۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

شور و شوق و استقبال مردم عشایر از خدمات بهمن بیگی



شور و شوق و استقبال عشایر
بی گمان یکی دیگر از دلایل موفقیت بهمن بیگی و تعلیمات عشایر، استقبال و حمایت عشایر از خدمات او بود. استقبال بی نظیر  توده مردم عشایر که مشتاق گشایش در زندگی فلاکت بار خود بودند و همکاری اکثر قریب به اتفاق بزرگان و کلانتران و کدخدایان و ریش سفیدان عشایر و بخصوص اخلاص،  فداکاری، صداقت و از خودگذشتگی معلمین، دبیران، مسئولین اداری و آموزشی دستگاه تعلیمات عشایر همه دست به دست هم دادند و این رویداد عظیم و بی بدیل را آفریدند. تربیت هزاران معلم، ماما، دبیر، دکتر، مهندس، قاضی، افسر وبه نتیجه نشستن زحمات بهمن بیگی و همکارانش این همه محبوبیت و سپاسگزاری و عشق و علاقه را نسبت به پرچم دار آموزش عشایر ایران به ارمغان آورد.
مردم عشایر درد و رنج بسیاری را تحمل کرده بودند. فلاکت ها کشیده و تلاطم ها دیده بودند. هر انسانی به دنبال گشایش در زندگی خود است و علاقمند است که زندگی شرافتمندانه تری داشته باشد. آرزو دارد فرزندانش آینده ای بهتر با رفاه بیشتر داشته باشند. شغلی و کاری در انتظارشان باشد که بتوانند زندگی اقتصادی خود را رقم بزنند.
به علت جهل و بیسوادی و غلبه خرافه در زندگی مردم ستمدیده عشایر افق دید آن ها محدود به زندگی ایلیاتی بود. آنها ارتباط کمی با شهرنشینان داشتند و از رفاه مدنیت اطلاعات چندانی نداشتند. این باعث شده بود که خود را محکوم به زندگی ایلی خود بدانند و رفاه و آسایش را در انحصار شهرنشینان تصور کنند. قرن ها بود که به همان شیوه زندگی کرده بودند. شیوه زندگی آنها با طرز زندگانی آبا و اجدادشان تفاوت قابل اغماضی داشت. مردمانی بودند که در دامن طبیعت و کوهسارها و کنار چشمه سارها و در دل دشت های گسترده و ییلاق و قشلاق با هوای دلخواه نشو و نما کرده بودند. سیستم ایلخانی و درگیری های پی در پی با زمامداران و دولتیان را طی دهه های متوالی تجربه کرده بودند. شرایط زندگی سخت آنها را به انسان های مقاوم، سخت کوش، با شهامت، مهربان و تشنه محبت مبدل کرده بود.
 آن ها از درد بیچارگی و لاعلاجی این شیوه زندگی را برگزیده بودند. گزینه دیگری را پیش روی نداشتند. جهت تامین نان شب فرزندان خویش و تعلیف حیوانات خود آواره دشت و کوه و بیابان بودند. توریست و جهانگرد نبودند. برای تحقیق و تفریح در به در این دیار و آن دیار نبودند.
انسان ذاتا رفاه طلب است و آسایش را دوست دارد. آرامش و آسایش و پیشرفت و زندگی بهتر، حق اوست اما این قشر عظیم از این حق بی بهره بودند و چه بسا به این حق آگاه نبودند. جز رنج و سختی، سرگردانی و بی پناهی نصیبی نداشتند. آنها قربانی تبعیض های جانکاه و نابرابری های جانسوز بودند.
فرزندی رفاه دیده از میان این قشر عظیم درد کشیده ، بر حسب اتفاقی ناگوار، برای مدتی از ایل جدا شد. از قضای روزگار درد و رنج آنها را با پوست و گوشت خود در غربت تبعید لمس کرد. از اقبال نیک خود و ایلش، که بندرت اقبال نیک داشتند! مدرسه در مسیرش قرار گرفت. درس خواند و باسواد شد و به دانشگاه رفت. آتشی در درونش شعله ور گشت که مظاهر دلفریب شهر و ترقی پیش روی، توان آنرا نداشت که فریبش دهد. به فرنگ سفر کرد اما زیبایی ها و عشوه گری های آن دیار هم قدرت جذب او را نداشتند.
لاجرم به ایل برگشت با شوری در سر و عشقی در دل. این فرزند خلف ایل، بهمن بیگی بود و با خود نوید دانش و بشارت سواد را برای ایلش به ارمغان آورد. شمعی برافروخت که چون خورشید درخشان، مسیر تیره و تاریک زندگی فرزندان و کودکان ایل و عشایر را روشن نمود. راه درست را به آنها نمایان ساخت. چشم و گوششان باز شد. این راه روشن با این جماعت سرگردان چنان کرد که در داستان "آب بید" دیدیم![1]
عشیره نشینان از کلانتر و کدخدا، کیخا و آقا تا چوپان و مهتر و ساربان و کتیرا زن، این فرزند دلبند خود را با شور و شوق و آغوش باز استقبال کردند. اگرچه بودند افرادی که ساز ناهماهنگی می زدند اما تعداد آنها اندک بود و در خیل عظیم مشتاقان گشایش و تشنگان آسایش، حنایشان رنگ نداشت.
بهمن بیگی در این رابطه چنین می نویسد:«جماعت کثیر مردم کم پول و متوسط الحال، بی اندازه با من بر سر مهرند به طوری که جواب محبت ها و مهربانی هایشان را نمی توانم بدهم. ولی در میان جماعت مستطیع و متمول ایلات هستند کسانی که نه فقط به من نظر خوشی ندارند بلکه گاهی کینه توزی هم می کنند. من از همکاری برخی از خان های ایلات برخوردار بوده ام ولی بودند عده ای که کار مرا خلاف مصلحت و منفعت خویش می پنداشتند و با سواد شدن توده مردم را زیان بخش می دانستند. خوشبختانه این قبیل بزرگواران معدودند و امیدوارم که با گذشت زمان درک کنند که نظر خصومتی به شخص آنها نداشته ام»[2]
کلانتران و بزرگان فرهنگ دوست در روزهای سخت اولیه کمک مالی کردند. پدران و مادران حسرت به دل، ابتدا کودکان پسر خود را به چادرهای سفید دانایی فرستادند. طولی نکشید که دختران ایل نیز به جمع برادرانشان پیوستند. روز ها گذشت. ماه ها و سال ها سپری گردیدند. چادرهای سفید مدارس عشایری، چون ستارگان فروزان، آسمان سیاه عشایر را بمانند روز روشن کردند. معلمین تعلیم دیده دانشسرای عشایری مشعل دانش و سواد را به دست گرفتند و با میل اشتیاق وصف ناپذیر  به میان ایل و عشایر بردند و زندگی تاریک طایفه و تیره و ایل و هموطنان عشیره نشین خود را روشن ساختند.
دختران با سواد ایل به تجهیزات و دانش مبارزه با آل مجهز شدند و برای رهایی مادران درد کشیده خود از چنگال این دیو جگر خوار به ایل باز گشتند.
فرزندان مستعد فارغ التحصیل از مدارس عشایری، به دبیرستان شبانه روزی راه یافتند تا پزشکان، دبیران، قضات، مهندسین و تکنسین ها و مدیران لایق آینده شوند و دست نیاز به دیگران را کوتاه نمایند و اقتصاد خانواده های ایلی را تکانی دهند.
چنانکه شاهد بودیم میلیون ها عشیره زاده با الفبای نجات آشنا گردیدند. آل از ایل گریخت. هزاران تحصیلکرده ایلی تحویل جامعه گردیدند و در مصدر امور قرار گرفتند.
اگر بخواهیم بهمن بیگی و تعلیمات عشایر و نتایج حاصل هر دو را مروری کوتاه اما عمیق داشته باشیم باید داستان «آب بید» را چندین بار با دقت بخوانیم.[3]
بهمن بیگی در ابتدای کارش چون هنوز مردم عشایر با طرح سوادآموزی بهمن بیگی آشنا نبودند از جهت پیدا کردن دانش آموز با مشکل روبرو بود. ضمن گشت و گذار و بازدید از مدارس عشایری دایر شده، در جستجوی نقاط دور افتاده بود تا فقیرترین و محروم ترین کودکان عشایری را دریابد و به داد آنها برسد.
در یکی از این سفر هایش به روستای «آب بید» در کوهستان های شما نورآباد ممسنی رسید. در این داستان ضمن به تصویر کشیدن وضعیت جغرافیایی روستا، از زندگی فقیرانه، وضعیت اسف بار اقتصادی ساکنین آنجا می نویسد. رقت بار بودن اوضاع بهداشت، آب آشامیدنی، مسکن، کشاورزی، زمین کشاورزی، فقدان روشنایی و شمارکم احشام ساکنین این بیغوله را به نمایش می گذارد. بهتر می دانم تفسیر خود او از این نقطه دور افتاده و فراموش شده را نقل نمایم:«مردم آب بید در سال های خوش و خرم، نان گندم و در سال های خشک و کم باران نان بلوط و در هر دو سال آب گل آلود می خوردند و می آشامیدند و و به این شکل از ثمرات و رهبری های جهانگشایان ایران باستان و ایران نوین بهره می بردند.
نام آب بید در هیچ یک از نقشه ها و اطلس های جغرافیای اقتصادی، سیاسی، نظامی و عشایری مندرج و مضبوط نبود. آب بید دهکده نبود. عشیره نبود. روستا نبود. تیره و طایفه نبود. آب بید بغضی در گلو، اشکی در چشم، آهی در دل و فریادی بود در حنجره.»[4]
آب بید توسط مراد "بهمن بیگی" کشف شد. با مردم آنجا گرم گرفت. معلم و سواد دار شدن را برایشان توضیح داد. از ویژگی های معلمینش گفت. آنها را به قبول معلم راضی و به فرستادن کودکانشان به مدرسه عشایری مجاب کرد. یکی از بهترین و دلسوزترین معلمان خود به نام "محمدیار" را به آب بید فرستاد.
محمدیار کارش را شروع کرد. با جان و دل کار کرد. بهمن بیگی بارها و بارها به دیدارش رفت و مدرسه اش را دید و محصلینش را آزمود. گزارش های کار محمدیار را در دانشسرا خواند. سال ها طول کشید. تعداد دانش آموزان محمدیار سال به سال زیادتر شد، طوری که او پنجاه و دو شاگرد را در شش کلاس به تنهایی درس می داد. این معلم شریف، علاوه بر تدریس عالی به بهداشت مدرسه و دانش آموزانش توجه داشت.آنها را تنبیه نمی کرد. باعث تقویت روحیه آنها می شد.
بهمن بیگی در انتهای داستان آب بید به نتیجه کار محمدیار چنین اشاره می کند:«حاصل کار محمدیار و یاران محمدیار چیست؟ شتاب نکنیم. اندکی صبر داشته باشیم. رفاه، آسایش، احترام، خانه، نان، آب و شرف انسانی. کدام یک از این پنجاه و دو شاگرد، فردا، فردایی که در پیش روی دارند می تواند در آن ویران های گلین و سیاه و در آن پلاس های چرکین و پوسیده بماند و زندگی کند؟ کودکی که فاصله خانه تا مدرسه را می دود و برای رسیدن به تخته سیاه می پرد و می جهد چگونه می تواند فردا، درون این توها، پستوها، غارها و مغاک ها بخزد؟!»[5]
پانزده سال بعد، آب بید دیگر آن آب بید سابق نبود. چهار نفر از فرزندان آب بید معلم عشایری شده بودند، حقوق گرفته بودند و زندگی خود و خانواده خود را از فلاکت و گرسنگی نجات داده بودند. پنج نفر از محصلینش دانشگاهی شده بودند. به جای یک معلم سه نفر از فرزندان آب بیدی فرزندان این روستا را تعلیم می دادند. ماما هم داشتند، دختری از خود آب بید عهده دار این وظیفه بود. اوضاع آب بید بعد از این مدت را بهمن بیگی چنین با قلم رسای خودش بیان می کند:«در آب بید، دیگر از آن شبکوری دسته جمعی که از بی غذایی برخاسته بود، نشانی نبود. آب بیدی ها، در عیدها جشن خرمن می گرفتند. آتش می افروختند. پایکوبی می کردند. مهمانی می دادند. به مهمانی می رفتند. با شهرهای فارس و کشور آمد و شد داشتند. به سفر می رفتند. از سفر باز می آمدند و برای پیران و کودکان و عزیزان خود هدیه و سوغات می آوردند.
آب بیدی ها زندگی می کردند
آب بید نمونه کوچکی  بود از عشایر. فقر و مسکنت مردم آنجا، گویای بیچارگی و بی پناهی کل عشیره نشینان بود. با ظهور تعلیمات عشایری و در نتیجه زحمات شبانه روزی بهمن بیگی و یاران همراهش در طی قریب به سی سال، تحولاتی که در آب بید خواندیم در سراسر عشایر ایران به وقوع پیوست و زندگی عشایر ایران را متحول نمود. در حقیقت می توان جمله زیبای بهمن بیگی را به تمامی عشایر ایران تعمیم داد و گفت: عشایر ایران زندگی می کردند! 



 بخارای من ایل من ص 285[1]
 به اجاقت قسم ص268)[2]
 بخارای من ایل من ص  285 الی 298[3]
 بخارای من ایل من ص288[4]
 بخارای من ایل من ص297[5]

هیچ نظری موجود نیست: