۱۳۹۴ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

حمزه به شیراز میرود



حمزه به شیراز میرود:       
 یکی دو روز است که از روستا به شهر آمده ام.  حمزه هم که سایه وار با من است، در شهر تشریف دارد. گاهی با هم تعریف می کنیم. در این روزها من و حمزه بیشتر از استاد بهمن بیگی می گوییم. امروز صبح اتوموبیل را تمیز می کردم که عازم شیراز شوم و در مراسم سالگرد بزرگ معلم و منجی عشایر ایران شرکت کنم. حمزه گفت:" ملا مراد دست نزن! خودم ماشینت را می شورم. مثل دسته گل می کنم. تحویلت میدم. بشرطی که منو با خودت ببری!" گفتم حمزه جان زحمت نکش. می برمت، به شرطی که  قشقرق را نینداری! گفت:" چشم ملا مراد، چشم. حالا به ماشین دست نزن. این کار تو نیست. کار خودمه! تو برو چای را راه بنداز. فقط حواست باشه دم بکشه، نجوشه!"  گفتم به چشم و رفتم که چای را آماده کنم. بعد از مدتی دو استکان چای تازه دم ریختم و به حیاط خانه بردم که با حمزه نوش جان کنیم. حمزه گفت: "بفرما عین دسته گلش کردم. ماشین عروس شده. فقط گل کم داره!" گفتم حمزه عزیز خیلی لطف کردی. زحمت کشیدی. حالا بیا چای نوش جان کن. حمزه گفت:" این حرفا چیه! من و تو که نداریم. خیلی سوارش شده ام. حق به گردنم داره. بایدم می شستمش. حالا منو می بری؟" گفتم حمزه جانم اگر ماشین را هم نشسته بودی می بردمت. راستی حمزه دکتر جهانشاهی هم با ما می آید. گفت:" به به، دکتر هم بهمن بیگی را خیلی دوست دارد. آقای فرهمندیان چی؟ میاد؟" گفتم امشب معلوم میشه. گفت:" کاش میومد. عاشق بهمن بیگیه. تا شیراز برامون از استاد می گفت. تازه چهار نفر می شدیم. من و تو عقب می نشستیم و چای می خوردیم. دکتر و رئیس هم جلو!" گفتم خوب، حمزه شیراز می خواهی چه کار کنی؟ گفت:" معلومه. پنجشنبه با هم می رویم سر مزار خدا بیامرز بهمن بیگی. تو دوستاتو می بینی. منم سیر گریه می کنم. دلم خالی میشه." حمزه داشت اشک هایش را پاک می کرد. بغض گلویش را گرفته بود. کمی سکوت کرد و سپس گفت:" جمعه هم تا بعد از ظهر بقیه دوستاتو می بینی. راستی منم می خوام آقای جوشقون را ببینم. دلش پاکه. وقتی شعر می خونه انگار حرف دل منو میزنه! خواهرای گروهت هم که خیلی خیلی مهربان هستند. خیلی باسوادند. آخه معلم بهمن بیگی هستند. خیلی چیزا از بهمن بیگی یاد گرفته اند. اوناشونم که معلم نیستن، خیلی خوبند. شاید دیدیم. می خواهم سلامشون کنم. ملا مراد، منو می شناسند؟" گفتم حمزه جان، بله می شناسند و دوستت هم دارند. حمزه گفت:" من که ارادت دارم خدمت همه شون." گفتم حمزه با بقیه دوستانم (آقایان) هم کاری داری؟ گفت:" بله،  آقای مهندس رزّاقی را خیلی دوست دارم. حیف که نمی تونه بیاد. راهش خیلی دوره. چه آدم نازیه! عید نوروز دیدمش. دیدی دیروز منو برای گروه معرفی کرد؟ بقیه شون را زیاد نمی شناسم. انگاری منو دوست ندارن! راستی آقای مهندس حیدری که بهت گفته بود این حمزه را بنداز دور! ولش کن حمزه را!" گفتم حمزه جان مهندس شوخی می کرد. کی به تو گفت؟ گفت:" اون موقع که می خوندی بغل دستت نشسته بودم. تو هم دستتو گذاشتی روش که من نخونم! ولی دیگه خونده بود! میخوام بهش بگم، آقای مهندس مگه من چه خیزم تری بهت فروخته بودم؟ یکی دیگه از دوستات که از خارجه میاد هم گفته بود که (من به درد تو می خورم  و تو به درد من!) می خوام بهش بگم بله ما به درد هم می خوریم! کی گفتیم که به درد شما می خوریم!؟" گفتم حمزه آقای مهندس که شوخی می کرد. خودشان هم به من گفتند. و دکتر هم که عذرخواهی کرد! دیگه چه می خواهی؟ حمزه گفت:" ملا مراد از شما عذرخواهی کرد. از من که عذرخواهی نکرد!؟" گفتم حمزه جان قرار شد من تو را با خودم ببرم شیراز. تو هم قول دادی شر به پا نکنی! یادت رفت؟ حمزه کمی سکوت کرد و بعد گفت:" باشه ملا مراد، به خاطر آقای بهمن بیگی و بقیه دوستات من هیجی نمیگم. اگه خواستی ماچش هم می کنم! عاه، عاه سمولی و موک."
                                                                                                                                                    مرادحاصل نادری دره شوری اردیبهشت ۱۳۹۴

هیچ نظری موجود نیست: