۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

از وردشت تا زنجان



از وردشت تا زنجان
چند روزی است که سیب گلاب ها برداشت شده است. کمی سرمان خلوت شده و به فکر سفر افتاده ایم. هم فال است و هم تماشا. هم دوستان پر مهر زنجانی را زیارت می کنیم هم بعضی مکان های نادیده را می بینیم و بقولی دلمان وا می شود. بعد از مشورت با حمزه تصمیم قطعی شد.  دوست داشتیم یکی دو زوج هم حال، هم سفر پیدا کنیم. کمیاب بود. نایاب شد. من و خانم و طبق معمول (حمزه  هم همراه شد). به مصداق (در بیابان کفش کهنه نعمت است!) خوشحال شدیم که همسفر داریم، البته در مثل مناقشه نیست و به حمزه جان بر نمی خورد!
از وردشت عازم شهرضا شده و شب را آنجا ماندیم. وسایل سفر را آماده نموده و ساعت چهار صبح پنجشنبه پانزدهم خرداد حرکت کردیم. اصفهان را پشت سر گذشتیم. حمزه رانندگی را برعهده داشت. من و خانم هم مثل مدیر کل ها در صندلی های عقب اتوموبیل جا خوش کرده بودیم! به آزاد راه کاشان- تهران که رسیدیم. حمزه اتوموبیل را در کنار  آزاد راه متوقف کرده و پیاده شد. گفت:" ملا مراد، من فقط  محدوده اصفهان را خوب بلدم. از اینجا به بعد باید خودت رانندگی کنی!"
چاره ای نداشتم جز اجابت دستور حمزه، لذا پشت فرمان ماشین قرار گرفتم. حمزه هم صندلی جلو بغل دستم، نشست.
از اجاق و آتش و هَزَر پیشه حمزه و در نتیجه از چای دودی لب دوز و لب سوز خبری نبود و لب ریز هم نمی توانست بکند! اما فلاسک پر از چای بود که حمزه چندان تمایلی به نوشیدنش نداشت اما چاره ای نداشت، لذا لیوانی را سرخالی به خانم و لیوانی را هم به من تعارف کرد. گفتم حمزه جان من دارم رانندگی می کنم. حین رانندگی خوردن و آشامیدن قدغن است! گفت:" بگیر لیوانو. چه راننده ای هستی که نمی توانی یک لیوان چای حین رانندگی بخوری! ما قدیما در حال قیقاج دستمال را از زمین بر می داشتیم. دوباره به زین بر می گشتیم! عجب زمونه ای شده!"
گفتم حمزه جان چشم اما اگر پلیس جریمه کرد، خودت باید جریمه را پرداخت کنی! گفت:" نگران نباش، یه کاریش می کنیم!"
از دو مسیر می توانستیم به طرف زنجان برانیم. مسیر اول  اصفهان-سلفچگان-ساوه-بویین زهرا-قزوین-زنجان که مسیر کوتاهتر است اما اتوبان نیست. مسیر دوم، اصفهان- کاشان-تهران-قزوین-زنجان که مسیری طولانی تر اما آزاد راه است. به توصیه دوستان بزرگوار زنجانی، مسیر دوم را انتخاب کردیم. در طول مسیر، پذیرایی چای حمزه ادامه داشت. من هم کم میل نبودم و حتی گاهی از حمزه تقاضای پذیرایی مجدد می کردم. صبحانه را اوایل صبح و در یک مجتمع رفاهی بین راهی صرف کردیم. حمزه می خواست چای دودی درست کند اما بساطش را نداشت. در عوض بعد از صبحانه من با قهوه تلخی  حالش را جا آوردم!
غیر از چند ایستگاه پرداخت عوارض و کمی ترافیک در محدوده شهر تهران، مشکلی نداشتیم. قزوین را پشت سر گذاشته و در باغی (گیلاس) اتراق کرده، ناهار مختصری صرف کردیم. خستگی راه را سبک کرده سپس راه افتادیم.
حمزه هم چای دودی یادش نمی رفت! دیگر رانندگی هم نمی کرد.
حمزه گفت:" شالاقلا تز تر اتیشگ" گفتم حمزه جان اسب نیست که اتوموبیل است! گفت:" ملا مراد، حالیمه. منظورم اینه که گاز بده زودتر برسیم."
گفتم چشم حمزه جان اما در آزاد راه بیشتر از۱۲۰ کیلومتر در ساعت مجاز نیست!
القصه به زنجان نزدیک شدیم.
دوستان زنجانی جنابان رزّاقی و عباسی بزرگواری کرده، و هر از گاهی تلفن می کردند و از موقعیت ما با خبر می شدند.
حمزه گاهی خسته می شد و کمر بند ایمنی را باز می کرد و می گفت:" این چیه دیگه!؟ خفه شدم!! ما که دیگه بزرگ شدیم. بچه که نیستیم. انگار کوچ ایل است که خودمان را عین بچه ها که قدیما پا های شان را روی بار الاغ و اسب می بستند تا نیفتند، طناب پیچ کرده ایم! جاده هم که دست انداز ندارد که بیفتیم. خدا را شکر صافِ صاف است."
 گفتم حمزه جانم کمربند برای ایمنی خودت است که خدای ناکرده اگر اتفاقی افتاد و من یک باره پایم روی ترمز رفت، سرت به شیشه نخورد. زبانم لال اگر تصادفی شد حمزه بیرون پرتاب نشود. تازه پلیس هم که گاهی کمین! می کند، بهانه ای برای جریمه نخواهد داشت. پس لطفاً کمربند ایمنی را ببند و تا زمانی که توقف نکرده ایم، بازش نکن! حمزه با بی میلی در حالی که داشت مجددا کمربند را می بست گفت:" حالا که زوره، چشم. بفرما. دیگه امری نداری؟"
گفتم نه حمزه جان عرضی ندارم. جهت ایمنی خودت است.
به میدان ورودی زنجان، شهر دوستان و شهر بوچاق و چارق نزدیک شدیم. آقای رزّاقی عزیز چون شاخه شمشاد، در میدان و مشرف بر جاده ورودی منتظر بودند.
متوقف شده و با ایشان که با لهجه شیرینش، لبخند به لب خوش آمد می گفت، رو بوسی کرده و بعد از خوش و بش، با خوشحالی سوار اتوموبیل شدیم. بعد از گذشتن از چند خیابان و کوچه به دولت سرای مهندس رسیدیم. بدون معطلی پیاده شدیم. خانواده محترم رزّاقی (همسر و پسرشان فرزاد) به گرمی استقبال نموده و به اطاق پذیرایی رهنمون شدیم.
حمزه گفت:" اوفّش رسیدیم. روح بهمن بیگی شاد، نور به قبرش بباره که باعث شد در بیشتر جا ها دوست و آشنا داشته باشیم. احساس غربت نکنیم!"
(جناب عباسی هم مثل آقای قائمی درگیر تشییع و تدفین یکی از اقوام (روحش شاد) بودند که در لحظه ورود توفیق زیارت ایشان را نیافتیم.)
آب و هوای زنجان خنک و دلپذیر و شبیه آب هوای وردشت سمیرم است. به میمنت نزدیکی به خطه شمال و دریای خزر دشت و دمن سرسبز تر و با طراوت تر از سمیرم است.
بعد از صرف ناهار و پذیرایی های مکرر مهندس و اعضای خانواده محترم ایشان (که ما را شرمنده محبت های بی شائبه خودشان نمودند)، جناب عباسی تلفنی اطلاع دادند که جشنی در شهر برپا هست و ما را به تماشا دعوت نمودند.
به اتفاق خانواده مهندس عازم  شدیم.
چند سالی است که شهردار زنجان اواسط تابستان جشنی (چله) برگزار می کند. خیابان و میدانی در وسط شهر را آذین بسته و از ورود وسایل نقلیه موتوری جلوگیری می شود.(جناب عباسی لطف کرده و فلسفه برگزاری این جشن را  جداگانه ارائه می فرمایند.)
جمعیت فراوانی حضور داشتند و تعداد بیشتری هم از هر طرف به محل جشن می آمدند. در بدو ورود به محل جشن عباسی بزرگوار به همراه خانواده گرانقدر منتظر بودند. بعد از رو بوسی با جناب عباسی و سلام و عرض ادب با خانواده ایشان، به تماشای جشن نشستیم.
دوستان زنجانی (به مزاح) فرمودند که این جشن را به خاطر حمزه برپا کرده ایم!
نگاهی به حمزه انداختم و (در تکمیل مزاح دوستان) گفتم حمزه جان می بینی زنجانی ها چقدر دوستت دارند!؟ برایت جشن هم می گیرند!!!
حمزه که شانه به شانه من حرکت می کرد، خودش را جمع و جور تر کرد و درِ گوش من گفت:" چرا قبلا به من نگفتی تا پالتو بلندم را بپوشم و رژه این جمعیت عظیم را سان ببینم!؟"
نزدیک بود حمزه دستش را به رسم سان دیدن بالا ببرد که من با کمی تحکم دستش را از نیمه راه برگرداندم و یواش به ایشان گفتم، حمزه جان دوستان دارند مزاح می کنند. اینجا فتح آباد نیست که مثل گاو پیشانی سفید همه مردم شما را بشناسند! اینجا زنجان است و ما هم اولین بار است که این شهر زیبا و مردم خوبش را می بینیم. اینجا، بجز مهندس رزّاقی و جناب عباسی و خانواده های شان احدی من و تو را نمی شناسد. ملا مراد کیه؟ حمزه کیلویی چند!؟
کاری نکن آبروی مان پیش زنجانی ها برود!!!
حمزه بدون این که کلامی بر زبان رانَد، تا آخر مراسم جشن شنونده صحبت های ما (من، مهندس و آقای عباسی) بود!
قرار بود مکان های دیدنی زنجان را هم ببینیم. آن شب به همراه و راهنمایی دوستان، موزه (انسان های نمکی) و رختشوی خانه قدیمی و زیبای زنجان را از نزدیک دیدیم. من جزئیات این دو مکان دیدنی را در حافظه ندارم لذا برای اینکه مغلطه ای را مرتکب نشوم از جناب عباسی تمنا دارم سر فرصت توضیحات لازم را ارائه فرمایند. مطلب مختصر این که در موزه انسان های نمکی، بقایای اجسادی که اخیرا در یکی از معادن نمک کشف شده است نگهداری می شود. با توجه به قدمت آنها اسکلت و حتی پاپوش و تکه های از لباس شان نسبتا سالم مانده است.
رختشوی خانه گویا دهه ها پیش توسط فردی مبتکر که شهردار زنجان بوده ساخته شده است. طرح بسیار زیبا و مدرن دارد و زنان برای شستن لباس ها در آنجا تجمع می کرده اند. اگر درست گفته باشم بخشی هم جهت نگهداری از کودکان رخت شو ها در نظر گرفته بوده اند. معماری چشم نوازی دارد که تحسین هر بیننده ای را بر می انگیزد.
بعد از اتمام بازدید، شام را در رستوران هتل زیبای فرهنگیان زنجان مهمان مهندس رزّاقی و خانواده محترم شان بودیم.
برای استراحت به دولت سرای مهندس باز گشتیم. جناب عباسی هم ساعتی بعد تشریف آوردند. در چمن روبروی منزل مهندس فرشی پهن کرده و تا نیمه های شب سرگرم گپ و گفت و صحبت در مورد استاد بهمن بیگی بودیم. خانم های محترم هم در داخل منزل صحبت های خودشان را داشتند.
قرار شد روز بعد زحمت ما بر خانواده محترم مهندس رزّاقی همچنان پا برجا بوده و در این جهت از گنبد سلطانیه و غار کتله خور دیدن نماییم.
صبح زود روز بعد (جای دوستان خالی) صبحانه را صرف نموده و با اتوموبیل مهندس راهی شدیم. من و همسرم و خانواده مهندس در اتوموبیل جای گرفتیم اما چون جا برای حمزه نبود، حمزه جان روی رکاب سمت رانده سرپا ایستاد! دست راستش به بار بند و دست چپ به دسته آیینه راننده، جای خودش را محکم کرد!
حدوداً سه ساعت بعد به غار کتله خور رسیدیم. این غار در شهرستان خدابنده زنجان قرار دارد. گویا ادامه غار علی صدر همدان است.
محوطه جلو غار به زیبایی طراحی شده و به درختان سایه دار و گل های زیبا مزین بود. امکانات رفاهی، کامل و تمیز بودند. هتلی هم در نزدیکی غار جهت اسکان مسافران احداث شده بود.
در بلندگو اعلام شد که نوبت بازدید گروه بعدی از غار ۱۵ دقیقه به یک بعد از ظهر  است.
خوش موقع رسیده بودیم. در سایه درختی اتراق کرده و ناهار را صرف و آماده بازدید از غار شدیم. گروه بازدید کنندگان به همراه راهنما وارد غار شده، بعد از بازدید به همراه او راه بازگشت از غار را طی می کنند.
نمای بیرونی دروازه ورودی غار، زیبایی چشم نوازی داشت. بعد از ورود به غار و در ابتدای مسیر، راهنما توضیحات لازمه را برای غار پیمایان مشتاق ارائه داده و نکات ایمنی را متذکر گردید. آنطور که راهنما می فرماید قدمت غار به سی میلیون سال می رسد که سن من قد نمی دهد تا در مورد چگونگی ساخت غار اظهار نظری داشته باشم!!! اما در طول غار پیمایی آنچه را که می بینم در حد سوادم توضیح مختصری ارائه خواهم داد.
دست اندرکاران زحمات زیادی را متحمل شده و غار را جهت بازدید مراجعین آماده کرده بودند. راهرو ها را باز کرده بودند. حتی سالن ها و ایستگاه های ایجاد کرده و پله ها و پل هایی را در مسیر تعبیه نموده بودند. البته حدود ۱۵۰۰ متر از مسیر غار آماده بازدید است، مابقی که گویا ۱۳ کیلومتر است هنوز آماده نشده است. مسیر عبور نورپردازی شده و لامپ های روشنایی در مکان های مناسب و لازم، متبحرانه تعبیه گردیده است. ستون های استلاگمیت و استلاگتیت و سقف مخملین غار و جوانب آن به زیبایی نورپردازی شده است. سکو ها و سالن های طبیعی و ایجاد شده، رستوران های شیک بالا شهری را تداعی می کرد که با نور های الوان زیبایی خیره کننده ای را به خود گرفته بود. ستون های آهکی بطور طبیعی اشکالی شبیه شیر، پای فیل، عروس و داماد، جادو گر و شتر به وجود آورده بود و تابلو هایی به همین نام ها روی آنها تعبیه گردیده بود. آب در غار جاری نبود اما هرچه به عمق غار نزدیکتر می شدیم، میزان رطوبت بیشتر و بیشتر می شد.
این سفر رویایی درون غار (رفت و برگشت) حدود سه ساعت به طول انجامید. بسیار لذت بخش بود. عکس های زیادی گرفته ام و چند تایی را تقدیم خواهم کرد.
ساعت چهار بعد از ظهر جهت باز دید گنبد سلطانیه، با غارنشینان خداحافظی کرده و راه بازگشت را پیش گرفتیم. حمزه جای خودش را عوض کرد و این بار در رکاب سمت چپ مستقر شد!
 از مسیری کوتاهتر برگشته و مقابل گنبد لاجوردی و با عظمت سلطانیه توقف کردیم.
این بنای عظیم تاریخی در سی و پنج کیلو متری شهر زنجان و در دشتی وسیع و سرسبز و چمنی وسیع قرار دارد و به دستور سلطان محمد خدابنده  ساخته شده است. متر نکردم اما بقول دوستان زنجانی عزیزم ۲٦ متر قطر و حدود ۵۲ متر ارتفاع دارد. بنای خشتی عظیم و زیبایی است و در وسط منطقه ای با نام ارگ سلطانیه هنوز استوار ایستاده است. اگر اشتباه نکرده باشم، شکلی هشت ضلعی داشته و در سه طبقه بنا شده و سقف محوطه درونی با گنبدی بزرگ پوشیده است. در چهار نقطه متقارن آن پله های دورانی، طبقات مختلف را به هم مرتبط می کند. سقف ایوان های اطراف گنبد را کاشی های رنگی و زیبا پوشانده است و هنوز دلربائی می کند. قسمت داخلی گنبد در حال بازسازی می باشد. از کل ارگ سلطانیه فقط ساختمان گنبد پابرجا مانده است اما آثار بناهای اطراف نشان دهنده این است منطقه وسیعی را ارگ در بر می گرفته است. گویا اولین یا دومین گنبد خشتی دنیاست. روایت است که برای اینکه نمونه دیگری از آن بدست معمارش در جای دیگر ساخته نشود، بدستور فرمانروای مغولی دست راست او قطع میگردد! اما او بعدا به سوریه گریخته و بنای مذهبی بزرگی نیز آنجا می سازد! باز روایت است فرمانروای مغول تصمیم داشته است جسد تعدادی از امامان شیعه را از بغداد به سلطانیه منتقل نماید اما علمای زمان نبش قبر را حرام دانسته و با این تصمیم وی مخالفت می کنند.
در محوطه غربی گنبد مجسمه الجایتو هنوز خودنمایی می کند.
حمزه وقتی چشمش به مجسمه الجایتو افتاد رنگ صورتش عوض شد! به غرور ملی اش برخورد. گفت:" دیگه آدم نبود که مجسمه این مغولی را گذاشتند اینجا!؟ این همه آدمای بزرگ داشتیم، مجسمه یکی شونا به جای این خونخوار آدم کش میذاشتند اینجا!!!" حمزه راهش را گرفت و رفت و پهلوی ماشین ایستاد. من و مهندس گشتی دیگر در محوطه زدیم و پیش حمزه برگشتیم.
هنوز حمزه ساکت بود و در افکار ملی گرایانه خودش غوطه ور بود! می شد حدس زد که شاید حمزه مثل طالبان افغانستان مجسمه های بودایی را منفجر نمودند، در فکر نابودی و انفجار مجسمه این مغولی ایرانی کش است! گفتم حمزه جان
 اولا: نگران مباش. بزرگان حتما فکری برای این مجسمه بیگانه و غارتگر هم می کنند!
دوما: مغول ها درست است که غارتگری و آدم کشی کردند اما بعد تحت تاثیر فرهنگ غنی ایران قرار گرفتند. در ایران ماندند. ایرانی شدند. و بناهای ارزشمندی مثل همین سلطانیه و مسجد گوهرشاد مشهد را ساختند!
اما که حمزه قانع نمی شد، گفت:" ملا مراد خیلی از این بیگانه ها مثل اسکندر مقدونی، چنگیز خان، تیمور لنگ و انگلیسی ها، آمدند و ایران را چاپیدند، سوزاندند، غارت کردند و بردند! حالا اومدیم چند تا ساختمان هم برای حفاظت از خودشان ساخته باشند! اینا که جبران مافات را نمی کنه!!!"
کلنجار من و حمزه منتج به نتیجه ای نشد! کل مکل کنان سوار اتوموبیل شده و به سوی زنجان حرکت کردیم. آقای عباسی و خانواده محترمش منتظر مان بودند. به دولت سرای مهندس رسیدیم. دوشی گرفته و بعد از رفع خستگی مختصر، در رکاب خانواده مهندس به دیدار جناب عباسی شتافتیم.
دولت سرای دوستان زنجانی فاصله چندانی از یکدیگر نداشت. بعد از یکی دو خیابان به دولت سرای جناب عباسی رسیدیم. ایشان درب حیاط را باز کرده بود و منتظر ما بود. یکراست به داخل حیاط خانه راندیم. پیاده شده و با استقبال صمیمی و گرم (که ویژه گی هر دو خانواده نازنین هست) وارد منزل شدیم. در جمع  خانواده ای مهربان، صمیمی، خوش برخورد، خودمانی و دوست داشتنی قرار گرفتیم. شرمنده اخلاق خوش و پذیرایی شاهانه شان شدیم. خداوند این دوستان ناب و کم نظیر و خانواده محترم شان را سلامت و شادکام نگه دارد. پسر رشید و دختر برازنده و همسر مهربانِ  جناب عباسی ما را شرمنده و مدیون محبت های بی شائبه خودشان نمودند. فاطمه، این دختر خردسال و دوست داشتنی جناب عباسی ماشاءالله مثل فرفره می چرخید و شیرین زبانی می کرد. از جناب مهندس رزّاقی هم طلبکار بود که مهمانان (ما) را اول به خانه خودش برده است! از ایشان قول گرفته که وقتی آقای باغنویی به زنجان عزیمت کردند قبل از جناب مهندس مهمان فاطمه خانم گل شوند!
فاطمه خانم دوست داشتنی علاقه وصف ناپذیری به استاد بهمن بیگی و بی بی سکینه دارد.
 شعری هم در توصیف شهر زنجان به سبک مدارس عشایری برای مهمانان خواند. لذت بردیم. شب را در منزل جناب عباسی ماندگار شدیم. تا دیر وقت با میزبان گرم صحبت در مورد تعلیمات عشایر بودیم. جناب عباسی خود از دانش آموختگان مدارس عشایری است.
 صبح زود، بعد از صرف صبحانه خداحافظی کرده و عازم اردبیل شدیم. قبل از حرکت آقای عباسی نوشته ای دستم دادند که حاوی آدرس مکانی در اردبیل بود که قبلا هماهنگ کرده بودند جهت اقامت در اختیار مان قرار گیرد. سپاس از لطف ایشان و مدیر کل مرکز فنی و حرفه ای اردبیل. در ابتدای جاده اردبیل، به محل کار مهندس رفته و از ایشان هم خداحافظی کرده و راهی شدیم.  جدایی از دوستان همیشه کسل کننده است اما گریزی نبود. باید می رفتیم!
دوباره تور مسافرتی ما سه نفره شد. من و همسرم مرئی و حمزه عزیزم هم نامرئی. البته حمزه جان برای من همیشه مرئی است.
در تمام طول سفر از اینترنت پر سرعت بی بهره بودم. فقط می توانستم کامنت های متنی دوستان را در گروه بخوانم و گاهی هم تصاویر را، کلیپ های ویدیویی دانلود نمی شدند. بعد از رفع خستگیِ روز تصمیم گرفتم از جناب منوچهر غریب، عضو گروه و دانش آموخته دبستان های عشایری و از شاگردان استاد یوسفی سراغ بگیرم. زنگ زدم. خوشبختانه در دسترس بودند و جواب دادند. سلامی کردم و رسم ادب به جای آورده، خودم را معرفی کردم. چون عضو گروه کلید مشکلات هستند، به جا آوردند. گرم گفتند. به منزل دعوتم نمودند. بعد از صحبت کوتاهی آدرس محل کارشان را دادند. قرار شد روز بعد ایشان را در محل کارشان زیارت کنم.
دیر وقت بود و من هم خسته، خوابم برد!
 صبحِ روزِ بعد، بعد از صرف صبحانه، مجددا به سرعین رفتیم. این بار گامیش گِلی را آزمودیم. با سبلان متفاوت بود. تجهیزات آنرا نداشت. چشمه ای طبیعی بود که به شکل استخر محصور ساخته بودند. آب از جای جایِ کفِ استخر می جوشید و از گوشه ای خارج می شد. در یک ضلع محوطه هم دوش هایی تعبیه شده بود. باز آب درمانی کرده و مابقی درد و بلا را به آب سپردیم و بیرون آمدیم.
تا عصر در سرعین و مناطق اطراف گشت زده و شب را در مکان سابق به استراحت گذراندیم. نگفته نماند که سعادت دیدار جناب غریب را نیافتم. همینجا از محضر ایشان عذرخواهی می کنم. البته از سرعین دیر برگشتیم. شب شد. من هم در پیدا کردن آدرس، آن هم در شب کْند هستم. ایشان هم پیگیر نشدند، لذا از زیارت ایشان محروم شدم. انشاالله در فرصت بعدی و همراه با آقای یوسفی.
صبحِ روزِ بعد، بعد از تشکر و خداحافظی از مسئول اقامتگاه راهی آستارا شدیم. (مجددا از محبت جناب عباسی سپاسگزارم)
 برای دیدن گردنه حیران ثانیه شماری می کردیم. وصفش را شنیده اما خودش را ندیده بودیم.
در گردنه حیران، حیران ماندم. حیران از این همه زیبایی و طراوت طبیعت. دره ای وسیع و طولانی، پوشیده از درختان و درختچه های جنگلی. آسمان آبی صبحگاهی بال های خود را بر روی دره ای گسترده بود. در زمین جنگل و سبزه و در افق ها و آسمان رنگِ آبی، سلطنت می کردند. در دامنه ضلع شرقی و غربی دره ویلا های زیبایی خودنمایی می کردند. کناره های جاده مملو از فروشگاه های بین راهی بود که اکثرا محصولات دامی و عسل سبلان ارائه می دادند. جاده اتوموبیل رو چون ماری خوش خرام از پایین تا قله می خرامید. هر از گاهی در کناره جاده متوقف شده و عکسی به یادگار بر می داشتم و از تماشای طبیعت بی نظیر لذت بیشتری می بردیم. به پایین دره رسیدیم. زیبایی ها ماندند و ما گذشتیم. یکراست به کنار دریا و بازار ساحلی رفتیم. گشتی در بازار زده و طبق دستور خانم برای فرزندان و نوه و نتیجه ها (البته هنوز به نتیجه نرسیده ایم! فعلا در حد نوه هستیم!) سوغاتی خریدیم. برای دیدن دریا به ساحل رفتیم.
قایق رانی، دعوت به قایق سواری کرد و قول داد تا مرز شوروی (به گفته قایق ران) ببرد.
سوار قایق شدیم. بعد از چند دقیقه به مرز آبی بین ایران و جمهوری آذربایجان رسیدیم. پرچم های قرمز رنگ نشانه مرز و همچنین عدم اجازه عبور بود. مرز بین ایران و آذربایجان را رودخانه ارس مشخص می کند. ساحل جنوبی ارس ایران و ساحل شمالی، کشور آذربایجان است. آذربایجان و چند کشور و شهر دیگر قبلا جزئی از خاک ایران بودند اما در اوایل سلطنت قاجار  در اثر شکست های پی در پی سپاه ایران طی عهدنامه های ننگین ترکمن چای و گلستان از ایران منفک و به روسیه الحاق گردید.
بعد از گشتی کوتاه به ساحل برگشته و عازم بندر انزلی شدیم. این بندر بازاری داشت بنام ( بازار بزرگ آسیای میانه). اسمی پر طمطراق اما بازاری بی رونق. کالاها همه بنجل و به درد نخور بودند. ساحلی بدون امکانات و نا تمیز داشت. بعلت خستگی و دیر وقت بودن، به ناچار شب را در این بندر بیتوته کردیم.
تصمیم بر این قرار گرفت که ادامه سفر نداده و باز گردیم. صبح زود، قبل از طلوع آفتاب از مسیر رشت-قزوین عازم اصفهان شدیم. این بار مسیر قزوین-بویین زهرا-سلفچگان را بر گزیدیم. بعد از چند توقف و استراحت کوتاه، ساعت ۴ بعد از ظهر بیستم مرداد به شهرضا رسیدیم و سفر ما به پایانش رسید.
باز هم از جنابان مهندس رزّاقی و عباسی و خانواده های محترم ایشان به خاطر محبت های بی شائبه شان کمال تشکر را دارم.
از دوستان گروه هم بخاطر تحمل (سر درد نامه) ام پوزش می طلبم.
                                                                   مرادحاصل نادری دره شوری تابستان ۱۳۹۴


هیچ نظری موجود نیست: