۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه

عشق زبانه کش بهمن بیگی






عشق زبانه کش
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما
(حافظ)
بی شک یکی از مهمترین علل و رموز پیشرفت های معجزه آسای بهمن بیگی در امر با سواد کردن فرزندان عشایر ایران، عشق است. عشق به ایل، عشق به مردم دردمند عشایر، عشق به کار، عشق به خدمت که در گذر عمر گران بهای ایشان با کار مداوم و پشتکار در وجود نازنینش عجین شد ومنجر به دست آورد های غیر قابل باوری گردید.
 برای امثال نگارنده که به عینه شاهد و ناظربخش عمده ای از این فعالیت ها و موفقیت های وی بوده ام، باور این موفقیت های شگفت انگیز، سهل است اما کسانی که در متن اقدامات بهمن بیگی نبوده اند و یا با ایل و زندگی ایلی آشنایی چندانی ندارند و حتی فرزندان نسل جدید ایلیاتی که در شهر ها ساکن شده اند، به سختی پیشرفت های تعلیمات عشایر و خود گذشتگی های پرچمدار آن را باور می کنند. در بعضی موارد که صحبت از پیشرفت های معجزه آسای تعلیمات عشایر به مدیریت بانی با تدبیرش محمد بهمن بیگی به میان می آید، هستند کسانی که آنرا مبالغه و اغراق می انگارند و باور آن برای آن ها بسیار مشکل است. آری اگر عشق به کار، در مسیر خدمت به کسانی قرار گیرد که از جهل و فقر و فاقه رنج می برند نتایجی به بار می آورد که برای گروهی باورش آسان نخواهد بود.
اما این عشق چرا و چگونه به وجود آمد؟
بهمن بیگی در این مورد چنین می نویسد: «من به رابطه انکار ناپذیر اتفاقات دوران کودکی و حوادث بعدی زندگی ایمان دارم و چنین می اندیشم که هرکس، اگر بخواهد، می تواند رمز و راز کارهایی را که کرده است و پیروزی ها و شکست هایی را که داشته است در سال های نخستین حیات پیدا کند. »[1]
همچنین در ادامه چنین می نگارد: « در میان اشک های دوران کودکی قطراتی هستند که طوفان می زایند و من شاهد بوده ام که ضربات سیلی ستمکاری بر صورت پدری، جنبش عظیمی را در دل پسری نطفه بندی کرده است. »[2]
بهمن بیگی معتقد بود که ریشه این عشق مقدس و این آتش درونی که در سراسر عمر خود اسیرش بوده را باید در رویداد ها و حوادث دوران کودکی اش جستجو کرد.[3] و در کتاب به اجاقت قسم، سرچشمه توفیقاتش را عشق به مردم و عشق به تعلیم تربیت فرزندان عشایر و عشق به کار و تلاش، دانسته و اذعان می کند که این پیشرفت های اعجاب انگیز، نتیجه سحر و شعبده و نیرنگ نیست.[4]
 او همه را به مطالعه کتاب هایش ارجاع می دهد تا با آتش زبانه کش عشق بی مثالش آشنا شوند.  
از آنجا که هرکسی ریشه غلیانات درونی خود را بهتر از دیگران می شناسد و با توجه به شواهد و قراین بالا، می توان این نتیجه را گرفت که اگر نخواهیم گفته بهمن بیگی را به عموم تعمیم دهیم، حداقل در مورد خودش، باید ریشه این عشق  زیبا را درخاطرات وحوادث و رویداد های زندگی دوران کودکی و نوجوانی او بجوییم. لذا سعی من براین است که مروری کوتاه اما تا حد ممکن، دقیق بر اتفاقات دوران کودکی و نوجوانی و جوانی ایشان داشته باشم تا شاید گم کرده خود را پیدا کنم.
لازم به ذکر است که بیشتر شواهد و مستندات من نوشته ها و گفتار و مصاحبه ها ی ایشان و ارادتمندان وی می باشد.
بهمن بیگی در بهمن ماه سال 1299 در سیاه چادری در یک خانواده متمکن ایلی به دنیا آمد. شاید شیهه اسب و غرش تفنگ اولین صداهایی باشند که گوش های او را نواختند. او در دامن مادری مهربان و پدری با نفوذ پرورش یافت. در چهار سالگی در پشت قاش زین اسب قرار گرفت.
او دوران کودکی را در قشلاق های معتدل جنوب در جوار جنگل های  سرسبز و صحاری آهوخیز، تپه های پر از کبک و تیهو و کوهسار های مملواز بز ومیش و پازن و قوچ کوهی و تابستان ها را در ییلاق های بهشت گونه اطراف سمیرم در دامن چمنزار های خوش منظر، گل های روح پرور، چشمه های زلال و رایحه چویل و بن سرخ (لیزک) وجاشیر گذراند. در بهار و پاییز که فصول کوچ ایل بود بر پشت اسب های اصیل، کاروان های با شکوه شتران، رمه های پر شماراسبان و قاطران و گله های بی شمار گوسفندان، که با هیاهو و ولوله آهنگین کوچ، مسیر قشلاق و ییلاق را در می نوردیدند، را  نظاره گر بود.
مونس او در اتراق ها و مسیر کوچ ایل، کوه های سر به فلک کشیده و چمنزارهای سرسبز و دشت های پرگل و رودخانه های خروشان، شیهه مادیان ها، طنین زنگ گله ها، ولوله چوپان ها بود. ریگ های رنگارنگ و بلورین ساحل رودخانه ها اسباب بازی اش بودند. نوای جانسوز نی ساربانان، طنین هیجان انگیز ساز و کرنا و سورنا و آهنگ دلنشین خنیاگران ایل، رقص و پایکوبی جوانان، آوازخوش ایل نشینان، چهچه بلبلان و مرغان خوش الحان و رایحه گلها و علفهای خوشبوی کوهستان، نوازشگر روح لطیف وجسم ظریف او بودند.
شب نشینی های فامیلی،  مهمانی ها و سفره های سخاوتمندانه ایلی، محبت های خالصانه، بازی های کودکانه در فضای باز طبیعت را تجربه می کرد. جسمش در هوای ایل و روحش در نوای ایل پرورش می یافت. در چادری زندگی می کرد که با در و دیوار محدود نمی شد. از درون چادر طلوع خورشید را در افق دور دست مشرق و غروب آن را در ستیغ کوه ها و دشت های مغرب تماشا می کرد. او می توانست بدون هیچ محدودیتی طبیعت و زیبایی های خیره کننده آن را ببیند و نوای پرندگان خوش الحان را بشنود. به هر جا خواست برود. با هرکسی خواست، هم صحبت شود. بگوید. بخندد. بازی کند.
 بهمن بیگی در کتاب "طلای شهامت"[5] زندگی کودک ایلی را به زیبایی به قلم روانش می کشد. او در ده سال اول دوران کودکی حتی یک شب هم در شهر و خانه شهری به سر نبرد[6]. او انسان دوستی را از طبیعت، استواری را از کوه، تداوم را از کوچ، آزادگی را از چادر ها، عطوفت را از گلها و شهامت را از ایل و مهربانی را از مادر و صبر را از پدر آموخته بود. وی در کنار زندگی توام با رفاه خود، شاهد زندگی فلاکت بار فرزندان شبانان، نوکران، فهله ها و مهتران و... هم بود اما به علت کودکی و تمکن خانواده، شاید هنوز به رنج زندگی آنها پی نبرده بود.
بهمن بیگی در بهشت ایل نشو و نما می کرد و قد می کشید و بزرگ می شد. با ناز و نعمت همدم بود. فامیل مهربانی داشت. تفنگ مشقی داشت. اسب داشت. گرامافون داشت. با موسیقی و ساز ایلی همنشین بود و حتی با موسیقی اصیل ایرانی آشنا می شد.[7] در کنار چادر پدرش، چادر کوچکی برپا بود و او در آن چادر در محضر منشی خانواده اش با خواندن و نوشتن و حساب آشنا می شد. خط می نوشت و مورد تشویق قرار می گرفت. از آب چشمه زلال کنار چادر که ریگ های درون آنرا می شد شمارش کرد می نوشید. در کنار سفره پدر، بهترین غذاهای ایلی را تناول می کرد. در رختخواب نرم و گرم استراحت می کرد. همراه پدر با بزرگان نشست و برخاست می کرد. با فرزندان بزرگان وکهتران، چوپانان و مهتران  همبازی بود.
پدرش ییلاقی زیبا و بهشت گونه در دامنه کوهی سر به فلک کشیده، چادری اشرافی درون آلاچیقی زیبا  و مفروش به گرانبها ترین قالی های دست بافت ایلی داشت.[8] از محبت مادری مهربان برخوردار بود که شیهه اسب ها را مانع می شد تا او راحت بخوابد. نازش خریدار داشت، قهرش بی پاسخ نمی ماند. قشلاق آن ها هم در ساحل پر از جنگل کیکم و کنار.... رودخانه قره قاج قرار داشت و از جهت زیبایی، کمتر از ییلاق آنها نبود. در مسیر کوچ به ییلاق و قشلاق اسب راهوار و نجیب زیر پایش بود. او چیزی کم نداشت. از محرومیتی رنج نمی برد.
بهمن بیگی در چنین بهشتی پرورش می یافت و بزرگ و بزرگتر می شد. اما این دوران خوش زندگی او طولی نکشید. و هنوز دوران نوجوانی را آغاز نکرده بود که در تابستان 1311، به دنبال تبعید گروهی از بزرگان ایل، به همراه  مادر و تعدادی از افراد فامیل (پدرش قبلا با تعدادی از بزرگان ایل در تبعید بود) با کامیونی بدبو و فرسوده به تبعیدگاهی در تهران فرستاده شد. او و خانواده اش در اطاقکی کاهگلی بدون هیچگونه امکانات اولیه اسکان داده شدند. علاوه بر درب اتاق و احتمالا حیاط تبعیدگاه، چند مامور شهربانی ارتباط آنها را با دنیای بیرون قطع کرد. این اولین سوغات شهر (آن هم پایتخت) برای او بود.
دیگر از کوه و دشت و گل و جنگل و ایل و کوچ و ییلاق و قشلاق و رقص و پایکوبی و رمه و گله و مرغان خوش الحان و مهربانی وشکار و.... خبری نبود. بجای همه اینها توپ و تشر ماموران، تحقیر، گرسنگی، مکانی نا مناسب، کوچه های خاکی یا گل آلود، ترس و نگرانی، ارمغانی بود از شهر و تجدد برای محمد در عنفوان نوجوانی.
هیچ قلمی نمی تواند به روانی قلم خود استاد بهمن بیگی، شرح آنچه در جریان تبعید اتفاق افتاد را بیان کند ترجیح می دهم عین نوشته ایشان را نقل نمایم: «در یک صبح تابستان چریک و نظامی با هم به خانه ما ریختند. دیرک ها راشکستند، طناب ها را گسستند، چادر ها را فرود آوردند و زندگی شیرین و راحتی را که در کنار چشمه های زلال و در دامن کوهی سرسبز داشتیم درهم پیچیدند.... ما را در تهران در یک طویله جای دادند. به هر خانواده فقط یک اتاق رسید. یک اتاق کاهگلی تاریک و داغ با دو سه سوراخ هواکش و چند آخور. ما فاصله دور و دراز بهشت و دوزخ را در پنج شبانه روز پیمودیم.»[9]
در جای دیگر تبعیدگاه خود را این چنین توصیف می کند: «ما در دوران تبعیدمان، که بیش از ده سال طول کشید. بیرون دروازه های پایتخت، در اطاقک های کرایه ای ارزان، بدون وسایل آسایش و رفاه، زندگی کرده بودیم. تلفن، رادیو، یخچال و گاهی حتی برق و آب هم نداشتیم. سر و صدای ماشین ها را می شنیدیم، گرد و خاکشان را فرو می بردیم ولی هیچگاه سوارشان نمی شدیم. دستمان از نعمت های ایل بریده بود. به مزایای شهر هم نرسیده بودیم.»[10]
محمد بهمن بیگی ده سال اول زندگی خود را در بهشت ایل گذراند و قریب ده سال دوم عمرش نیز در دوزخ تبعید سپری شد. تنها ره آورد تبعید برای او این بود که توانست به همت پدر و تشویق همراهان به مدرسه برود. حتی در بدو ورود به مدرسه مورد تحقیر همسالانش در مدرسه قرار گرفت.
او روز اول مدرسه خود را این چنین به قلم می کشد:« پاییز بود. چند روزی از گشایش مدرسه ها گذشته بود. نزدیکترین مدرسه به اقامتگاه ما مدرسه ابتدایی علمیه بود. لباس شهری نداشتم بنا بود تا دو سه روز آماده شود. دیر شده بود. ناچار با یکی از لباس هایم که در ایل می پوشیدم، همراه با یکی از دوستان پدرم به نام جوادخان قهرمانی به مدرسه رفتم. زنگ تفریح بود. بچه ها در صحن وسیع مدرسه پراکنده بودند. بازی می کردند، می  دویدند ، می پریدند ولی همین که چشمشان به من افتاد مثل این بود که بمبی منفجر شد. نخست ساکت شدند و سپس هیاهوی عجیبی به راه انداختند. فریاد خنده و شادی به آسمان رفت. افسری دوازده ساله با بلوز زرد نظامی، سردوشی بی درجه، کمربند و حمایل قهوه ای چرمی، شلوار سواری، مچ پیچ پشمی، ملکی آباده ای و کلاه لب برگشته نمدی وارد مدرسه شده بود. جنجال و قشقرق چنان بود که نه فقط همه بچه ها از همه گوشه های مدرسه بلکه آموزگاران کلاس ها، ناظم و خدمتگزاران و حتی چندین نفر از عابرین خیابان های مجاور به تماشا آمدند! بچه های شاد و شنگول و شیطان تهران فرصتی برای جشن و سرور یافته بودند.
به هوا می پریدند، معلق می زدند، فریاد می کشیدند، سوت می زدند و متلک می گفتند. یکی از آنها با صدای بلند پرسید که این افسر چرا درجه ندارد! دیگری جواب داد از ریختش پیداست که درجه مهم دارد و هنوز روی سردوشی ندوخته است. سومی گفت حتما از سرهنگ بالاتر است. تاج و ستاره دارد. سرلشکر است! قهقه ها سقف فلک را شکافت. خواستم فرار کنم. دستم در دست قهرمانی بود نگذاشت......»[11]
او که قبل از تبعید با ناز و نعمت بزرگ می شد، در دوران طولانی تعبید طعم فقر را چشید و تلخی تحقیر را لمس نمود. با درد فقرا و عذاب بینوایان نه تنها آشنا شد بلکه خود تجربه کرد و با گوشت واستخوان لمس کرد. نگارنده معتقد هستم که هیچکس نمی تواند احساس بهمن بیگی را در بیان مصائب دوران تبعید به زیبایی قلم خود او بیان کند.
لذا چند مورد از نوشته های ایشان را در این جا می آورم. او  می نویسد: « از غنی ترین خانواده های ایلی برخاسته بودم ولی پس از تبعید پدر و مادر آن هم برای مدتی طولانی، مزه فقر و معنی کفش پاره را چشیده بودم....»[12]
در گوشه ای از خاطرات خود  ضمن بیان فقر و عذاب تبعیدیان، آتش فقر مضاعف کودکان تبعیدی را چنین توصیف می کند: «گرسنگی بیداد می کرد. اشتهای ما سیری ناپذیر بود. از کنار شیرینی ها با حسرت می گذشتیم. میوه های رنگارنگ آب در دهانمان می انداخت. تماشای ناز و نعمت های همسالان جانمان را به لب می رساند. ما نیز در ایل به ناز و نعمت عادت داشتیم ولی در تهران در آرزوی نان داغ و آب خنک بودیم.»[13]
این فقر جانکاه و تلخ کامی های دوران کودکی درتبعید، در کنار ناز و نعمت زندگی در ایل (قبل از تبعید)، اثر عمیقی در وجود نازنین بهمن بیگی بر جای گذاشت که نتیجه آن سال ها بعد در شکل عشق به نجات فقرا و مردم دوستی او متجلی شد و ثمره این عشق مقدس را در مدیریت ایشان بر تعلیمات عشایر در جهت محبت به فرزندان بینوای عشایر شاهد بودیم. خاطرات بهمن بیگی درد و تلخی این روز های سخت تبعید را به زیبایی منعکس می کند. به مصداق اینکه (قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید)، گرچه ما فرزندان عشایر در طول زندگی خود مصیبت های بی شماری را گرفتار بوده ایم اما این گرفتاری ها بعد از یک زندگی توام با ناز و نعمت اتفاق نیفتاده  و از ابتدا این مصیبت ها را شاهد بوده ایم و بعضا تا آخر حیات خود یدک کشیده اند. تداوم یک گرفتاری برای مدت طولانی باعث می شود که به آن مصیبت خو گرفت و عادت کرد. اما زندگی بهمن بیگی خصوصا در دو دهه اول با فراز و نشیب زیادی همراه بوده است.
گاهی در بالاترین سطح رفاه زندگی ایلی بوده و زمانی زندگیِ پایین ترین قشر شهری را با محدودیت بیشتر تجربه کرده است. او بهتر از هر کسی می تواند رنج و عذاب و شرایط دوران تبعید خود و خانواده اش را بیان کند. شرایطی که شاید برای او غیرقابل باور بوده است اما برای دیگر فرزندان عشایر طبیعی و شاید عادت. لذا شما را به تماشای سطور کتابش در این مورد می برم.
در ادامه ضمن بیان خاطرات خوش دوران زندگی در ایل، مرارت ها و حرمان دوران تبعید را این چنین به تحریر در آورده است:« تابستان های مطبوع، زمستان های نیمه گرم، چشمه سارهای دل انگیز، تل و تپه های گل پوش، جنگل های خرم، دشت های گسترده و اسب های سواری همه از دست رفته بودند. میدان های بازی به وسعت شمال تا جنوب فارس در ایل مانده بود. ما آزادی جست و خیز حتی در حیاط محدود خانه نداشتیم.
همین که پا را از خانه بیرون می نهادیم، تا قوزک در خاک و اگر زمستان بود تا زانو در گل فرو می رفتیم. ما دور از مرکب های بادپا و زین و برگ آراسته، تماشاگر دوچرخه سواری نوجوانان تهرانی بودیم، می آمدند، می رفتند، رکاب می کشیدند، زنگ می زدند، چراغ هاشان را روشن و خاموش می کردند و با هزاران چم و خم از کنار ما می گذشتند. ما در روزهای داغ و دراز تابستان در انتظار یک وجب سایه، سایه دیواری کوتاه، عرق می ریختیم و در شب های یخ و لرزاننده زمستان هیزم های خشک بلوط و خرمن آتش ایل را در خواب می دیدیم.....همسایگان تنگدست ما نیز پای کرسی می نشستند ولی ما از تدارک همین دستگاه ساده هم ناتوان بودیم.»[14]
بهمن بیگی در حالی که این مشکلات را با گوشت و پوست خود  تحمل می کرد، با تشویق دیگر تبعیدیان بخصوص حسین خان دره شوری[15] با پشتکار وتلاش کم نظیر به تحصیل مشغول شد. او از هوش و استعداد خارق العاده ای برخوردار بود. دو کلاس یکی می کرد. دیپلم را زودتر از مدت زمان معمول اخذ نمود. وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران شد.
در طول دورا ن تحصیلات متوسطه و دانشگاه در زمره دانش آموزان و دانشجویان فعال، با ذوق و پر جنب و جوش و ممتاز بود. عضو تیم فوتبال بود. بلند نظر بود. ازاعتماد به نفس بالایی برخوردار بود. دوستان خوبی داشت. گاهی به منزل آنها دعوت می شد اما جرئت دعوت آنها را به خانه خود نداشت. اصلا خانه ای نداشت که کسی را دعوت کند. در دوران دانش آموزی و دانشجویی خود، نتوانست و نخواست همکلاس یا همبازی خود را به خانه دعوت نماید. آدرسش را به کسی نمی داد. نمی توانست پدر ومادر و به گفته خودش عزیزترین کسانش را به عزیزترین دوستانش نشان دهد. از فقر رنج می برد و این رنج و عذاب خود را استتار می کرد. غرور و غیرت ایلی اجازه نمی داد که دوستانش را به تبعیدگاهش دعوت نماید.[16]
او دیگر آن کودک چندین سال پیش نبود. بزرگ و جوان شده بود. در دبیرستان و دانشگاه تحصیل کرده بود. او نه تنها بهشت ایل را فراموش نکرده بود بلکه عشق او به ایل هر روز شعله ور تر  و سوزان تر می شد. دوران تبعید به انتها رسید. ابتدا مادرش وسپس پدرش و دیگران به ایل باز گشتند اما او در ایل نبود. دوران تبعید و تحقیر ها هم نه تنها  فراموشش نشده بود بلکه کوله بار تجربه فقر و تحقیر را برای او به ارمغان آورد بوده که در زندگی دوران بعد از تبعید دست مایه عشق او به فرزندان عشایر شد.
 بهمن بیگی جوان در عین حال که دردها و رنج ها در دوران تبعید متحمل شده بود اما دلی بی کینه در سینه داشت. در فکر انتقام نبود بلکه در این فکر بود کاری کند که خود و فرزندان ایلش هیچوقت تحقیر نشوند. دوستان  شهری او به مقام های بالایی رسیدند اما علی رغم استعداد و استحقاقش به او چنین مشاغلی پیشنهاد نشد. شاید انتظارش را هم نداشت چون فرزند یک ایلیاتی مغضوب و تبعیدی بود و بی گمان حاکمان زمان اعتمادی به او و به ایل او نداشتند. اشتغال به کارهای اداری در اتاقی، پشت میز، طبع لطیف و نظر بلند او را اغنا نمی کرد. در سر شوری و در دل غوغایی داشت. به شرایط زمان آگاه و از  درد خود و فرزندان ایل بی اطلاع نبود. چون تحصیلکرده بود و خوش مرام، اذیت و آزار دوران تبعید را به حساب شهر و شهر نشینی و نظامیان ومامورین شهربانی نگذاشت و کینه آنها را به دل نگرفت. او در تلاش بود راهی برای نجات فرزندان عشایر بیابد.
بی تردید هر فرد ایلی، با تجربه این دو دهه متوالی (دهه بهشت ایل و دهه دوزخ تبعید) آرزوی بازگشت به بهشت (ایل) را در سر خواهد پروراند. شادکامی های دوران کودکی و رنج های دوران تبعید و تحصیلات عالیه در روح لطیف وطبع منیع و جان شیفته محمد بهمن بیگی غوغایی به پا کرده بود و این غوغا، آرزوی بازگشت به ایل را در او به عشق به ایل وعشق به مردم و عشق به کار و تلاش، عشقی ماندگار و مستمر مبدل ساخت. چراغ این عشق در سرتاسر عمر پر برکتش روشنگر راهش بود. در تمام دوران زندگی  خود لحطه ای از عشایر غافل نماند. در بدو جوانی کتاب (عرف وعادت در عشایر فارس) را منتشر کرد و در آن مشکلات ایل و فرزندان برومند ایل را به تحریر در آورد.
او امکانات زندگی مرفه در شهر و رسیدن به مقامات رسمی و توانایی مالی و علمی ادامه تحصیل در کشور های اروپا و آمریکا را داشت اما یک نیروی درونی او را به درون عشایر کشانید و مدت ها در ایل مثل سایر ایلیاتی ها زندگی کرد. مدتی مشغول گوسفند داری شد. منشی خان ایل و معلم زبان فرانسه فرزند ایلخانی گردید. در امور مربوط به ایل طرف مشورت ایلخان قرار گرفت اما بزودی دریافت که رسالت او امر مقدس دیگری است.
در نوشته هایش و مصاحبه هایش از ایل و فرزندان ایل غافل نشد. او می نویسد: «دوستان نویسنده و شاعرم، چه آنهایی که کم و خوب و چه آنهایی که زیاد می نویسند و می گویند بر من ایراد می گیرند که چرا فقط از عشایر حرف می زنی. قلمت را در زمینه های دیگر نیز بیازما. دستورشان را می پذیرم و قول می دهم که چنین کنم ولی همین که دست به کار می شوم باز فیلم یاد هندوستان می کند و خاطره ای از عشایر راه را بر خاطرات دیگر می بندد.»[17] 
در لابلای سطور کتاب هایش عشق به ایل وفرزندان عشایر غوغا می کند. غم ایل، غم او و شادی ایل، شادی او بود. ازهرکاری که برای عشایر از دستش بر می آمد کوتاهی نمی کرد. در خشکسالی ها، در گرفتاری ها، در نزاع های طایفه ای و فامیلی یار و یاور آنها بود. در داستان "باران" موقعیکه مردم و دام هایشان گرفتار گرسنگی بودند. به کسبه خنجی متوسل شد و از آنها خواست که به کمک عشایر همجوار بشتابند و آنها هم به لحاط احترام و اعتباری که به او قائل بودند، کوتاهی نکردند. شادی ایل به او جان می داد. همان سال وقتی که باران پر برکت نگرانی مردم را به امیدواری مبدل و غصه را از دل آن ها زدود، در شوق و شعف هم ایلی هایش شریک بود. رقص و پایکوبی آن ها را ستود و به شکرگزاری و عبادت تشبیه کرد.[18]
چنانکه می دانیم او پذیرش دانشگاه ژنو را در دست داشت. به اذعان دکتر انصاری لاری استاندار پیشین فارس او می توانست در شمار برترین و نام آورترین نویسندگان ایران و بلکه جهان باشد، اما عشق به معلمی او را از همه کارهای دیگر باز داشت.[19]
بهمن بیگی به راحتی قادر بود در یکی از کشور های اروپا و آمریکا به تحصیلات خود ادامه دهد. در آن کشور ها در گوشه ای دنج زندگی مرفه و ایده آلی را برای خودش دست و پا نماید.
با این هدف به اروپا و آمریکا مسافرت کرد. گشت وگذاری در شهر ها و خیابان های فریبنده آن دیار داشت اما مناظر زیبا و برج های سر به فلک کشیده و امکانات سهل الوصول این کشور ها نتوانست آتش عشق سرکش او را خاموش کند. قایق ها، پل ها، تونل ها و ساحل رودخانه الب نتوانست جای رودخانه قره قاج  که اصلا پلی و قایقی و تونلی نداشت را بگیرد.
او سودای دیگری در سر داشت که جاذبه های فریبنده آن دیار از قدرت فریب و جذب او عاجز ماندند. فکر بازگشت به ایل لحظه ای او را رها نمی کرد. بیمار شد اما هیچکدام از دکتر ها نتوانستند علاجش را پیدا نمایند و (به قول خودش) در عوض لوزه ورم کرده او را عمل کردند!.[20] از ملامت دوستان وخانواده هراس داشت اما با اولین توصیف بهشت ایل در نامه ای که از ایل دریافت کرده بود عطای اروپا و آمریکا و آینده علمی را به لقایش بخشید و با اولین بلیط هوایی که تهیه کرد به دامن پر مهر ایل و خانواده برگشت. او حتی شیون و شیهه اسب های ایل را هم فراموش نکرده بود.[21] این نهایت عشق او به ایل و به بی پناهان عشایر است.
اگر چه بهمن بیگی به زبان فارسی عشق می ورزید و در بیشتر جلسات به فارسی صحبت می کرد و هیچوقت کلاه قشقایی در سر نداشت اما به گواهی دوستان و همکلاسی هایش، مخاطبش را در زبان ایل و عشایر جستجو می کرد. او به ظرایف و لطایف شهر و دنیای پر زرق و برق "نه" گفت و همه چیز را در ایل یافت.
دکتر مهدی پرهام سخن شناس و ادیب فاضل و همکلاسی بهمن بیگی در توصیف ایشان، ضمن اشاره به ذوق نویسندگی و روحیه طنز و شوخ طبعی اومی گوید که بهمن بیگی حتی در سنین نوجوانی که معمولا احساسات بر تعقل رجحان دارد، بی چون چرا عقل را به احساسات ترجیح می داد. وی در ادامه می نویسد:« کار دل را با جوهر عقل راهبری می کرد.........بر خلاف مولانا، همزبانی را بر همدلی، و به رغم حافظ، عافیت را به نظربازی رجحان داد، و این همیشه شیوه عاملان روزگار بوده است.» وی در این باره چنین ادامه می دهد:«... زبان ایل عقده های او را با موسیقی شفابخش خود گشود، هم جاه طلبی او را اغنا کرد و حکم ایلخانی فرهنگی ایران برایش صدور یافت و هم دل سرگشته اش را سامان بخشید.»[22]
صدف عشق پاک و زبانه کش بهمن بیگی، مرواریدی درخشان و رهایی بخش را در درون خود پرورش داد. این مروارید هدف نجات بخش او شد. و به شکل باسواد کردن فرزندان عشایر متجلی گشت و زندگی فرزندان عشایر (معلمین، دبیران، پزشکان، مهندسین، وکلا و....)  و فرزندانشان و نسل های آینده ره آورد نمایان آن است.
اگر این عشق در قلب بهمن بیگی نقش نمی بست و فرزند خلف آن یعنی هدف نجات بخش سواد آموزی در بستر دستگاه تعلیمات عشایری شکل نمی گرفت، بی تردید نگارنده که از نعمت پدری مهربان که دستش به دهانش می رسید برخوردار بودم ، شاید چون نیاکانم چوپانی موفق، کشاورزی منال پرداز(کشاورزی که در ازای کشت زمین ارباب، نسبتی از محصول را به او می پرداخت)، مهتری اسب شناس، نوکری گوش به فرمان، جنگجویی ماهر، اسب سواری قیقاج زن، یاغی کوه گردی می شدم و عناوینی از این دست را قادر بودم داشته باشم و در خوش بینانه ترین حالت اگر بخت و اقبال یارم بود ، فقط می توانستم پسوند ملا را یدک بکشم و (ملا مراد!) صدایم کنند و بازاری پر رونق برای عریضه نویسی و نامه نگاری و نامه خوانی برای دیگران دست و پا کنم.
قشر عظیمی از فرزندان عشایر حتی از نعمت این پسوند و این بازار پر رونق هم بی بهره می ماندند و می توانستند فقط بعضی از عنوان های بالا را در سطح بسیار پایین تر داشته باشند. درک این موضوع مطمئنا برای نسل فعلی و نسل های آینده بسیار سخت خواهد بود اما کسانی که در شرایط زمانی و مکانی پنجاه، شصت سال پیش زندگی کرده، این مطالب را با گوشت و پوست خود لمس کرده اند و درک آن برایشان به سادگی آب خوردن است.
بهمن بیگی به مزایای رفاه و آسایش، به پشتوانه تمکن خانواده اش واقف بود. در دوران تبعید، با درد و رنج و مسکنت فقرا آشنا شده بود وطعم گرسنگی و سرگردانی را هم نا خاسته چشیده بود. تحصیلکرده بود. زندگی پر از رفاه و زرق و برق پایتخت چنگی به دلش نمی زد. به زندگی و تحصیل در گوشه دنج کشورهای اروپا و آمریکا و پرسه زدن در رستوران های رویایی و گردش در مناظر طبیعی و پارکهای زیبا و دل انگیز آن دیار پشت کرده بود.
از گذشته ای نه چندان دور در رده های بالای ایلی ارج و قربی داشت. تاریخ ایلش را از بر بود. به سه زبان زنده دنیا مسلط بود. به خوبی به نتایج جنگ و ستیز و برادرکشی و کینه توزی و جهل و بی سوادی آشنا بود. او پیک مهربانی و محبت و صلح و دوستی  بود.
او به شرایط سیاسی و اجتماعی کشورش و جهان و بویژه ایلات وعشایر آگاه بود. او می دانست لعنت به تاریکی سودی در بر ندارد، به دنبال روشن کردن شمعی بود. از همه این ها مهمتر عشقی آتشین در دل و فکری نوین در سر داشت. او می دانست ریشه همه بدبختی ها جهل و بیسوادی و سرمنشا تمامی خوشبختی ها دانش و آگاهی است. او می دید که در شهر ها از مدت ها پیش مدارس بر پا شده و شهرنشینان از نعمت سواد به سبک نوین بهرهمند می شوند اما جمعیت کثیر عشایر از این نعمت و منبع آگاهی بی بهره هستند. او شاهد بود که اهالی شهر ها به یمن این نعمت خدادادی مدارج عالی اجتماعی و سیاسی را می پیمایند و در جامعه صاحب عزت و احترام می شوند و در بسیاری از موارد تعدادی از آنها به ایلات و عشایر فخر می فروشند و اسباب تحقیر آنها را فراهم می آورند. او در فکر انتقام جویی نبود اما سخت در این فکر بود که فرزندان عشایر به علت بیسوادی تحقیر نشوند و تنها راه را باسواد شدن عشایر می دانست.
بهمن بیگی با عشقی زبانه کش، هدفی مقدس، نیتی پاک، اندیشه ای نو، عزمی راسخ و چشمی باز وارد میدان عمل گردید. او با گام های استوار و تلاشی مستمر قدم در راهی سنگلاخ  گذاشت. راهی که خوان ها در پیش داشت. چون قهرمان استاد طوس، با ابزار اندیشه و تدبیر و با کمک دوستان و یاران غار و معلمان دلیر و وفادار، یکی پس از دیگری خوان های مسیر را فتح نمود و مشعل دانش را به درون چادر های سیاه و مویین و آلونک های شبانان، مهتران، خارکنان، فهله ها، بیکاران و... برد و فرزندان آنها را در زیر چادر های سفید در کنار فرزندان متمکنین و خوانین روی یک زیلو و روبروی یک تخته سیاه و با صدای یک معلم با الفبای معجزه گر سواد آشنا ساخت.
 عشایر ایران در تاریخ خود شاهد حضور انسانهای تاریخ ساز زیادی بوده است که تعدادی از آنها دستی در قدرت داشتند و امکاناتی در اختیار و خدماتی را هم برای مملکت انجام دادند اما هیچکدام در مسیر با سواد کردن فرزندان عشایر گامی در خور برنداشتند. بقول فریدون محمدی[23] افرادی از خانواده فرهنگ دوست حکمت که از عشایر کوهمره بودند به مقام وزارت و نمایندگی ایران در یونسکو رسیدند اما کودکی از عشایر را با سواد نکردند. بزرگان بختیاری از جمله سردار اسعد در انقلاب مشروطیت به مقامات بالای دولتی رسید و منشا خدماتی هم گردید اما در جهت مبارزه با جهل و بیسوادی فرزندان عشایر گامی برنداشت. این بهمن بیگی بود که با سیستم آموزشی نوین خود، فرزندان عشایر ایران، از جمله عشایر بختیاری و کوهمره را با چراغ سواد آشنا ساخت.[24] این چیزی نیست جز عشق به انسان دوستی و توجه به عشایر فلاکت زده و سرگردان. 
بهمن بیگی در یکی از سخنرانی هایش برای شاگردان دانشسرای عشایری، راه نجات عشایر را بدین سان معرفی می کند:
« ....عزیزان من، تنها راهی که برایمان مانده است همین است. تنها راه، باسواد کردن بچه ها و جوان هاست. سواد تنها راه نجات است. بهترین داروی درد ماست ولی به شرط آنکه با سواد و دانشی که می دهیم شجاعت و شهامت را از آنان نگیریم......»[25]
عشق زبانه کش بهمن بیگی بی پاسخ نماند و در دل تک تک فرزندان عشایر بذر عشق افشاند و نهال محبت کاشت. مراد عاشق بود مریدان هم عاشق شدند، عاشق کار و تلاش و پشتکار، با تلاش شبانه روزی و توقع کم، با همکاری صمیمانه و همراهی صادقانه، با شور و شوق و علاقه وافر، با امید و ایمان. آن ها در چهار فصل سال، در تمامی روزهای هفته، در ساعات رسمی و غیر رسمی، در کوه و دشت و بیابان وشهر و روستا، همراه و هم رزم مراد خود بودند. نق نمی زدند. بهانه نمی جستند. پشت گوش نمی انداختند. در کار دیر نمی کردند. از کار دور نمی شدند. اهمال نمی کردند. سستی به خود راه نمی دادند.
آنان به اقصی نقاط مناطق عشایر با میل رغبت و شور و اشتیاق قدم می گذاشتند. دوری از پدر و مادر و ایل خود را به جان می خریدند. نا ملایمات غربت و بعد مسافت را متحمل می شدند. می آموختند و یاد می دادند تا بر دیو سیه کار جهل و بیسوادی فرزندان عشایر فائق آیند و جن آل را فراری دهند. شنیدیم و دیدیم و ناظر بودیم که چنین کردند و چنین شد.
 همان طور که شاهد بودیم، عشق بهمن بیگی به بار نشست و نتایج درخشان به همراه آورد و ره آورد های زیبا و گرانقدر زیادی را برای او و فرزندان عشایر که به فقر و سکوت ،عادت کرده بودند و تسلیم سرنوشت شده بودند به ارمغان آورد.
شمارش نتایج عشق زبانه کش بهمن بیگی در صفحات محدود نمی گنجد اما می توان به  نمونه هایی چند از آن ها به شهادت کتاب های ارزشمندش  و نقل همراهان راستینش و اعتراف دوستان و حتی بد خواهانش اشاره کرد.
نتایج تلاش بهمن بیگی را از دو جنبه می توان بررسی کرد. بخشی از این خدمات ارزشمند  با مقیاس آمار و ارقام رقم خورده و با چشم دیده می شوند. آقای علی شجاعی در کتاب خود در این مورد چنین می نویسد: “در سال 1330 اولین مدرسه سیار عشایری را بنا نهاد......سال 1336 دانشسرای عشایری را تاسیس نمود و در 22 دوره یک -ساله، معلم تربیت نمود. معلمینی کارآمد، سازگار با شرایط زندگی ایلی و سرشار از انگیزه، عشق و علاقه به آموزش.
 در سال 1346 دبیرستان شبانه روزی عشایری شیراز را برای فراهم آوردن شرایط ادامه ی تحصیل در دوره ی راهنمایی و دبیرستان برای فرزندان عشایر برپا نمود.
تاسیس مدارس راهنمایی عشایری در سال 1352، دانشسرای راهنمایی تحصیلی سال 1356، مرکز آموزش فنی و حرفه ای دختران (قالی بافی) سال 1349، مرکز آموزش حرفه ای پسران سال 1351، موسسه تربیت مامای عشایر سال 1352، مرکز تربیت روستا پزشک و دامپزشک سال 1354 و مجتمع آموزشی صنعتی آب باریک شیراز به مساحت 200 هکتار در کیلومتر 22 جاده شیراز – اصفهان، از دیگر خدمات ارزنده بهمن بیگی است.
حاصل این اقدامات، تربیت 10000 معلم، 360 نفر دختر آموزش دیده حرفه ی قالی بافی، 500 پسر آشنا به مشاغل حرفه ای و فنی، 117 نفر مامای عشایری، 90 روستا پزشک و 30 دامپزشک بود.
هزاران کودک ایلی از دبیرستان عشایری راهی بهترین رشته های دانشگاه های معتبر شدند و هم اکنون به عنوان پزشکان حاذق، مهندسینی توانمند، مدیرانی لایق، قضاتی شرافتمند، اساتیدی مجرب... در اقصی نقاط کشور و خارج از کشور مشغول خدمتگزاری هستند. با سربلندی می توان گفت: با تلاش های بهمن بیگی حدود یک میلیون نفر به نعمت سواد و دانش دست یافتند»[26]
اما عشق زبانه کش بهمن بیگی با جذبه شخصیتی و انسان دوستی او در آمیخت و انسان های عاشقی چون خودش را برای عشایر و جامعه ایران به ارمغان آورد که جنبه معنوی آن را هیچ محکی قدرت سنجش ندارد و هیچ مقیاسی را توان اندازه گیری آن نیست.

به قول آقای جهانگیر شهبازی معاون آموزشی ایشان، بهمن بیگی خودش عاشق، پر تلاش، فداکار و انسان دوست بود که از همراهانش، عشق و محبت، از خودگذشتگی و همت انتظار داشت.[27]
 بهمن بیگی در نامه ای به برادرش (نادر خان) چنین می نویسد: «.... به یاد داری که یکی از چادرها به زمین افتاد. دیرک هایش را فرو کشیدند و طناب هایش را باز کردند. می خواستند تابوت ایلی سبک و کوچکی بسازند و کودکی را که مرده بود به خاک بسپارند. ضجه مادرش بر آسمان بود. پسر خردسالی در کنار مادر می گریست.
نادرجان تو آن مادر و پسر را می شناسی، نامشان را نمی برم. آن پسر امروز یکی از مهندسان عالیقدر مملکت است و آن مادر که هنوز زنده است[28]، مادر یکی از مهندسین عالیقدر مملکت است.»
نگارنده خانواده هایی را می شناسم که در تامین قوت روزانه  در مانده بودند. تعلیمات عشایر باعث شد فرزندان این خانواده ها و بخصوص چهار نفر از فرزندان یکی از آن خانواده ها در لباس مفخم معلم عشایری به نان و نوایی برسند. امروز این معلمین که بازنشسته شده اند صاحب آب و ملک و باغ سیب و زندگی آبرومندانه هستند. این خانواده نمونه ای است از هزاران خانواده در عشایر جنوب، بلوچستان، کردستان، خوزستان، آذربایجان، بختیاری، لرستان و سایر استان های عشایرنشین کشورمان.
بهمن بیگی در یکی از سفر هایش به تهران در ایام باز نشستگی، مورد استقبال شاگردانش قرار میگیرد. بهمن بیگی زبان حال یکی از آن ها را این چنین می نویسد: « چرا شادی نکنم؟ معلم ایلم آمده است. چرا فریاد شادی بر نیاورم. معلم ایلم آمده است. معلمی که خودم را، همسرم را، برادرم را و بیش از صد نفر از کسانم را در یک چادر سفید با سواد کرده است. خودم آموزگارم. همسرم مهندس نفت است. برادرم سرهنگ است. دو دختر دارم. یکی پزشک است و دیگری آخرین سال مهندسی برق را در دانشگاه امیر کبیر می گذراند! چرا شادی نکنم؟ پس برای که شادی کنم؟»[29]
این نمونه ای است از حس قدرشناسی کسانی که خود یا کسانشان از نتیجه عشق زبانه کش بهمن بیگی بهره مند شده اند. یکی از معلمین بویراحمدی در ایام گرفتاری بهمن بیگی در تهران، به خدمت ایشان می رسد و جهت رهایی او دو پیشنهاد ارائه می دهد. بهمن بیگی در این باره می نویسد: « گفت دو پیشنهاد داریم. یکی را بپذیر. اجازه بده ما با متجاوز از چهل خانواده بویراحمدی، بار و بنه های خودمان را با ماشین های باری به یکی از بیابان های قم برسانیم، چادرهای خود را در گوشه ای برپا کنیم و دستجمعی با پدرها و مادرها و بچه ها به دیدار امام برویم و بگوییم که توکیستی و چه کردی.
ما همه جوانیم و مسلح. تو هم هنوز پیر نیستی. ما می توانیم خیلی راحت و بی خطر شما را در یک شبانه روز به کوه های خودمان برسانیم و در همان جنگل ها و تپه ها که با سوادمان کردی نگاهت داریم. ما نمی توانیم زنده بمانیم و ترا سر دار یا روبروی جوخه اعدام ببینیم. باز بغض گلو، باز اشک روان»[30]
این نمونه دیگری است از نتایج عشق تابناک بهمن بیگی به فرزندان عشایر که عده ای از آن ها را هم چون خود عاشق می پرورد طوری که حاضرند آسایش و آرامش و زندگی خود، خانواده خود و ایل تبار خود را برای نجات منجی خود به خطر بیندازند تا او را نجات بخشند و نمی پذیرند که خود در آرامشی که در نتیجه بی منت عشق دیگری است بیاسایند و شاهد گرفتاری بانی این آسایش و آرامش باشند. نتیجه این عشق زیبا این است که حتی کسی (خسرو باقری) که در ایام جوانی با توسل به مقامات بالای مملکتی در صدد بر می آید خواست خود را مبنی بر پیوستن به خیل معلمین عشایر بدون داشتن شرایط لازم تحمیل نماید و بهمن بیگی تسلیم این تبعیض نمی گردد، در ایام گرفتاری به سراغش می شتابد اما نه برای انتقام جویی بلکه برای نجاتش!
در شرایط اوایل انقلاب که هنوز غلیان و جوش خروش مردم فروکش نکرده بود و هنوز مرز بین خدمت و خیانت روشن نشده بود، مهمترین عاملی که جان این خدمتگذار راستین را نجات داد، خدمات ارزشمندش به عشایر از جمله فرزندان عشایر آذری بود که در این جملات نجات بخش رئیس کل (وقت) کمیته های انقلاب ایران، آیت الله مهدوی کنی نقش بست:« ......آقای محمد بهمن بیگی خدمات شایانی به عشایر ایران کرده است. احدی حق مزاحمت او را ندارد.»[31]
تاسیس مجموعه آب باریک با امکانات و تجهیزات مدرن روز که دانشسرای عشایری را در دل خود جای داده بود و تربیت قریب به یازده هزار معلم وفادار و فداکار، نتیجه آن بود، ایجاد آموزشگاه هایی چون دبیرستان شبانه روزی عشایری مجهز به آزمایشگاه های کم نظیر و پرورش هزاران مهندس، پزشک، قاضی، ادیب، دبیر و مدیر لایق و دایر نمودن هنرستان عشایری و آموزش صدها هنرجو،  موسسه مامایی و نجات جان هزاران مادر عشایری، قالیبافی و آموزش هنر ایلی به صد ها دختر عشایری ، بهبود وضع اقتصادی خانواده های زجر کشیده عشایری و در نتیجه رهایی هزاران خانواده عشایری از فقر و فلاکت و گرسنگی، اعاده صلح و دوستی، حیثیت و شجاعت و اعتبار اجتماعی از دست رفته عشایر، همه و همه امکان پذیر نبود جز به همت و تلاش، امید و پشتکار و استقامت که همگی در عشق زبانه کش بهمن بیگی به مردم و انسان دوستی و خدمت او، تبلور یافته بود و از طریق موسسات فوق به فرزندان عشایر منتقل گردید و زندگی قشر عظیمی از عشایر ایران را از فلاکت نجات داد و نام او را در صفحه تاریخ ایران و عشایر کشور ثبت نمود و محبوبیت درخشان و ابدی وی را در دل فرزندان عشایر جاودانه ساخت.
اگرچه نوشتن نتایج کار بهمن بیگی کتاب ها می شود. اما گاهی جمله ای جور ده ها کتاب را می کشد. گفتار یکی از کلانتران ایل قشقایی در پاسخ به سئوالی در مورد نتایج کار بهمن بیگی که خالی از مزاح هم نیست، یکی از این جملات است:" حاصل کار آقای بهمن بیگی این بوده است که دیگر ما برای گوسفندانمان و رمه هایمان چوپان نداریم و از این بابت سخت در مضیقه هستیم!! او همه چوپان ها را معلم کرده است."[32]
زبانه آتش عشق بهمن بیگی تا واپسین لحظات عمرش نه تنها فروکش نکرد بلکه شعله ور ترهم شد. او اسیر کارش و عشق سرکش خود بود. او در بند تعلیم و تربیت فرزندان عشایر بود. او شهد به نتیجه نشستن کار و تلاش خود و همکارانش را چشیده بود و منتظر نتایچ درخشان تر دیگر بود. کار و تلاش او به اتمام نرسیده بود، در صدد بود برای تکمیل کارهایش دانشگاه عشایری دایر کند. او بعد از بازنشستگی هم به عشقش پای فشرد و در سخت ترین برهه عمرش برای حفظ جان خود، وطن و ایلش را ترک نکرد و در چند قدمی چوبه دار و اعدام قرار گرفت. مصداق (سر بی گناه تا پای دار می رود اما بالای دار نمی رود ) در مورد او به حقیقت پیوست. او ماند و در ایام بازنشستگی، با قلم روان و سحر آمیزش گوهر های تابناکی برای نسل های بعد به یادگار گذاشت. بهمن بیگی به رسم معلمی اندیشمند و پدری خردمند، کتاب هایش را به شاگردان و ارادتمندانش هدیه کرد.
عشق او توام با خرد ورزی و اندیشه سازنده بود. نیروی عشق او با قدرت تفکر و خرد گره خورده بود. عشق و امید، تلاش و خرد، استقامت و ایمان در جسم و جان او چنان تنیده و پایش را چنان در چنبره خود گرفتار کرده بود که در بحرانی ترین و خطرناکترین لحظات عمرش حاضر نشد فرزندان عشایر را تنها بگذارد و برای نجات جانش به خارج از کشور عزیمت نماید. این نهایت عزت نفس، از خود گذشتگی، اعتماد به نفس و امیدواری اوست. دوست و دشمن در عشق و اندیشه و خرد ورزی او شک ندارد.
دکتر انصاری لاری استاندار پیشین فارس و از ارادتمندان او، متانت، خویشتنداری، استقامت، صبر و بردباری، ذکاوت و درایت و در یک کلام منطق مداری و خردورزی بهمن بیگی را می ستاید.[33]
در اوایل انقلاب که در منزل یکی از دوستانش در تهران در اختفا به سر می برد، دوست بزرگواری او را در دو مورد به انتقاد می کشد. یکی اینکه  او عاشق بوده و این عشق آتشین باعث شده او با اندیشه قدم برندارد (به زعم این دوست). بهمن بیگی در جواب دوستش ضمن رد این انتقاد، به نقش اندیشه و تدبیر در عشق خود اشاره کرده و می گوید که عشق او مملو از اندیشه و تدبیر بوده است و نقش اندیشه و تدبیر را در موفقیت هایش کمتر از عشقش نمی داند. حل مشکل مدرک پرستی، و در نتیجه بکار گرفتن افراد بی تصدق و بدون مدرک را به حق نشانه اندیشه و تدبیر خود می داند. از بین بردن مقررات دست و پا گیر و بورکراسی رایج را در حوزه فعالیتش، تعلیمات عشایر و استفاده از جوانان کم توقع ایلی به جای معلمان دیپلمه و پرتوقع شهری را جز نتیجه چشم بینا و انگشتان هنرمند اندیشه! نمی داند و احتراز از ایجاد مدارس متمرکز پر طمطراق با بنا های گران و مجلل و به جای آن ها ایجاد دبستان های کوچک سیار، تک معلمی در چادر های ارزان را نتیجه تفکر و اندیشه خود می داند.[34]
با محدودیت های مالی و بودجه ای که بهمن بیگی بخصوص در اوایل کارش روبرو بود، اگر فکر و اندیشه به دادش نمی رسید و گرفتار تجمل و تظاهر می شد حقیقتا راه به جایی نمی برد و در همان ابتدا از تحقق هدفش باز می ماند. 
این دوست مهربان و دلسوز ضمن ابراز علاقه شدید به بهمن بیگی و اینکه با جان و دل در تلاش نجات اوست، در ادامه به او می گوید: « .....دوستانت بسیارند و خاموش و بدخواهانت اندک و پر سرو صدا...... خدمات تورا ساده نمی دانند و براین باورند که آموزش عشایر هدفی جز تحکیم حکومت سلطنتی نداشته است. این بزرگواران صحت و سلامت خدمات را تابع زمان و مکان می دانند و معتقدند که برخی از درخشان ترین اقدامات اصلاحی فقط برای تاخیر، تعویق و جلوگیری از ظهور انقلاب نجات بخش ایران صورت می گرفته است...»[35]
فریاد بهمن بیگی در جواب دوستش گویای این واقعیت است که مرارت ها و مشقات زیادی که او و همکارانش در طول قریب به سی سال کشیده اند، باعث بقای سلطنت و جشن ها و فیسیوال ها نبوده (چنانکه دیدیم نبود) بلکه هزاران فرزند بی نوای عشایر را از جهل و بیسوادی، فقر و گرسنگی به سوی سواد و دانش، آرامش و قرار سوق داده است. محنت ها یی که کشیده اند، خون دل هایی که خورده اند، اشک چشم هایی که ریخته اند  در جهت حفظ جواهرات سلطنتی، منافع قدرت مندان و ثروتمندان  نبوده (چنانکه دیدیم نبود) بلکه  زندگی درماندگان، آوارگان، چوپانان و دهقانان را نجات داده است. تلاش خود وهمکارانش را خدمت می داند نه خیانت، خود و یارانش را خادم معرفی می کند نه خائن.[36]
چنانکه می دانیم خیل عظیم معلمان عشایری، مهندسان ، پزشکان، حقوقدانان، دبیران و استادان که در طول عمر تعلیمات عشایر تحت مدیریت بهمن بیگی تربیت یافته اند. نشانه روشن خدمت است نه خیانت و بانی آن خادم است نه خائن.
دومین انتقاد دوستش این بود که چرا مثل بقیه در جریان انقلاب به خارج نرفت تا هم خود و خانواده اش به دردسر نیفتند و هم دوستانش.[37] پیشنهاد او این است که بهمن بیگی برای مدتی کوتاه وطن را ترک نماید و به او قول می دهد که همراه با دوستان دیگر سعی خواهند کرد سفر بی خطری داشته باشد و ترتیب بازگشت احترام آمیز او را در مدت کوتاهی فراهم نمایند.[38]
خدمات بهمن بیگی اصیل و انسانی و چون چشمه زلال بود. با اغراض پلید و منافع شخصی و کسب مال و ثروت و مال اندوزی و امتیازات شخصی آلوده نبود. او جز خانه ای در شیراز در هیچ جای دیگر ، در داخل یا خارج مایملکی برای خود دست و پا نکرده بود، اصلا در این خیال نبود. به شهادت بسیاری از همکارانش، حتی گاهی دستور می داد قسمتی از هزینه سفر های او را در جای دیگر برای عشایر هزینه نمایند.
از نظر او خدمت بمانند معالجه بیمار، مکان و زمان نمی شناسد. خدمت راست و درست در همه جا و همیشه خدمت است. خدمت در تهران خدمت است در دور افتاده ترین  روستا ها و در سنگ چین ها و چادر های عشایر هم خدمت است. واهمه ای از کار و خدماتش نداشت که به خارج فرار کند. دست پروردگان و نور چشمانش را که به آن ها درس خواندن، نوشتن و شیوه راه رفتن آموخته بود دوست داشت.
در این باره با اطمینان خاطر از کارش و خدماتش و نتایج ثمر بخش آن می نویسد: «به خدماتم تکیه داشتم. به کارم امیدوار بودم. کارم، کاری نبود که بتوانم به آسانی رهایش کنم. حاصل عمرم بود، میوه حیاتم بود. این کار را کسی به من نداده بود. خودم به وجود آورده بودم. با یک چادر، با دو زیلو، با یک تخته سیاه و اندکی گچ سفید بنای قشنگی را پی افکنده بودم بنایی استوار، بنایی که از باد و باران بیم گزند نداشت........صد ها هزار کودک سرگردان عشایری را در طول سالیان دراز درس داده بودم. بوسیده بودم. نوازش کرده بودم. به دانشگاه فرستاده بودم....... من از میان این کودکان خانه بدوش و بی نام و نشان وطن هزاران معلم، مهندس، ادیب، قاضی، طبیب و مدیر پرورده بودم. به خدماتم امید و تکیه داشتم. گذشته از خدماتم به بیگناهی خود تکیه داشتم. پاک و منزه بودم. اگر از هفت دریا می گذشتم پاشنه پایم تر نمی شد. چرا بار سفر می بستم و به خارج می رفتم؟.............. به هیچ سفر کوتاه و بلند نمی روم.......این اولین بار نیست که چشم های علیل و کج بین، سپید بلغاری را سیاه زنگاری می بینند."[39]
کلام بهمن بیگی از دل بر می خواست و لاجرم در دل می نشست. کلام و سخن او درهمه حال، در گله و شکایت، در اندرز و نصیحت، در تقدیر و تحیت و در بیان مشکلات گیرا و شیرین و نافذ بود. دوستش تحت تاثیر شور و هیجان و صداقت او قرار گرفت و گفت: « بمان! به امید خداوند و به امید خدماتت بمان! ما هم در کنارت می مانیم. یک لحظه بیکار نخواهیم بود.[40]



اگر قره قاج نبود ص89 [1]
 همان ص 91[2]
 طلای شهامت ص227[3]
 به اجاقت قسم ص112[4]
 ص228[5]
بخارای من ایل من ص 9[6]
طلای شهامت ص 217  [7]
 همان ص217 [8]
 اگر قره قاج نبود ص 96 ص97[9]
 به اجاقت قسم ص 206[10]
 طلای شهامت ص 221ص222[11]
همان ص 210[12]
 اگر قره قاج نبود ص 67[13]
 اگر قره قاج نبود ص 67[14]
 همان ص 100[15]
 اگر قره قاج نبود ص 68 ص70[16]
 قره قاج نبود ص 6 [17]
 قره قاج نبود ص 46 ص 49[18]
 طلای شهامت-ص201[19]
 مستند زندگی نامه بهمن بیگی- محمدعلی فارسی [20]
 طلای شهامت ص230 [21]
 نوشته هایی در باره محمد بهمن بیگی و آثار او ص73 الی 75[22]
 اولین مخترع جهان اسلام [23]
 فریدون محمدی همایش بزرگداشت استاد بهمن بیگی-وردشت سمیرم- 14  /4/1392 [24]
 طلای شهامت ص 211 ص 212[25]
 نام ها و یادها در قلم و بیان محمد بهمن بیگی- نوید شیراز، 1391 ص 26 ص27[26]
[27] همایش بزرگداشت بهمن بیگی- طایفه دره شوری-وردشت سمیرم تیرماه 1392
 در زمان نگارش نامه [28]
 طلای شهامت ص232[29]
 طلای شهامت ص 162[30]
همان ص 190 [31]
نوشته هایی در باره محمد بهمن بیگی و آثار او ص 20 [32]
 طلای شهامت صفحه 200[33]
 طلای شهامت صفحه 179[34]
 [35] همان ص 180ص181
 طلای شهامت ص 181) [36]
 همان ص 178 [37]
 همان ص181[38]
 طلای شهامت ص 178ص179ص183 [39]
 طلای شهامت ص184[40]



                                                                     مرادحاصل   نادری دره شوری  آبانماه 1392




هیچ نظری موجود نیست: