۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

هدف نجات بخش بهمن بیگی




هدف نجات بخش
آری آری زندگی‌ زیباست
زندگی‌ آتشگهی دیرنه پا بر جاست
گر بیفروزیش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست.
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست.
(سیاوش کسرایی)
هر عشق پاکی در دل خود هدفی نجات بخش و تابناکی را می پرورد. عشق زبانه کش بهمن بیگی هم جوانه ای سرکش را در دل او کاشت و با پشتکار و از خود گذشتگی و تحمل ناملایمات آن را آبیاری کرد و با گذر زمان به درختی تنومند و مثمر مبدل ساخت. درختی پر بار که فرزندان فلاکت دیده و سرگردان عشایر در انتظارش بودند. سواد آموزی فرزندان عشایر!
بهمن بیگی طبیعت زیبا، بهشت ییلاق و اعتدال قشلاق، دشت های پر گل، مرغزار های سبز فام، جنگل های انبوه، کوه های سر به فلک کشیده، افق های دور دست، ابهت کوچ، جست و خیز آهوان، رقص دختران، پایکوبی پسران، مهر مادران و محبت پدران ایل را ستایش می کرد.
او جهل و بیسوادی، سرگردانی و گرسنگی، تبعیض و نابرابری، پا برهنگی و رنجوری، تحقیر و ترس و غم وغصه را سزاوار فرزندان عشایر نمی دانست.
بهمن بیگی دوست داشت فرزندان ایلش، بمانند طبیعت ایلش با طراوت و شاداب باشند. او می خواست لباس آنها، چون دشت های ایل رنگین، پاپوش آن ها، بمانند چمنزارهای ییلاق نرم و لطیف باشند. او علاقمند بود دیدگان فرزندان عشایر، افق های دور دست ایل را به روشنایی روز ببینند. وی دوست داشت حرکات فرزندان ایلش چون پرش آهوان صحاری ایل، چابک بوده و سیمای آنها به طراوت وشادابی گلزارهای ییلاق باشد. او فرزندان ایلش بمانند سرو های جنگل ایل، راست قامت می خواست. بهمن بیگی دوست داشت فرزندان عشایر نظرشان به بلندای کوه های سر به فلک کشیده ایل بوده و قدم هایشان چون یورتمه اسب های راهوار ایل، آرام و مدام باشد و زبان فرزندان ایلش چون آواز دخترکان ساربانان ایل رسا و بمانند موسیقی ایل روح نواز باشد.
او می دانست کلید همه این ها در لابه لای الفبای معجزه گر مکتبش نهفته است. او با تلاش شبانه روزی و پشتکار مستمر وامیدواری و بلند نظری بی نظیر خود، فرزندان ایلش را ترغیب و تشویق نمود تا این کلید طلایی را جستجو نمایند. دیدیم و شاهد بودیم که آنها این کلید ارزشمند را یافتند و در های بسته دانش و رفاه و آسایش و شادکامی را به روی خود و نسل های بعدی گشودند.
ایل بهمن بیگی، بزرگ ایلی بود که قشقایی و خمسه، بویراحمد و ممسنی، کرد و آذری، بلوچ و ترکمن و عرب طوایفش بودند!
 او می خواست "آنچه را که خود دارد همه بچه های ایلات و عشایر داشته باشند."
چه کسی می تواند مکنونات قلبی خود را در چنین عباراتی کوتاه و گویا در قالب جملاتی ساده اما پر معنا و کلماتی شیوا به این زیبایی و شفافیت بر زبان آورده، بیان کند جز انسانی والا و عاشق مردم و انسانیت! این جمله زیبا جمله ای دیگری در خود مستتر دارد، "آنچه برخود نمی پسندی بر دیگران مپسند." بهمن بیگی در حقیقت ضمن اینکه آنچه را که داشت برای دیگران (فرزندان عشایر) می خواست بلکه فقر، بیچارگی، بی سوادی و آوارگی و تحقیر را هم در شان فرزندان عشایر نمی دید و نمی پسندید.
 اما بهمن بیگی چه چیزی داشت که می خواست همه بچه های ایلات و عشایر هم داشته باشند؟
رفاه مقبول، تحصیلات دانشگاهی، زندگی شرافتمندانه، برخورداری از سلامت جسمی، روحی، روانی و عزت و احترام اجتماعی، امید به زندگی بهتر، تامین شغلی، درآمد کافی و مهمتر از همه دانش و آگاهی، چیز هایی بودند که بهمن بیگی بعد از تحمل مشقات بسیار بدست آورده بود. او می خواست فرزندان عشایر و ایلات هم از این مزایا بهره مند گردند اما نه در ازای تحمل مشقاتی که خود او متحمل شده بود! او می خواست تمام عشایرزادگانی که در زیر چادر های سیاه مویین، کپرها، سنگ چین ها و غارها روزگار می گذراند الفبا یاد بگیرند و با سواد شوند. او مایل بود سواد در عشایر همگانی شود و همه از نعمت دانش و آگاهی بهره ببرند.
در جایی دیگر می نویسد: « ...می خواستم که نعمت سواد عمومیت یابد و همگانی شود تا فقیر نیز مثل غنی و چوپان زاده مانند خان زاده بر این سفره کریم بنشیند.»[1]
تا آن زمان در ایلات و عشایر صرفا فرزندان خوانین و کلانتران می توانستند از نعمت سواد برخوردار باشند. و در معدود موارد هم فرزندان کسانی که دست شان به دهانشان می رسید در مکتب ها سواد خواندن و نوشتن و حساب سیاق می آموختند و خیل عظیم عشایر زادگان در جهل و بیسوادی غوطه ور بودند. بهمن بیگی در تکاپو بود شرایطی ایجاد کند تا فرزندان چوپانان، مهتران، نوکران، دهقانان و متمکنین در کنار هم، زیر یک چادر و روی یک زیلو با الفبای یک معلم آشنا شوند و سواد بیاموزند.
بهمن بیگی سوادآموزی را نه تنها برای کودکان طبقه پایین عشایری می خواست بلکه سواد و دانش را داروی نجات بخش کلیه اقشار جامعه عشایری از جمله طبقه متمکن و قدرتمند ایل هم ضروری می دانست. او می دانست که یک کلانتر با سواد، یک سر و گردن از کلانتری بیسواد بالاتر است. در داستان (گاو زرد) به خوبی تفاوت خانی که با سواد بود و درخانه اش کتابخانه وجود داشت و خانی دیگر که بیسواد بود و با کتاب انس و الفتی نداشت، را به شیوایی تمام به قلم می کشد.
او نشان می دهد که کلانتر باسواد در مقابل مقامات کرنش نمی کند. اهل چابلوسی و تملق نیست. در بیان عقایدش بی باک و نترس است. اما آن دیگری جز تملق و چاپلوسی بهره ای و جز بله قربان گویی و دولا و راست شدن هنری ندارد. اگرچه بیسوادی مایه خفت،  تحقیر و بزدلی برای همه، فارغ از طبقات اجتماعی می شود اما بیسوادی خوانین که علاوه برزندگی خودشان، سرنوشت هزاران انسان دیگر را رقم می زدند فاجعه بارتر بود. پیام دو نقل قول زیر، تفاوت دانش و آگاهی با نادانی و جهل است.
در توصیف خان اهل کتاب چنین می نگارد:« او اهل کرنش و چاپلوسی نبود. کوچک و حقیر نبود. رفتار گدایان و مساکین را نداشت. خان از مردان روشن و کمیاب ایل بود. قسمتی از عمرش را در شهرها به سرآورده بود. با دفتر و کتاب انس و الفت داشت. چادرش پراز کتاب بود. کتاب نتوانسته بود او را از ایل و ایل نتوانسته بود او را از کتاب جدا سازد. اهل اندیشه و تفکر بود. با خان های دیگر فرق داشت.»[2]
در ادامه درخصوصیات خان دیگری بدین نحو می نویسد.:«خان طایفه که با جثه ای عظیم پیشاپیش جمعیت ایستاده بود، چنان سر خم کرده بود که کلاهش بر زمین افتاد. دست استاندار را غرق بوسه کرد. تیمسارها را هم بی نصیب نگذاشت. در کنارش مرد دیگری عینک به چشم با زلف های حنا بسته ورقه کاغذی در دست داشت. در خیال قرائت بود. شاعرکی از قصبه مجاور که اجیرش کرده بود، به میدان آورده بودند تا شعری را که گفته بود بخواند. مطلع شعرش این بود. خان فدای استاندار، سر فدای استاندار....»[3]
بهمن بیگی می خواست تبعیض در درس و مشق را در عشایر از بن براندازد. او اشراف کامل داشت که ریشه تمام بدبختی ها، آوارگی ها، گرسنگی ها، پابرهنگی ها، ظلم ها، تحقیرها، تبعیض ها، مرگ ومیرها و محرومیت های فرزندان عشایر در تاریک خانه جهل و بیسوادی جا خوش کرده اند. او یقین داشت که باید این تاریک خانه را با نور دانش و سواد روشن کند تا بتدریج تمام اهریمنان تاریکی پسند جای خود را به ملائک خوشبختی و آرامش، قاصدان رفاه و صلح و منادیان احترام و عدالت و امید به زندگی و بی نیازی بدهند.
تاریخ ایلات بخصوص عشایر جنوب پر است از جنگ و ستیز، کشت وکشتار، نفاق و برادرکشی. در اکثر برهه های زمان  مورد غضب حکومت های مرکزی قرار داشتند. گاهی درگیر مبارزه با بیگانگان  و زمانی هم از جانب دولتتیان مورد هجمه قرار می گرفتند. روی آرامش را به خود نمی دیدند. جنگل ها و کوه و کمر های ییلاق و قشلاق آن ها پناهگاه شورشیان و یاغیانی بود که از جور و ظلم نظامیان حکومتی امنیت نداشتند.
عشایر به حکومت اعتمادی نداشت و حکومت از قدرت وشورش عشایر بیمناک بود.  اسکان اجباری، خلع سلاح، قاچاق احشام، ایجاد اختلاف بین ایلات همجوار، پاشیدن بذر نفاق بین کلانتران درون ایلات، درگیری نظامی مستقیم با عشایر، ایجاد موانع در کوچ راه های عشایر و ایجاد اختلاف بین ساکنین قصبات و روستا های مسیر با مردم عشایر و تخریب مراتع آنها، راه کار هایی بودند که حکومت های مرکزی بخصوص حکومت پهلوی جهت محدود کردن قدرت مانور ایلات و عشایر و در نتیجه کنترل و اضمحلال ایلات بویژه عشایر جنوب و در راس آن ایل قشقایی به کار می بردند.
بهمن بیگی خطاب به حاکمان وقت می نویسد:«باید از طریق اشاعه فرهنگ و صلح و مسالمت به مقابله برخواست نه از راه پرخاش و ستیزه....... افراد ساده، سرگردان و بدبخت عشایری مستحق محبت و تربیت هستند. باید این مردم را از این همه فلاکت نجات داد. باید برایشان مدارس سیار و فراوان ایجاد کرد. باید برایشان به جای توپ و تانک معلم و کتاب فرستاد.»[4]
بهمن بیگی به ایل برنگشته بود که صرفا در ایل زندگی کند و مثل سایر افراد ایل، کارهای معمول ایلی را انجام دهد. به شکار بپردازد و تنها شاهد زیبایی های طبیعت و ناظر کوچ و ییلاق و قشلاق باشد. نیرویی قدرتمند درونی اورا بسوی ایل کشانده بود. آمده بود تا کاری کند. برای فقر و فلاکت و جهل و بیسوادی فرزندان ایل چاره ای بیندیشد. او کوله بار عشق توام با اندیشه را به همراه داشت. او نمی خواست بی گدار به آب بزند.
او در اندیشه یافتن راهی بود تا گداری بجوید، پلی دست و پا کند و از این طریق، ساحل جهل و نادانی را به کرانه دانش و روشنایی رهنمون سازد.
مسعود تاکی[5] در یک سخنرانی[6] شعر "حیدر بابای شهریار" را نماد آذربایجان و شعر "کاشان" سهراب سپهری را نماد کاشان تفسیر می کرد و به زیبایی، رودخانه قره قاج را نیز از منظر بهمن بیگی نماد ایل و عشایر و در مقیاس وسیع تر هر سه را نماد موطن آنها تفسیر می نمود. او خطاب بهمن بیگی به رودخانه قره قاج را، خطاب وی به ایلش و عشایر می دانست.[7]
بهمن بیگی می نویسد: «قره قاج، تو می خواستی غرقم کنی ولی من دست از دامنت بر نمی دارم. من ترا بیش از همه رودهای روی زمین دوست دارم. من یک موج کوچک ترا با صد ها الب، هودسن و پوتوماک عوض نمی کنم. قره قاج، می آیم ولی این بار می کوشم که بی گدار به آب نزنم و با کمک خداوند نهال های تازه در کنارت بنشانم و پل های استوار برایت دست و پا کنم.»[8]
با توجه به تحلیل  نغز استاد تاکی و متن خطاب بهمن بیگی به قره قاج، می توان نتیجه گرفت که هدف بازگشت بهمن بیگی به ایل، عشق پایان ناپذیر او به ایل و عشایر است. او می خواهد در ایل بماند. او ایلش را به همه جا ترجیح می دهد. او می خواهد با استقامت و پشتکار و پافشاری خود، کاری برای موطنش انجام دهد. او می خواهد به کمک فکر و اندیشه راه عبوری پیدا کند. بسازد. آباد کند. نجات دهد. دیدیم و شاهد بودیم که راه را پیدا کرد. فرزندان ایل و عشایر را از جهل و نادانی نجات داد. مهندسین دست پرورده او سد ها و پل های فراوان بر روی قره قاج ها ساختند. معلمین او یاد دادند نا آموخته های فرزندان عشایر را. پزشکان او آل را فراری دادند و قضات مکتبش به عدالت رای دادند.
او آمده بود تا با آل مبارزه کند ومادران زحمتکش ایل را از چنگ این دیو جگر خوار رهایی بخشد. به جای جنگ و ستیز، صلح و آرامش ارمغان بیاورد. آمده بود تا فرزندان ترک و لر و بلوچ و کرد و عرب را در زیر یک سقف جمع نماید و آنها را با مشکلاتشان آشنا سازد و راه حل را بنمایاند. آمده بود تا انگشتان فرزندان عشایر را به جای تفنگ با تخته سیاه، به جای فشنگ با گچ سفید، و به جای چوب شبانی با قلم و به جای شمشیر جنگ با ابزار ظریف جراحی آشنا سازد.
او آمده بود تا به دختران ایلات و عشایر بگوید که آنها هم چون پسران ایل فرزند "بچه" خانواده هستند (در بعضی ایلات کلمه "بچه" فقط به پسران اطلاق میشد و دختران به حساب نمی آمدند). آن ها هم چون پسران ایل می توانند قلم به دست بگیرند و با تخته سیاه و گچ و ابزار جراحی آشنا گردند. آمده بود تا به فرزندان عشایر بگوید که آنها، هم می توانند و هم استعداد و استحقاقش را دارند که به مانند شهرنشینان از امکانات رفاهی، فن و تکنولژیوی.... برخوردار باشند. آمده بود تا اسباب تحقیر فرزندان عشایر را ریشه کن کند. آمده بود تا به فرزندان عشایر بگوید کلید مشکلات آنها در لابه لای الفبا خفته است و برای بدست آوردن کلید گرفتاری هایشان باید درس بخوانند، درس بدهند  و درس بخوانند، درس بدهند.
بهمن بیگی، کسی که در سنین کودکی معلم خصوصی سرخانه داشت و از طرف پدر چادری مجزا جهت تحصیل او در نظر گرفته شده بود. کسی که با اسب های رهوار و نژاده مسیر ییلاق و قشلاق را می پیمود، همراه افراد فامیل به زور سرنیزه و پس قنداق تفنگ در کامیون بد بو و متعفن، با شرایطی ناگوار و نا مناسب پنج شبانه روز مسیر ییلاق زیبا تا (تبعیدگاه) تهران را طی کرده بود. در طول بیش از یازده سال دوران تبعید ناملایمات زیادی را تحمل کرد. محدودیت های شدید و جانکاه پدر و مادر و فامیل خود را به چشم دید. تحقیرها و شیطنت های شاگردان مدرسه علمیه را در روز اول مدرسه تحمل کرد. تحقیر و ناسزاهای مامورین و نگهبانان تبعیدگاه را به گوش خود شنید و به چشم خود دید.
اما این ناملایمات و تحقیرها او را سرخورده و مایوس نکرد. این مرارت ها در دل او حس انتقام جویی و کینه ایجاد ننمود. او دلی بی کینه در سینه داشت.
بهمن بیگی چاره ای نداشت. این دوران نا هنجار را با صبر و تحمل و ادامه تحصیل در دانشگاه پشت سر گذاشت. او علت این تحقیر ها و بدرفتاری ها را در خود ایل جستجو می کرد. جهل و بیسوادی را که دامنگیر عشایر بود مسبب اصلی این ناهنجاری ها می دانست. تنها به خود و آینده خود و خانواده اش نمی اندیشید. نیرویی درونی سرگردانش کرده بود. دلش در گرو رهایی فرزندان ایل و عشایر، از بند دیو بی سوادی بود. در اندیشه یافتن راهی بود. خوب می دانست که مشکلات بسیاری سر راهش قرار دارد.
در نامه ای به برادرش زبان حال اوایل کارش را این چنین می نگارد:«به تهران باز گشتم. به فعالیت های گوناگون پرداختم. کتابم را منتشر کردم. وارد سیاست شدم. مقاله نوشتم. انتقاد کردم. طرفداری کردم. جانم را به خطر انداختم. راه های ناهموار رفتم. چاره کار نشد. به جاه و مالی که در انتظارش بودم نرسیدم. عمه ام همسر سپهبد نبود. خاله ام مادر ارتشبد نبود. خویشاوند هیچ وزیر و وکیلی نبودم.....گرفتار اندیشه ادامه تحصیل شدم. تصدیق هایم را به ترجمه رساندم. از دانشگاه ژنو پذیرش گرفتم. لیکن افق ها همچنان تیره ماند. یاد پدر و مادر و یار و دیار، عذابم می داد. آسوده نبودم. ترقی و تعالی، جاه و مقام روبروی خانه و خانواده ام ایستاده بود. به بانک ملی روی آوردم. در اداره حقوقی بانک شغل معتبری به دست آوردم. عصر ها هم با روزنامه نگاران معتبر، مترجمان و برخی از سیاستمداران آمد و شد داشتم..... در پی بهانه بودم. نامه دعوت دل انگیز تو را دریافتم. استعفایم را بی درنگ نوشتم و به کارگزینی دادم......... به خانه رسیدم و اجاق چادرمان را بوسیدم.»[9]
او از آن گروه افراد معتقد به (همه یا هیچ) نبود. می دانست که بدون تلاش شبانه روزی و پشتکار و امید، به جایی نمی رسد و هدفش محقق نمی گردد. به آب و آتش می زد. از خود مایه می گذاشت، به بزرگان و کلانتران متوسل می شد. دولتیان را به حمایت ترغیب و تشویق می کرد. به وزیر معارف (آموزش و پرورش) پیشنهاد ارائه می داد و تقاضای کمک می نمود. در برابر جواب منفی سردمداران وقت از پای نمی نشست. نا امید نمی شد و از راهی دیگر وارد می شد. از در بیرونش می کردند از پنجره باز می گشت. تعظیم و تکریم می کرد اما نه برای منافع شخصی خودش، بلکه برای تحقق هدف مقدسش که با سوادکردن فرزندان عشایربود. این جملات او بیانگر از خود گذشتگی اوست:«من برای رفع نیاز های شخصی و خصوصی به لکنت می افتم ولی در امر عمومی قلم و زبانم روان است.»[10]
 بهمن بیگی با باز شدن روزنه امیدی، پای می فشرد. راه ها را می آزمود. اگرجواب نمی گرفت راه دیگری را بر می گزید. از معلمین شهری استفاده کرد به مقصود نرسید. از معلمین قصبات جهرم کمک جست مفید فایده چندانی واقع نشد. دست به دامن ملاهای مکتب دار و کم سوادان عشایر شد. نتیجه رضایت بخش ودر مواردی دوراز انتظار بود.
امیدوارتر شد. تلاشش را دو چندان کرد. مسئولین استان، مقامات رده بالا، حتی نظامیان ارشد را به موسسات خود بخصوص مدارس عشایری دعوت کرد. آنها نتیجه کارش را دیدند و پسندیدند. مدارس عشایری او کم کم به چنان درجه اعتبار و شهرت رسیدند که مسئولین دولتی و نظامیان ارشد سر و دست می شکستند تا فرزندانشان اجازه یابند و در مدارس عشایر درس بخوانند.
 کار و تلاش بهمن بیگی و همکاران  صدیقش و معلمان کم توقع او سبب گردید نه تنها فرزندان عشایر حقارت های سابق را نبینند، بلکه آنها را به قله های رفیع احترام و اعتبار اجتماعی رسانید. هزاران معلم پرکار، صد ها دبیر کارآمد، مهندس خبره، پزشک حاذق، قاضی و وکیل درستکار، هنرمند با ذوق نتیجه عشق زبانه کش و هدف رهایی بخش بهمن بیگی به ایلات و فرزندان عشایر بود. 
 



 به اجاقت قسم ص14 [1]
 بخارای من ایل من ص 269 [2]
 بخارای من ایل من ص276[3]
 اگرقره قاج نبود ص 90 [4]
 استاد دانشگاه و ساکن شهرضا[5]
 همایش بزرگداشت بهمن بیگی - وردشت سمیرم تیر ماه 1392 [6]
همان [7]
 اگر قره قاج نبود ص117ص 118 [8]
 طلای شهامت-ص 172 [9]
 به اجاقت قسم-ص187 [10]

هیچ نظری موجود نیست: