۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه

در اشتیاق دیدار







رجب فرهمندیان[1]، کارشناس ارشدِ دانشگاه تربیت مدرس تهران و رئيس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرضا که تحصیلات دوره ابتدایی خود را در مدارس عشایری گذرانده است، ضمن بیان خاطره ای از دیدار خود با محمد بهمن بیگی، به رموز موفقیت استاد هم اشاره دارد.  

در اشتیاق دیدار
اواخر دی ماه سال ۱۳۸۲ به اتفاق تعدادی از اعضای شورای مرکزی موسسه حکیم جهانگیرخان قشقایی، عازم شیراز و چند شهر جنوبی شدیم. یکی از اهدافِ سفرمان این بود که به حضور استاد محمد بهمن بیگی ابَر مرد و خورشیدِ تابناک عشایر ایران برسیم. طبق قرار قبلی باید ساعت ۱۶ به ملاقات ایشان می رفتیم. طاقت نیاوردیم و زودتر از موعد مقرر خدمت ایشان رسیدیم. منزل ایشان در نزدیکی میدان قصردشت قرار داشت. همسر محترم ایشان، بی بی سکینه ما را به حضور استاد راهنمایی نمودند.
استاد در حال تماشای بازی فوتبال بین دو تیم فجرِ سپاسی و ذوب آهن اصفهان بودند. قصد دستبوسی داشتیم ، ممانعت نمودند. در محضرشان نشسته و خود را معرفی کردیم. طایفه و تیره مان را پرسیدند و ما پاسخ دادیم.
ایشان علی رغم سن بالا از حافظه و هوش سرشاری برخوردار بودند. وقتی مجید رضایی[2] از تیره (دَرزی) سخن به میان آورد، استاد گفتند:« حسینقلی درزی زمانی از نظر بضاعت مالی دچار مشکل شده بود و دوستان و آشنایانش چندان جویای احوالش نبودند. بعد ها که متمکن می شود هر از گاهی عده ای با تحفه های درخور به دیدارش می شتافته اند. وی در مجلسی به حضار می گوید که مردم به دستگیری از اغنیا تمایل بیشتری دارند تا فقرا!، باید غنی شوید تا شما را بدارند.»
نوبت من که شد استاد تیره ام را پرسید، اسم تیره قره گچلو را بر زبان آوردم. ایشان فرمودند:« قره گچلو ها در طایفه شش بلوکی هم هستند، شما و آن ها از یک نسل هستید. از شورشِ قره گچلوها علیه جهانگیرخان دره شوری و پیوستن آن ها به جعفرقلی خان پناهپوری سخن گفتند.»
 سپس میزان تحصیلات هر کدام را جویا شدند. وقتی مدرک و میزان تحصیلات خود را بیان کردیم، آفرین گفتند. این نشانگر آن بود که از دیدگاه ایشان بعد از انسان و انسانیت، دانش و آگاهی ارزش و اهمیت بسیار دارد.
هیچکدام از ما خبرنگار نبودیم و قصد مصاحبه نداشتیم اما برای اینکه بهره بیشتری از این دیدار داشته باشیم سعی نمودیم سوالات را کوتاه و دقت را بیشتر نماییم چون اطمینان داشتیم که کلمات و جملات ایشان دُر های گران بهایی هستند که نباید از دست بدهیم لذا برای ثبت آن ها، قلم به دست و سرا پا گوش شدیم.
 بعد از اتمام معرفی ما، صحبت های استاد شروع شد. کلمه به کلمه سخنانش پند و اندرزی حکیمانه و درس عبرتی جانانه بود.
به هنر معلمان طایفه دره شوری در یادگیری و آموزش زبان فارسی اشاره نموده و گفتند:«آن ها را به آذربایجان می فرستادم، چون که بهتر به زبان فارسی تکلم میکردند و بهتر از عهده آموزش تلفظ کلمات فارسی بر می آمدند. شما دره شوری ها، فارسی را حتی بهتر از فارس ها تکلم می کنید. لهجه ندارید.»
وقتی از اهداف و فعالیتمان مطلع شدند، گفتند:« سعی کنید مثل من فعالیت فرهنگی انجام دهید. هیچ کاری نمی توانید بکنید مگر اینکه بیشر و بیشتر درس بخوانید. ما در گذشته خانواده هایی داشتیم که حتی سوزن و نخ برای وصله کردن لباس خود نداشتند اما امروز فرزندان عشایر با سواد شده اند، وکیل، طبیب، مهندس و...... شده اند»
در ادامه افزودند:«بهمن بیگی هم مدیرکل شد. کتاب هم می نویسد. امروزه در ذوب آهنِ اصفهان مهندسان خوب از عشایر داریم. در گذشته ما را به کارگری هم نمی پذیرفتند. همه این ها خوب است ولی به این ها قانع نشوید و ادامه دهید. برای استفاده از سواد اتحاد داشته باشید و همدیگر را دوست بدارید. در کتاب (بخارای من ایل من) در داستان (آب بید) نوشته ام که معلمی چون محمدیار  چه کرد و بچه ها و مردم آب بید را از بی سوادی و فقر و فلاکت نجات داد. نوشته ام که آب بید بغضی در گلو و اشکی در چشم بود اما تلاش این قهرمان باعث شد بعد از مدت نسبتا کوتاهی آب بیدی ها زندگی کنند! اینان قهرمانان تعلیمات عشایر بودند. باید قدر آن ها را دانست و به آن ها افتخار کرد.»
 در ادامه افزودند:« در کتاب هایم همه حرف ها را زده ام. آینده را طراحی کرده ام. همه نوع راهنمایی نموده ام. خیلی ها با من مخالف بودند، ولی حرفی برای گفتن نداشتند.»
وقتی خدمت استاد عرض کردم که همه کتاب هایش را خوانده ام و (اگر قره قاج نبود) را قریب بیست بار مطالعه کرده ام، ضمن اظهار خوشحالی و تشویق بسیار گفتند:«چند وقت پیش دیدم یک راننده فارس زبانِ خنجی، به نام حمزه رسولی به خاطرِ جملات من در (کتاب بخارای من ایل من) تابلویی برای من آورده بود. کتاب من را حفظ بود. آمده بود امتحان بدهد!. در آن کتاب نوشته ام حیوانات ایل هم مانند افراد ایل گرفتار فاصله طبقاتی بودند. در داستان ترلان هم به این تبعیض طبقاتی اشاره کرده ام.
یا حاجی برنج فروش کافیروزی عاشق کتاب های من است ولی افرادی از خودمان می آیند که تحصیکرده اند، صاحب پست و منصب اند ولی به کتاب های من نگاه نکرده اند! این تحصیکرده ها وقتی پرسشی مطرح می کنند، می گویم پاسخ سوالات شما را در کتا بهایم داده ام.»
استاد در ادامه سخنان گُهربار خود افزود:«اگر شما درد نکشیده باشید، درد را نمی فهمید.  من داستان آل را نوشته ام. دختر عمه ام هاجر را آل برد. زن عمویم ماه نگار را آل برد. دختر عموی دیگرم را اودومها[3] می زدند تا آل نبرد. برای آن ها خیلی گریه کرده ام، خیلی لرزیده ام. خواهرم در هنگام زا از ترسِ آل به خود می لرزید. من این ها را دیده ام. من درد کشیده ام. من به مرحمت! رضا شاه گرسنگی زیاد کشیده ام. در داستانِ (حسن و عموی من[4] ) نوشته ام که عمویم را آنقدر کتک زده بودند که او را نمی شناختیم.»
وقتی صحبت حرکت فرهنگی را پیش کشیدیم، فرمودند:«حرکت فرهنگی را مثل من انجام دهید. اتحاد درست کنید. خوب بودن اصل است. زبان در درجه دوم است. خیلی فریب است که (تُرکِ بد) را به (فارسِ خوب) ترجیح دهید. مرتضی نیرومندی در شهرضا آدم بسیار نیرومند و خوبی است ولی ترک نیست. شما باید تشخیص دهید. شما می فهمید. مثل مرتضی نیرومندی در ایران کم داریم.»
وقتی در این مورد که چرا در نوشته هایشان اشعار ترکی را به فارسی آورده اند پرسیدیم، چنین پاسخ فرمودند:«من زبان ترکی را از همه شما بهتر می دانم. اگر می خواستم ترکی بنویسم، می توانستم. به فارسی نوشته ام چون به فارسی خیلی علاقه دارم. اگر ترکی می نوشتم، پان ترکیست ها دنبال من می آمدند. وِلَم نمی کردند. من این را نمی خواستم.»
دیدیم استاد غرقِ در تماشای فوتبال است. فجرِ سپاسی گل دوم را هم به شیوه ای تماشایی به ثمر رساند. صحبت های ما تمرکز استاد را در تماشای فوتبال کاهش می داد. بازی تمام شد. می خواستند بازیِ استقلال و پاس را هم تماشا کنند. در این فاصله فرمودند:« زندگی من با فوتبال عجین شده است. در زمان تبعید خانواده ام در تهران، به دلیل چابکی و عشایر بودنم، در فوتبالِ مدرسه پیشرفت خوبی کردم. کاپیتان تیم فوتیال مدرسه شدم. در دوره دانشجویی نیز کاپیتان تیم فوتبال دانشکده حقوق تهران بودم. این بازی را بسیار دوست دارم. اسامی تمامی بازیکنان تیم های مطرح را می دانم.
ساعت ۱۶ بود و استاد اشاره داشتند که چون قصد تماشای مسابقه را دارند، نمی توانند به صحبت های ما گوش کرده و به سوالات ما پاسخ دهند. اجازه مرخصی خواستیم فرمودند:« اگر می خواهید در شیراز بمانید، ساعت ۱۸:۳۰ باز گردید. قرار است افراد دیگری هم بیایند.» با اجازه ایشان محفل را ترک کردیم.
بعد از گشتی در شهر و دیدار از مکانی دیگر، سَرِ موعد دوباره به کوی استاد در آمدیم. ایشان میزبان دانش آموختگان بویراحمدیِ دبیرستان عشایری سابق بودند. بعدا متوجه شدیم که همگی آن ها مهندسین مجرب و پزشکان حاذقی بودند و مقام های اجرایی بالایی چون مدیرکلی داشتند. این عزیزان یک سایت اینترنتی برای استاد طراحی کرده بودند. طرح را آورده بودند تا نظر ایشان را در مورد کار و تکمیل آن جویا شوند. کاری بس زیبا و جالب بود. تصاویری از استاد و مدارس عشایری، جلد کتاب های ایشان، چند مورد از مقالات هر کتاب، نامه هایی که شخصیت های علمی برای استاد نوشته بودند، اشعاری که در مورد ایشان سروده شده بود و...........گوشه هایی از این کار زیبا بود. افسوس خوردیم که چرا ما نباید تا کنون اقدامی در تجلیل مقام شامخ ایشان به عمل آورده باشیم. جمع حاضر، مشتمل بر لر زبان ها و ترک زبان ها بود. استاد با شوخ طبعی خود همه را به وجد می آوردند. ایشان یاد آور می شدند که هر دو گروه (لر زبان و ترک زبان) مواظب باشند که از یکدیگر جدا نشوند و با یکدیگر متحد بمانند.
ایشان گفتند:« من در تمام مدت کارم هیچ وقت کلاه ترکی سرم نگذاشتم چون اگر این کار را می کردم، دیگر لر ها و عرب ها و کردها و.... را نداشتم. من باید همه آن ها را می داشتم.»
بعد از مدتی صحبت در مورد طرحِ دوستان و اخذ تصمیمات مناسب، مهمانان بویراحمدی خداحافظی کرده و رفتند. من مترصدِ شکار جملات و کلمات زیبا از دهان استاد بودم. ایشان ادامه دادند:« در کتاب هایم چیزهایی نوشته ام که اگر خیلی دقت کنید، متوجه می شوید. در مورد همه نوشته ام. هر کسی اعم از خان و کلانتر تا مدیر و دست اندر کار، اگر کاری بکند که به نفع عموم باشد قابل افتخار و ستایش است و اگر غیر از این کند خجالت آور است.
دنبال سواد  باشید هم خودتان هم کسانتان. سواد کار خودش را می کند. دلسوزی به خرج بدهید. عجله نکنید. به اندازه یک قدم، گام بردارید. »
در مورد حافظه سحر انگیز و هوش سرشار استاد زیاد شنیده بودم از جمله خاطره ای که یکی از معلمین عشایری به نام علیرضا فرهمندیان این چنین تعریف کرده بود:«وقتی در کلاس اول ابتدایی درس می خواندم، آقای بهمن بیگی با یک فرد پاکستانی برای بازدید به مدرسه عشایری ما آمدند. مرا پای تخته سیاه بردند و از من خواستند بنویسم (امیدوارم روزی آموزش عشایر ایران به سرحدات پاکستان برسد.)
نزدیک به ده سال بعد در مصاحبه ورودی دانشسرای عشایری، از من خواستند آن جمله را نقل کنم. آن جمله را گفتم. آقای بهمن بیگی دقیقا آن را در حافطه خود داشتند و بر من آفرین گفتند. از آن ماجرا قریب به سی سال می گذشت. از استاد در مورد آن خاطره پرسیدم. گفتند:«بله، معلمشان محمد باقر دبیری بود. دبیری آدم با شرافتی بود. معلم خوبی بود. الان هم در شیراز است ولی به من سر نمی زند. آن معلم[5] را هم  می شناسم، از تیره دندلو بود. آن فرد پاکستانی هم نماینده یونیسف بود. به حافظه و هوش بی نطیر استاد ایمان آوردم.
از استاد خواستیم در مورد تجارب خودش و مشکلات راهش برایمان بگوید. فرمودند:« بچه ها، مکافات ها و دردسر ها کشیدم تا دولت را وادار کردم معلم بی تصدیق استخدام کنم. کار کوچکی نبود.......... هوشیار بودم. مدعیان در مورد من می گفتند، نگذارید برسد به آن جا یا آن کس، اگر رسید کار خودش را می کند. خیلی کار ها برای عشایر ایران کردم. برای معلمان عشایری معافی از نطام گرفتم. کار ساده ای نبود. شوخی نبود. من در بیست سه سالگی کتاب نوشتم. من زبان می دانستم. روابط گسترده داشتم. در سیاست وارد بودم. در سیاست ایل قشقایی تجربه داشتم. در آن زمان برای کتاب مهدی حمیدی[6] مقدمه نوشتم. فقط و فقط در کارهایتان یاس به خود راه ندهید. صبور باشید. یواش، یواش، فقط هر کاری انجام می دهید آن را پاکیزه انجام دهید. کتاب های مرا بخوانید و به بچه هایتان درس بدهید. دور هم بنشینید. هفته ای، یکی دو بار دور هم جمع شوید. معایب و محاسن کارتان را مشخص نمایید. معایب را برطرف کنید. محاسن را افزایش دهید. مقاله بنویسید اما حقیقت را بنویسید. هر جا آدم خوبی دیدی با او دوست شوید.»
استاد صفحه اول کتاب (اگر قره قاج نبود) را با عبارت (نور چشم عزیزم........) و امضای خود مزین نموده و به هر کدام نسخه ای را مرحمت کردند. گفتند:«من برای شما نور چشم عزیزم نوشته ام. باید بفهمید یعنی چه!؟
از دیدار و گفتارش سیر نمی شدیم. چاره ای نبود. استاد خسته بود. پروانه هایش تنها ما نبودیم. دوستداران بی شمارش هر روز و هر شب چون آن شب، به دور شمع وجودش جمع می شدند و از خرمن معرفتش توشه بر می داشتند. راه طولانی و وقت ما تنگ بود. با کسب اجازه از محضرش مرخص و راهی دیار خود شدیم.
به نظر این جانب، مردم داری و فقیر نوازی، عشق و مهربانی، دانش و آگاهی، صلح طلبی و ایجاد اتحاد، تدبیر و اندیشه، درد آشنایی، هوش و ذکاوت وحافظه مثال زدنی استاد از رموز توفیق و محبوبیت ایشان است.
                                         رجب فرهمندیان  زمستان ۱۳۹۲  - دهاقان







[1] مدرس دانشگاه و عضو شورای اسلامی شهر دهاقان
[2] یکی از همراهان
[3] کسانی که در آن زمان مدعی بودند که با اجنه سر و سرٌی دارند.
[4] اگر قره قاج نبود ص۶۵
[5] علیرضا فرهمندیان
[6] شاعر شیرازی

هیچ نظری موجود نیست: