۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

چه روز های تلخ و شیرینی که گذشت!



چه روز های تلخ و شیرینی که گذشت!
حمزه گاهی فیلش یاد هندوستان می کند. در گذشته های دور و نزدیک سِیر می کند. گاهی رخسارش خندان می شود و می گوید:" یادش بخیر اون روز ها!" گاهی هم چهره اش می گیرد و عبوس می شود و می گوید:" خوب شد که رفت اون روز ها!"
امروز هم یکی از همان روزهای حمزه است. او کاری ندارد. چهار زانو کنارم نشسته. به فکری عمیقی فرو رفته و گاهی هم با خلالی چوبی که در دست دارد، خاکِ سایه انداز درخت بید را خط خطی می کند.
من خوب می دانم که وقتی حمزه در این حالت است، نباید سر به سرش بگذارم! باید کاری کنم او را از این عالَمِ برزخ خارج کنم!
 یک راست رفتم سراغ قهوه جوش. قهوه ای آماده کردم. و در دو استکان کوچک ریخته، در سینی (دو مردی) شکیلی جای دادم و تعارف کرده و گفتم حمزه جان بفرما نوش جان کن.
حمزه تکانی خورد و گفت:" اَی دستت درد نکند ملا مراد! چه به موقع!" گفتم حمزه جان، کاری نکرده ام. وظیفه رفاقت و همسایگی همین است.
حمزه گفت:" نه پنهان از شما، رفته بودم تو دوران نوجوانی ام. ملا مراد، من هم مثل تو روزهای تلخ و شیرین زیاد داشته ام."
گفتم حمزه جان، حالا را خوش باش. بقول خیام، دیروز گذشته، اصلا یادش نکن. فردا هم که نیامده، بی خیالش باش!
 گفت:" خیام درستش را گفته اما همه که خیام نیستند! من گذشته را نمی توانم فراموش کنم. و بی خیال آینده هم نمی توانم باشم! امروزم را هم که داری می بینی. گاهی قند تو دلم آب میشه. دنیا هم یادم نیست. کبکم خروس می خونه. شاد و شنگولم! گاهی هم انگار جُورِ تلخی ها را قرار است تنهایی بکشم. این است که نه تنها از قهوه تو بلکه از برج زهر مار هم تلخ ترمیشم! اما هر چی فکر می کنم، انگار  خیام خدا بیامرز راست می گفته!"
گفتم حمزه جانم، حالا که خیام راست گو است، خاطره ای، مطلبی بگو تا دلمان وا شود.
انگار منتظر اِذن من بود. از جایش بلند شد تکانی به لباس هایش داد و گفت:" قهوه مثل چای حال آدم را جا نمیاره. اول بذار یه چای دودی (آتشی) راه بندازم، بعد چشم، برا ملا مرادم هم خاطره میگم."
حمزه آتشی بر پا نمود و دودی به هوا کرد. به قول امروزی ها با سه سوت، چای لب سوز و لب دوز و لب ریزش را آماده کرد! بعد از این که چند استکان آن را پی در پی نوش جان کرد، سر حال شد. لبخندی بر لبش نشست و گفت:" ملا مراد بیا بشین تا از گذشته ها برات بگم.
اون وقتا که من و تو بچه و نوجوان بودیم، دنیا شکل دیگری داشت.
من و تو یادمان هست. دیده ایم آن روزهای سخت را اما جوون ها، آن زمان را ندیده اند و بعضی هاشون باور هم نمی کنند و فکر می کنند ما غلّو می کنیم.
بله در آخرای دهه سی و سراسر دهه چهل و حتی اوایل دهه پنجاه (زودتر از آن را سنّم قد نمی دهد!)، اونوقتا که بابای من و تو عشایر بودند و همراه با ایل کوچ می کردند، اون زمان را میگم.
وقتی در قشلاق بودیم، اواخر پاییز و یا اوایل زمستان با آمدن اولین باران، رگه های امید در ایل مردان جان می گرفت. هم مراتع پر علف می شد هم مزارع دیم باور می گردیدند. تراکتور که برای شخم زدن نبود. آنهایی که قطعه زمینی مساعد کشت دیم داشتند و یا اجاره کرده بودند، اسب و گاوی و یا قاطری ( نه از نوع چموش آن) را آماده می کردند و گاو آهنی (خیش چوبی) که فقط قسمت شیار زن (سهل) آن آهنی بود، را به پشت این حیوانات بی زبان می بستند. روزها و گاهی هفته ها زمین را خیش می زدند و بذر گندم یا جو را زیر خاک می کردند تا با امید باران های بعدی که گاهی هم بد قولی می کردند و نمی باریدند، اندک قوت روزی برداشت کنند. بله گندم، همان دانه ای که هزاران سال پیش،  پدر جدّ آدمیزاد را از نعمات بهشت محروم کرده بود، حالا شده بود قوت روزش و پدران ما با آن فلاکت و بدبختی سعی می کردند با کشت و برداشت آن بخشی از نان روز فرزندان شان را تهیه کنند!
اگر باران بد قولی نمی کرد و می بارید، برداشت محصول هم درد سر زیادی بخصوص برای عشایر داشت.
حمزه گفت:" تا من نفسی تازه کنم بقیه اش ملا مراد تو بگو! "
گفتم حمزه جان می خواهی آب و تابش بدهم اما حرفهای تو ساده تر و دلنشین تر است. گفت:" مراد جانم بگو دیگه حرف دل هر دو مان یکی است، بگو."
 ناچار به اجابت بودم. گفتم چشم حمزه جان!
گفت:" چشمت بی بلا، گوشم به توست."
گفتم حمزه عزیز خوب یادت هست که دور و بر عید (با ده پانزده روز پس و پیش)، ایل قشلاق و گندم زار های اندک خود را به امان خدا رها کرده جهت رهایی از گرمای سوزان گرمسیر، و رسیدن به خنکای دلپذیر و مراتع پر علف و چمنزار های مخملین سرحدّ ناچار به کوچ می شد. بعد از پشت سر گذاشتن کتل ها و کمر ها و مناطق نا امن ایل راه، موقعی که مسیر کوچ هموار تر و کوچ راحت تر می شد. افراد جوان تر و کاری تر خانواده ها کاروانی کوچک تشکیل می دادند و بار و بندیل مختصری بر می داشتند. ایل را رها کرده و در مسیر برعکس به گرمسیر بر می گشتند تا محصول دیم خود را برداشت نمایند.
 وا ویلا می شد! شیون و اشک ریزان مادران و خواهران غوغا می کرد! فرزندِ دلبندی، برادر رعنایی باید از خانواده جدا می شد و به گرمسیر می رفت. باید خود به کمک هم سفرانش تمامی کارِ درو، برداشت، انبار کردن و  پخت و پز را انجام می دادند. نه خواهری همراه داشتند که پخت و پز کند و آب شیرین را از راه دور بیاورد و نه مادری که نانش را بپزد و نازش بخرد. باید خودش در اجاق (چهار سنگ) نان می پخت! بیشتر وقت (به علت کار زیاد و خستگی و بعد مسافت جهت تهیه آب شیرین) آب تلخ و شور می خورد! در اثر کار پر زحمت درو، قامت سروش می خمید و چهره رعنایش می تکید!
گرسنگی می کشید. تشنگی و گرمای سوزان را تحمل می کرد. شب و روز درو می کرد. سپس خرمن می کرد. دانه ها را جدا می نمود. کاه را گرد کرده، با کاهگل می پوشاند. دانه ها را به امانت می گذاشت و یا در گودالی (گُری) مخفی می کرد. این کارها با توجه به میزان کشت و اتمام کار همراهان حدود یک ماه طول می کشید. بعد از اتمام کار چون کاروانی شکست خورده، زار و نزار، نحیف و بیمار به سوی سرحدّ (ییلاق) حرکت می کردند. بعد از یکی دو هفته، پیمودن مسیر میان بری، به ایلِ در ییلاق می پیوستند. هفته ها طول می کشید تا دوباره به سلامت خود دست یابند و زندگی خود را از سر بگیرند!
این بود حال و روز عشایر در آن سال های سیاه. آن هایی که زمین دیمی نداشتند وضعیت اسفبار تری داشتند. می بایستی نوکری دیگران را می کردند تا فقط زنده بمانند!
نیم نگاهی به حمزه انداختم. گونه هایش از اشک سیراب بود. در حالی که به زحمت بغضش را کنترل می کرد، گفت:" بله ملا مراد، بقول استاد بهمن بیگی، ....اشک بیش از آب چهره پدران و مادران ما را شسته است........
 نور به قبرش ببارد که آمد. با الفبای سواد و نور دانش، من و تو را از زندگی فلاکت بار پدران مان و آبا و اجداد مان نجات داد. باسواد مان کرد.  فرزندانمان باسواد شدند. بی شک نسل های آینده هم بی سواد نمی مانند!"
آفتاب غروب کرده بود. تاریکی همه جا گرفته بود.  گفتم حمزه جان بلند شو برویم. لامپ ها را روشن کنیم. تاریکی را دوست ندارم.
حمزه گفت:" ای وای راست میگی. شب شده. برو بریم. چراغ ها را روشن کنیم. من هم از تاریکی خوشم نمیاد."
                                       مرادحاصل نادری دره شوری تابستان ۱۳۹۴

هیچ نظری موجود نیست: