۱۳۹۳ بهمن ۲۳, پنجشنبه

بهمن بیگی و مادران و دختران ایل




به شصت هفتاد سال پیش برگردیم. زمانی که مادران ما رخصت نداشتند در کنار بقچه غذای پدرانمان بنشینند و رو در روی آنها غذا بخورند!
آنها می بایستی در گوشه پنهان و یا حتی بیرون چادر دور از دید شوهر، نیم سیر شوند و یا بقول استاد سهمشان از  بره سر بریده شده برای مهمان عزیز از راه رسیده فقط جویدن استخوان ها بود! زمانی که دوره بارداری برای آنها، هولناک ترین روزهای عمرشان بود. نه به خاطر سختی آن بلکه به خاطر ترس از آل و بدتر از آن، ترس از دختر زاییدن!
زمانی که خواهران ما از ترس پدر یا برادر یا حرمت نگاهداشتن آنها، نمی بایستی در حضور آنها چهره خواستگاران خود را نظاره گر باشند. زمانیکه آنها بایستی تسلیم محض مردان خانواده می بودند و حرکت بر خلاف میل آنها (به خصوص در گزینش شریک زندگی خود) در بیشتر موارد خطر مرگ به دنبال داشت. زمانی که خواهران ما در شمار (بچه) های خانواده به حساب نمی آمدند. زمانی که مادران و خواهران ما سخت ترین و جانکاه ترین کارهای خانواده را سهم داشتند و از نعمات اندک آن کمترین بهره را ! . زمانی که خواهران و مادران ما، مایوس و نومید خود را بی حق می انگاشتند و پدران و برادران مان خو را ذیحق. زمانی که اگر استثنایی هم بود به تعداد انگشتان دستمان نمی رسید.
زمانی  که زنان ایل در هنر و کارشان بی نظیر بودند و مردان ایل در جنگ و مردانگی دلیر. زمانی که بر آسمان مادران و خواهران ما حتی تک ستاره ای هم نمی درخشید. فریاد رسی در زمین و زمان و آسمان نداشتند و (ایسیگ عیالشان) می خواندند.
اما به مصداق (در نومیدی بسی امید است) معجزه ای رخ داد و آسمان آنها پر ستاره شد. آفتاب سوخته غروب شان به  خورشید درخشان امیدشان مبدل شد. پیام آور ظفر از راه رسید. سوغات آورده بود. در کنار گرامافون شخصی اش، ره آوردی داشت بی مثال. نوید روشنایی بود. مژده بهار بود. الفبا بود. الفبای رهایی از منجلاب جهل و سیاهی. الفبای ورود به دنیای دانش و روشنایی، الفبای معجزه گر.
این بار هم ما پسران دور جعبه سوغات را تنگ گرفتیم و حلقه ای نا گشودنی. خیال کردیم سوغات از راه رسیده، تنها از آن ماست. راه را بر خواهرانمان بستیم به حلقه خود راهشان نمی دادیم چون تنها خود را مستحق آن می دانستیم. حتی کار خود را به خواهران محول نمودیم و در صف سوغات ایستادیم! خواهران کمی دورتر با حسرت نظاره گر ما بودند. حتی حاضر بودند خود را فدای  ما نمایند  و ما صاحب سوغات شویم! حداقل دلشان به این خوش بود که برادرشان سوغاتی می گیرد. اما بشیر بشارت، خود الفبا را دیده بود و می دانست که الفبایش خاص "بچه" هایش نیست مخصوص همه فرزندانش است. او مهربان بود. مهرش را بین خواهر و برادرانش تقسیم کرد. او نهالی بنشاند و با دریای عشق بی مثالش آبش داد. سالها گذشت و این نهال نوپای سیراب از عشق ناب،  به درختی تنومند و پر شاخ برگ با سایه ای وسیع و دل انگیز مبدل گشت و خواهران و برادران بی پناه و  درد کشیده را سایه بان گردید.
این بشارت دهنده الفبا و حامل سوغات کسی نبود جز محمد، محمد بهمن بیگی. او آمد. با دست پر آمد. شعار و وعده و وعید نداد. عمل کرد. به نامه پروین پاسخ مثبت داد. با پدران و برادران به صحبت نشست. از خوبی های الفبا گفت. گفت که الفبا برای دختران هم خوب است. با سخنان دلنشین خود، دل آنها را نرم کرد و از آنها قول گرفت تا سوغات الفبا را با خواهران شان و دختران شان تقسیم کنند. از خود مایه گذاشت. برای جلب اعتماد آنها دختران خود را به مدرسه و سپس دانشسرا فرستاد. از دوستانش خواست که دختران شان را به مدرسه بفرستند. شاعرانی را که به زنان تاخته بودند مورد عتاب قرار داد! واژه های (کار مردانه و زنانه) نپسندید. قبح الفبا (برای دختران) از بین برد. دست کبرا را گرفت. پیش دکتر برد و از او تاییدیه گرفت که بیماری قلبی او لاعلاج نبوده و قابل درمان است. کبرا و کبرا ها به دانشسرا رفتند . معلم شدند و خواهران و برادران دیگر را الفبا آموختند. کبرا و کبرا های دیگر از الفبا آموختند که در خورجین های خانه اشان به جای زهره روباه و پنجه گرگ و ...... هوله و صابون و مسواک داشته باشند. اینان جن آل را که صد ها سال بود در گوشه دنج چادر هامان جا خوش کرده بودند، فراری دادند و........
این است که امروز ما در جمع کوچک خود (کلید مشکلات) شهناز ها و تهمیته ها و ...... را داریم. آنها با نظم و نثر و حضور زیبای خود محفل کوچکمان را به صفای مهر و محبت خود می آرایند.
سپاسگزاریم و قدردان از این پدر مهربان، که که مهرش چون باران بارید. برای همه بارید. بر کوه و دشت و بیابان و صحرا بارید. بارش بی ریای او بهاری دل انگیز ساخت که همه از آن لذت می بریم.
 روانش شاد و نامش جاوید باد. مرادحاصل نادری ۹/۱۰/۱۳۹۳

هیچ نظری موجود نیست: