۱۳۹۴ تیر ۱۴, یکشنبه

به یاد محمد نادری دره شوری

به یاد محمد نادری دره شوری
محمد جان، دوست خوبم، رفیق نازنینم، برادر بزرگم، مبصر مدرسه ابتدائی ام و همنام استادم چه زود رفتی! یادت هست مدرسه ابتدایی؟ معلمان مرحوم غلامحسین نادریان بود.
مبصر خوش اخلاق کلاسمان تو بودی. به یاد داری وقتی مدرسه تعطیل می شد، تازه کلاس درس تو شروع می شد؟
 خاطرت هست در چمن سرچشمه جوب علی، برای خودمان مدرسه جداگانه داشتیم. تو معلم بودی و من و چند نفر دیگر محصّل تو بودیم؟
 تازه مدرسه خودمان صندلی هم داشت. از گِل صندلی درست کرده بودیم. صندلی تو درست روبروی صندلی ما دانش آموزانت بود. بعد از تعطیل شدن مدرسه رسمی، تازه مدرسه خودمان شروع می شد.
 چقدر تو ما را دوست داشتی و ما چقدر دورت می گشتیم! بزرگتر مان بودی. در رفت و آمد مسیر مدرسه تا خانه های مان، مواظب مان بودی. هیچ باور نمی کردم تنهای مان بگذاری!
 محمد، تو در جوار محمدت، کعبه آمالت، آرام گرفتی اما من هر دو محمد را دیگر ندارم!
محمد جان الان که این سطور را می نویسم بغض گلویم را می فشارد و اشک امانم نمی دهد. شرشکم اجازه نمی دهد سطور را خوب ببینم. اما تنهایِ تنهایم. بگذار بگریم، شاید گریه آرامم نماید!
 یادت هست در جِره و بالاده کازرون معلم بودی و من دانشجوی دانشگاه شیراز؟ تو وقتی شیراز می آمدی، خوابگاه دانشجویی من به قدومت منور می شد و هنگامی که سر پستت بودی، من ماهی یک بار از شیراز برای دیدارت به بالاده می آمدم؟
دوست خوش تیپ و مشکل پسندم، به یاد می آوری، اولین دوچرخه و اولین موتور سیکلت تیره ندرلو مال تو بود؟
 بخاطر داری اعتماد به نفس بی نظیرت را که باعث شد در همان سالها با موتور سیکلت تریل تو فاصله پانصد کیلومتری بین شیراز و عشق آبادِ وردشت را پیمودیم؟ محمد جان خاطرات من و تو در یک صفحه و چند صفحه نمی گنجد اما قول می دهم تمامی آن خاطره های شیرین تر از عسل را سر فرصت بنویسم. چشمانم مرطوب است و صفحه مکدر. توان تشخیص حروف را ندارم. بعد می نویسم. اما دوست دیرین من، سنگ صبور دوران جوانی من،  همراز تمام زندگی ام، حیفت بود به این زودی سفر بی بازگشت داشته باشی. حیف بودی. هیچوقت فراموشت نمی کنم.
                                                     مرادحاصل  نادری دره شوری/ هشتم تیر ماه ۱۳۹۴

هیچ نظری موجود نیست: