود بروز نمی دادند. آنان بیشتر متوقع بودند تا پر کار و بیشتر در پی درس خواندن بودند تا درس دادن. البته بودند افرادی که در حین انجام کار پر افتخار معلمی مدرک دیپلم گرفتند و به دبیری دانشسرای عشایری ارتقا یافته و چون گذشته با شور و شوق به تعلیم و تدریس شاگردان دانشسرای عشایری پرداختند.
اما نیمه با سوادان ایلی، چوب شبانی را رها کرده و قلم سواد را به دست گرفته بودند. خوشحال بودند که کار فیزیکی شاقی ندارند و با شور و شوق وعلاقه فراوان تن به کار می دادند. هنوز با میز و صندلی انس و الفت تنگاتنگ پیدا نکرده بودند. حقوق می گرفتند. احترام می دیدند. تشویق می شدند. دختران ایل برای ازدواج با آنها سر و دست می شکستند. صداقت و صفا و صمیمیت ایلی، در آنها حس مسئولیت و سپاس و قدرشناسی در مقابل بانی این ره آوردهای ارزشمند ایجاد کرده بود.
آنان دوری از خانواده را به جان می خریدند و برای ادای دین، خود خواسته و بدون تحکم حاضر می شدند در دور افتاده ترین و بد آب و هوا ترین نقاط ایل خود و عشایر ایران رحل اقامت افکنده و فرزندان و کودکان همنوع خود را با سواد نمایند. عطای پشت میز نشینی و میز و صندلی را به لقایش بخشیده بودند. اصلا اهل پشت میز نشینی نبودند. قبل از معلمی روی زمین، روی صخره، بدون تشک خوابیده بودند. گرمی لحاف و نرمی تشک را لمس نکرده بودند.
محبت های مدبرانه و تشویق های در خور پرچمدار تعلیمات عشایر، راهنمایان تعلیماتی و دیگر دست اندرکاران باعث می شد این قاصدان سوادآموزی لحظه ای کم کاری به خود راه ندهند. شب و روز، تعطیل و غیر تعطیل نشناسند.
قوانین و مقررات آموزش و پرورش کشور با زندگی ایلی اصلا مطابقت نداشت. کوچ بهاره و پاییزه ایل، بی تصدیقی عشایرزادگان، نداشتن اوراق هویت، هم سن و سال نبودن دانش آموزان یک کلاس و ....... مانع اجرای مقررات و قوانین جاری بر آموزش و پرورش کشور در مدارس عشایری می شد.
بهمن بیگی در این باره چنین می نگارد:«ایل حرکت می کرد. ما هم مدرسه را به حرکت در آوردیم. ایل در بهار و پاییز گرفتار رفت و آمد بود، لیکن تابستان و زمستان آرام تری داشت، ما هم فصول تعطیلات را تغییر دادیم. مردم ایل شناسنامه راست و درستی نداشتند. از بیم سربازی غالبا کهنسال و پیر و یا شیرخوار و صغیر بودند. ما هم از تصدیق و کارنامه چشم پوشیدیم.»[5]
در مدارس عشایراقلام کمک آموزشی به وفور یافت می شد و تنها قلم مفقوده (میز) بود. حتی در مدارس ثابت عشایر اسکان یافته و به نشانه گریز از پشت میز نشینی خرید و تهیه میز ممنوع بود.[6]
بهمن بیگی ناچار شد تعلیمات عشایر خاص عشایر را دایر کند. فصول تعطیلات مدارس را با فصول کوچ ایل هماهنگ نماید. از کم سوادان بی تصدیق ایلی جهت تربیت معلم در دانشسرای عشایری ثبت نام شود. دانشسرای عشایری یک ساله دایر گردد. داشتن شناسنامه را پیش شرط تحصیل نداند. مدارسش دانش آموزان با تفاوت سنی را بپذیرند. کلاس درس مختلط باشد. کلاس درس به جای اتاق ثابت، چادر سیار باشد. دانش آموزان مستعد و درسخوان کلاس ها را دو پله یکی کنند و ده ها تضاد دیگر که کسب اجازه آنها راه مشکل و پر پیچ وخمی را پیش پای بهمن بیگی می گذاشت. همت می خواست. غیرت لازم داشت. خود گذشتگی و فداکاری می طلبید. تدبیر و سواد چاره سازش بود.
حل این معضلات به نفع فرزندان عشایر، تنها و تنها از عهده کسی بر می آمد که  دلش پر از امید، گام هایش استوار، وجودش مملو از تلاش باشد. هدفی نجات بخش در سر، عشقی زبانه کش در بر، دلی چون شیر در سینه داشته باشد و از صبری چون ایوب برخوردار بوده و در مقابل نا ملایمات مسیر به مانند کوه پا برجا به ایستد. از یاس و نا امیدی بری و از آزمندی و مال پرستی عاری باشد. او کسی نبود جز بهمن بیگی عاشق که دیوانه عشق خود بود. عشق به بیچارگان، عشق به تعلیم و تربیت، عشق به انسانیت و عشق به عدالت.
بیان چند نمونه از تلاش های بهمن بیگی جهت در هم کوبیدن دیوارهای سخت کاغذ بازی و بوروکراسی اداری آن زمان، جدیت او در حل معضلات اداری سر راه تعلیمات عشایر را به روشنی نشان می دهد.
مقررات اجازه نمی داد مشمول نظام وظیفه ای در دانشسرا آموزش معلمی ببیند. تلاش بهمن بیگی برای برگرداندن حسنعلی صفری (یکی از شاگردان دانشسرای عشایری) به دانشسرا و کشاندن رئیس بهداری و همه پزشکان ارتش شیراز جهت معاینه وی و صدور رای عدم توانای او به خدمت سربازی جز برای فرار از قوانین نا مناسب با زندگی ایلی نبود و به جز با همت بهمن بیگی انجام نمی گرفت. در این باره می نویسد:«فردا صبح معاینه عمومی سربازان هنگ صورت گرفت و یکی از سالم ترین و خوش آب و رنگ ترین آنان به دلیل یک بیماری ناشناخته برای دو سه سال از خدمت سربازی معاف شد و به دانشسرا باز آمد»[7]
در ماجرایی دیگر پزشکان بهداری آموزشگاه ها بعد از معاینه شاگردان دانشسرای عشایری تشخیص می دهند که قلب یکی از دختران دانشسرا (کبرا احمد پور) نا رسا بوده و نمی تواند معلم شود.
بهمن بیگی که از یکی از سفرهای همیشگی اش برگشته بود، توسط مسئولین دانشسرا از موضوع مطلع می شود. پاشنه را می کشد و آن شاگرد دانشسرا را پیش دو پزشک متخصص جهت معاینات دقیق پزشکی می برد. پزشکان متوجه می شوند که نارسایی قلبی کبرا بی اهمیت و قابل علاج است.
 بهمن بیگی از هر دو پزشک تاییدیه سلامت قلبی کبرا را جهت ادامه تحصیل در دانشسرا می گیرد و کبرا به دانشسرا باز می گردد. بهمن بیگی در این باره این چنین می نویسد:«هر دو نامه را مثل دو چماق به دست گرفتم و به بهداری آموزشگاه ها رفتم. دکتر "وجدانی" تسلیم شد. نامه ای را که به دانشسرا نوشته بود پس گرفت. کبرا در دانشسرا ماند و معلم شد. او نزدیک به سی سال معلمی کرد و بازنشسته شد. او با برادر یکی از معلمین ازدواج کرد و صاحب چندین فرزند است»[8]
بهمن بیگی در طایفه (جلیل) از طوایف بویراحمد با کمبود معلم روبرو بود. در بازدید از یکی از مدارس این طایفه متوجه می شود که دو نفر از محصلین سن و سال و سواد مناسب برای معلم شدن را دارند اما شناسنامه ندارند، باز معضلی دیگر و تلاشی بی محابا در حل آن. بهمن بیگی با نزدیکترین مامور آمار تماس می گیرد و او را راضی می کند و وسیله نقلیه در اختیارش می گذارد تا به بهبهان رفته و برای آنها شناسنامه مناسب بگیرد.
او در این مورد می نویسد:«هنوز گردش من در ایل و دیدارم از همه مدارس پایان نیافته بود که مامور آمار با دو شناسنامه عکس دار و مصدق بازگشت. تاریخ تولد آنان طوری بود که می توانستند به دانشسرا راه یابند و برای دو سه سال از مشمولیت نظام معاف باشند. هر دو جوان در امتحانات دانشسرا توفیق یافتند و به افتخار معلمی مفتخر گشتند. نام یکی محمدزاده بود و دیگری قلندر یا قلندری.»[9] آقای جهانگیر شهبازی معاون آموزشی بهمن بیگی خاطره ای بیان می کرد مبنی بر این که بخشنامه ای از طرف وزارت صادر می شود که دفاتر ادارات باید تابلو خاص خود را داشته باشند. از این رو تابلو بزرگ و چشم نوازی را بر سر در اتاق مدیر کل نصب می کنند. بهمن بیگی در برگشت از سفر دستور میدهد تابلو را پایین بیاورند و می گوید که سال های سال است که این تابلو ها در دل مردم ترس و وحشت ایجاد کرده اند. من نمی خواهم دفترم تابلو هراس انگیز داشته باشد.[10]
رفتار و عمل بهمن بیگی چنان با صداقت و حسن نیت بود که همه همکارانش نسبت به او احساس دین و قدرشناسی می کردند و هنوز هم این حس ادای دین را حتی در سنین بازنشستگی خود و در فقدان ایشان، در خود احساس کرده و در مجامع عمومی و خصوصی  برملا می کنند و در تکاپو هستند که هرکدام به طریقی ذره ای از آن را ادا نمایند.
بهمن بیگی این نکته را چه شیرین و زیبا بیان می کند:«یار و یاور دیرین و دلسوزم جناب شهبازی در جلسه ما شرکت دارد. بودن او در اینجا خاطره دیگری را به یادم آورد. چند سال پیش هنگامی که ایشان در خانه من بودند یکی از معلمان بویراحمد و کهگیلویه به نام شفائی به دیدنم آمد و پس از مقداری تک و تعارف گفت: آمده ام بدهم را بپردازم و پاکتی محتوی چهار هزار تومان اسکناس روی میزم گذاشت. حساب و کتابی با هم نداشتیم. جریان را پرسیدم و او شرح داد:«سال اول خدمتم بود. پنج ماه کسر سن داشتم و طبق تعهد پنج ماه بی حقوق کار کرده بودم. گزارش کارم عالی بود. شما کسانی را که گزارش کار عالی داشتند می پذیرفتید. مرا نیز پذیرفتید و دریافتید که بی حقوق کار کرده ام. به حسابداری تلفن کردید که ارفاقی به عمل آید. ممکن نبود. ایام عید بود. دستور دادید که فوق العاده سفر ماه اسفندتان را به من بپردازند. اسناد فوق العاده سفر را نوشتند و آوردند. چهار هزار تومان می شد. تقریبا معادل حقوق پنج ماهه من. شما اسناد را امضاء کردید و من پول را گرفتم.»[11]
 بهمن بیگی در ادامه به شوخی می گوید که از آن موقع تا حالا ارزش پول خیلی پایین آمده اگر صد برابرش را بدهی قبول می کنم لذا پولی رد و بدل نمی شود. این مطلب گویای قدر شناسی و احساس دین شاگردان بهمن بیگی نسبت به کسی است که عمرش را در راه تعلیم و تربیت فرزندان عشایر و رفع مشکلات پیش روی آنها صرف نمود. دوری از تجملات و زرق و برق اداری، باعث می شد وقت معلمین مصروف تدریس و تعلیم و تربیت فرزندان عشایر گردد و در عین توجه به زیبایی و پاکیزگی محل کار لحظه ای به میز و تجملات نیندیشند.
غیرت و حمیت عشایری جوانان معلم و مدیریت بی نظیر بهمن بیگی و همکاران فداکار او سبب گردید معلمین عشایری چنان غوغایی در سوادآموزی برپا نمایند که در سراسر مناطق عشایرنشین، بزرگان در برابر عظمت آن سر تعظیم فرود آورند و تهمت "تجویز بیسوادی" که در اوایل کار به سوی تعلیمات عشایر سرازیر کرده بودند را پس گرفته و برای تعلیم و تدریس فرزندان خود در مدارس عشایری از یکدیگر سبقت بگیرند.
بهمن بیگی این مورد را چنین به قلم می کشد:«فرماندار بیجار کردستان و سوسنگرد خوزستان نورچشمان خود را به دبستان های عشایری فرستادند و کار به جایی رسید که مدیر کل رشید و بی پروای آموزش و پرورش لرستان تعلیم و تدریس فرزند خود را به یک دبستان عشایری سپرد.»[12]
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
این لطافت که تو داری همه دلها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غمها بزداید



 به اجاقت قسم ص 238[1]
 اداره کل فرهنگ و هنر کردستان [2]
 به اجاقت قسم ص 241[3]
 همان ص247[4]
 اگر قره قاج نبود ص137[5]
همان ص239 [6]
 به اجاقت قسم ص 123[7]
 همان ص126[8]
 به اجاقت قسم ص127[9]
 همایش بزرگداشت بهمن بیگی –وردشت سمیرم- تیر ماه 1392 [10]
 به اجاقت قسم ص127[11]
 به اجاقت قسم ص242[12]

هیچ نظری موجود نیست: