فی اجتماعی فارس (ممسنی)فصلنامه فرهنگی اجتماعی فارس (ممسنی)
نقل از: فراسو فصلنامه فرهنگی اجتماعی فارس (ممستی)
خسرو باقری*
خسرو باقری*
جوان که بودم هیچ گونه منبع درآمدی در استان کهگیلویه و بویراحمد وجود نداشت. نه تنها برای من بلکه برای هیچ کس دیگری هم درآمدی نبود، حتا یک تک ریالی.
در آن موقع ایل بویراحمد میان سه ایل مقتدر و متنفذ و متمول واقع شده بود که هر وقتی مسئولین مرکزی یا سران این سه ایل احتیاج به هرگونه آتش روشن کردن داشتند، با کمترین هزینه، این آتش را در بویراحمد روشن می کردند. این سه ایل هم که عبارتند از ایل بختیاری از طرف غرب، ایل قشقایی از طرف شرق و از جنوب هم ایل ممسنی هیچ وقت نگذاشتند که در این منطقه حرکتی، نفوظی و تحولی صورت گیرد. مثل الان نبود که استان کهگیلویه و بویراحمد دارای همه امکانات است یعنی همه آن چیزی که در پایتخت وجود دارد در این استان هم هست، منهای یک سری از روستاهای دورافتاده که در بعضی از نیازها کمبود دارند. به همین خاطر تنها شغلی که می شد با آن به نان و نوایی رسید، معلمی بود و ناچارا باید وارد دانشسرای عشایری می شدیم.
در سال 42 به دانشسرای عشایری رفتم که امتحان بدهم و قبول شوم ولی چون تصدیق ششم ابتدایی نداشتم نتوانستم امتحان بدهم. ارتشبدآریانا فرمانده ی عملیاتی جنوب، باقر پیرنیا استاندار فارس و سپهبد مینباشیان فرمانده لشکر فارس -همه اینها - مرا به خدمت آقای بهمن بیگی معرفی و توصیه کردند. بهمن بیگی مرا به یاسوج آورد و امتحان ششم ابتدایی دادم که یکی از فاکتورهای ورود به دانشسرای عشایری بود اما قبول نشدم. هرکاری می کردم در درس خواندن توان خوبی نداشتم. به اهواز رفتم و درآنجا از طریق استاندار اهواز رفتم تهران و چند روز ماندم بلکه بتوانم نخست وزیر را ملاقات کنم چرا که وقتی نخست وزیر به یاسوج آمده بود من نامه ای در همین خصوص به ایشان داده بودم. به تهران و نخست وزیری رفتم تا پیگیر نامه شوم که مضمون آن این بود که مرا در دانشسرای عشایری بپذیرند.
دو سه روز می رفتم نخست وزیری و موفق به دیدن نخست وزیر نمی شدم تا اینکه فردی مرا راهنمایی کرد که آقا تو را اینجا با این لباس مندرس و کلاه نمدی وسن وسال کم، به اتاق نخست وزیری راه نمی دهند جز اینکه بروی جلوی منزل ایشان و وقتی که ایشان خواست از منزل بیرون بیاید نامه ات را به ایشان بدهی. من هم بعد از این راهنمایی، صبح زود در میدان توپ خانه از مسافرخانه ای که در آن سکونت داشتم رفتم شمیرانات منزل آقای علم که الان اداره کل ثبت احوال کشور است.
جلوی منزل ایستادم وهمین که آقای علم از منزل بیرون آمد، پریدم جلویش و با التماس حرف هایم را به او زدم. ولی گفت من در حال حاضر می روم سیستان و بلوچستان، دو روز دیگر به نخست وزیری بیا تا ببینم مسئله و مشکلت چیست. التماس کردم که پولی ندارم که این چند روز در تهران بمانم اگر امکان دارد مقداری پول به من بدهید تا در این چند روز خرج ومخارج اقامت در تهران را داشته باشم. به یکی از همان افسران گارد دستور داد که ایشان در منزل خودم بماند تا من برگردم. (منظور نه در محدوده ی خود و خانواده اش بلکه در اتاق های گارد نگهبانیش).
همان جا دوشبانه روز ماندم. بعد از برگشت ایشان از سفر سیستان وبلوچستان، صبح زود پیش ایشان رفتم که آقا لطفا دستور دهید که بهمن بیگی من را برای دانشسرا بپذیرد. او نیز یادداشتی با این مضمون نوشت که ایشان مرا ببیند. پس به نخست وزیری رفتم و یادداشت را که نشان دادم بعد از چند ساعت به من اجازه ی ملاقات دادند که پس از دیدار، ایشان نامه ای برای بهمن بیگی نوشتند.
به شیراز آمدم و به خیابان نادر منزل آقای بهمن بیگی رفتم. چقه و تشکیلاتی با همان سبک عشایری پوشیده بود. با یک قیافه حق به جانب به او گفتم که تو مرا قبول نکردی ولی من رفتم از نخست وزیر علم نامه آوردم. نامه را که مطالعه کرد آن را جلویم گذاشت و گفت:نمیشه. گفتم چطور نمیشه؟ نامه از طرف آقای علم آمده، از طرف جناب نخست وزیر. گفت: هرکسی که باشد، امکان ندارد. کار خلاف قانون است. نامه را گرفتم و بلند شدم و گفتم یک پدری از شما دراورم که در تاریخ بنویسند. بهمن بیگی هم گفت: من هم یک پدری از تو درمی آورم که در عمرت دانشسرا را نبینی چون بی سوادی.
در را محکم بستم و بیرون زدم. به استانداری پیش آقای قندی رئیس امور عشایر فارس رفتم. آن موقع هنوز بویراحمد بخشی از فارس بود. ایشان گفت یک چیزی به تو می گویم ظرفیتش را داری؟ گفتم کاملا، به ظاهرم نگاه نکن که لباسم پاره و کهنه است. گفت آقای علم یکشنبه هفته آینده به فارس می آید پس برو پیش آقای پیرنیا- استاندار- و پاتکی بزن وبگو که آقای علم چنین نامه ای به من داد و گفت که در صورت عدم توجه از طرف آقای بهمن بیگی خودم یکشنبه هفته آینده می آیم و بیا اینجا. من هم این کار را کردم و به آقای پیرنیا همین ها را گفتم. ایشان هم دستور داد که شما صبح یکشنبه اول وقت اینجا بیایید.
صبح یکشنبه نزدیک ورودی استانداری، وقتی آقای علم وارد شدند بلند شدم. من را شناخت. پس از احوال پرسی گفت چکار کردید؟ گفتم بهمن بیگی نه تنها قبول نکرد بلکه نامه را پرت کرد و به آن توجهی نکرد. آقای علم به استاندار دستور داد که این آقای بهمن بیگی را احضار کنید. آن موقع آقای علم هنوز آقای بهمن بیگی را نمی شناخت. بهمن بیگی هنوز فقط رئیس تعلیمات عشایر فارس بود و تشکیلات گسترده سال های بعدی به عنوان مدیرکل آموزش عشایر ایران را نداشت. آقای استاندار هم به مدیرکل فرهنگ وقت آقای حبیبی دستور داد که بهمن بیگی را احضار کنند.آقای بهمن بیگی هم بعدا برایم تعریف کرد که با خودم گفتم خدایا من که کسی نیستم، استاندار مرا نمی شناسد چه برسد به نخست وزیر. چه خبر است که نخست وزیر مرا خواسته؟ آمدم و در سالن استانداری یک مرتبه خسروباقری را دیدم. احساس کردم که آه ! اینجا هم مثل باقی مسئولین، نخست وزیر را ردیابی کرده و کاری کرده است.
موقعی که آمد ونشست گفت: مگر شما چیزی گفته اید؟ گفتم: بله مگر شما نبودید که نامه علم را پرت کردید به سینه ام؟ گفت: من بی ادب نیستم که نامه را پرت کنم ولی آن را قبول نکردم و حالا هم قبول نمی کنم هرکسی می خواهد بگوید، کار خلاف قانون انجام نمی دهم. بعد از ساعتی که آقای علم از اتاق بیرون آمد، آقای پیرنیا ، بهمن بیگی را به نخست وزیر معرفی کرد. تا جلوی راه پله های استانداری روبروی ساعت گل آمدیم. آقای علم به بهمن بیگی گفت: ایشان را در آموزشگاه عشایری قبول کن. بهمن بیگی گفت:چشم قربان اطاعت می شود. من هم کمی حالم جا آمد و با خود گفتم که تمام شد. در این میان بهمن بیگی ادامه داد که: حضرت اشرف! عرضی خدمتتان دارم. دست راست مرا آقای علم گرفت و در دست آقای بهمن بیگی گذاشت. بهمن بیگی که از ما دو نفر قوی تر بود دست هایمان را گرفت. موقعی که شروع به صحبت کرد با خودم گفتم وای بدبخت شدم. اگر فضای صحبت برایش مهیا شود، خدا هم مجابش نمی کند. ادامه داد: حضرت اشرف اگر یک صدراعظم دستوری به یک کارمند جزئش بدهد و آن دستور خلاف قانون باشد تکلیف آن کارمند جزء چیست؟ علم در پاسخ گفت: نه نباید انجام دهد. بهمن بیگی گفت: الان این جریان همین قضیه است. علم گفت: چطور مگر؟ در پاسخ گفت: «در دانشسرای عشایری رسم بر این است که اول باید 17سال داشته باشی که ایشان دارد، دوم باید ششم ابتدایی داشته باشی که ایشان ندارد. ارتشبد آریانا و سپهبد مینباشیان و باقر پیرنیا استاندار فارس همه دستور دادند و من ایشان را به یاسوج بردم و امتحان داد ولی قبول نشد. اگر الان هم بخواهم ایشان را به دانشسرا ببرم ماه دوم و سوم است و از سال تحصیلی گذشته و باید یکی را از دانشسرا کنار بگذارم و ایشان را به جای آن بنشانم. چون در ششم ابتدایی رد شد نتوانست در دانشسرا امتحان بدهد». آقای علم دست مرا از دست بهمن بیگی درآورد و گفت: رد شدی و اینقدر سر و زبان داری اگر رد نشده بودی چیکار می کردی؟ منم به اقتباس از بهمن بیگی گفتم:حضرت اشرف! رد شده ام که به محبت جناب عالی احتیاج دارم، اگر رد نشده بودم که به محبت شما احتیاج نداشتم. همه حضار خندیدند و از بلبل زبانی من خوششان آمده بود. بعد علم دستور داد که به ایشان کمک کنید. حتما کمکش کنید. با حضورعلم، پیرنیا ،بهمن بیگی وحبیبی مدیروقت فرهنگ تنها راهی که برای کمک به ما پیدا شد این بود که ما را به عنوان معلم روزمزد فرستادند یاسوج به همراه دوتا زیلو، چراغ توری و... . یک نامه هم به آقای ابوالحسن حسینی نوشتند که ایشان را بگذار در کنار یک معلم خوب تا درس بخواند نه اینکه درس بدهد. ایشان هم مرا فرستاد نره گاه پیش آقای سید علی سجادی. باز هم امتحان دادم و قبول نشدم. سال بعد هم همینطور. سواد نداشتم . بهمن بیگی هم که به توصیه ها توجه نمی کرد.
زمان گذشت وانقلاب شد. بهمن بیگی عشایر را از جهل و بیسوادی رهانیده بود و خدماتش آن قدر اثر داشت که آوردن اسم بهمن بیگی مثل کلمه لالایی هنگام خواباندن کودک اعجاب آور و اثربخش بود. ایشان قدرتی داشت که در برابر شخص دوم مملکت زیر بار نرفت. در آن موقع که نام و نشانی هم نداشت. آن قدر استقامت کرد که ایشان را مجاب کرد و تشخیص دادم هیچ وقت زیر بار توصیه کسی نرفته است که فردی را بدون لیاقت به معلمی برساند.
حق رعیت را به خاطر رعیت بودنشان در برابر خان زاده ها پایمال نکرد. این آدم آنقدر پاک بود که یک تک ریالی ازسرحیف و میل به عنوان مدیر کل دریافت نکرده است. مردان را معلم کرد. زنان را معلم و ماما کرد. دبیرستان عشایری را به وجود آورد. دانشسرای عشایری ساخت. و یک انقلابی، قبل از انقلاب بود. همه عشایر و چوپان زاده هاو زارع ها وساربان ها را از بردگی و ارباب رعیتی و خانخانی بیرون ساخت و معلم کرد و آن موقع هم هرکسی معلم بود مثل دکترهای امروزی بود.
بهمن بیگی برای بویراحمد احترام قائل بود و آنها را دوست داشت و زیر بار هیچ کسی نرفت راجع به اینکه حق بویراحمدی ها را ضایع کند. از دبیرستان عشایری ایشان هزاران دکتر و مهندس و قاضی و وکیل و نماینده مجلس و... تربیت شد. با خود که حساب کردم متوجه شدم در طول هیچ دوران تاریخی هیچ فردی وجود نداشت که بتواند چنین خدماتی به عشایر بکند. مردی که نه از نخست وزیر ترسید نه از وزیر آموزش وپرورش ترسید نه از استاندار ترسید نه از ارتشبد آریانا ترسید نه از سپهبد مینباشیان که پسرخاله شاه بود ترسید و زیر بار هیچ کدام از اینها نرفت بخاطر اینکه از قانون پاسداری کند. به پاس همه این خدمات با خود گفتم حالا که ایشان از آن جایگاه والا به زیر افتاده است بروم و از ایشان دیداری و دلجویی بکنم.
سراغ بهمن بیگی را گرفتم پس از پرس و جو مشخص شد که در تهران است. برای به دست آوردن آدرسش به هر دری زدم و بالاخره آن را از یکی از ترک ها به دست آوردم. رفتم تهران و در زدم و ایشان را دیدم و ملاقات کردم. در طی صحبت گفتند: خسرو! من که خدمت به تو نکردم، در دانشسرا تو را قبول نکردم. همه آنهایی را که معلم و راهنما کردم به سراغم نیامده اند اما تو که زمین و آسمان، از استاندار گرفته تا نخست وزیر مملکت همه برای معلم شدنت تلاش کردند و دستت را در دستم گذاشتند ولی من قبول نکردم، تو چرا آمدی این جا پیش من؟ گفتم: فقط به پاس خدماتت. به پاس شجاعتت، به پاس پاکی ات، به پاس علاقه ات به بویراحمدی ها. من آمده ام اینجا که بگویم اگر یک روزی مرا قبول نکردی من خوشبختانه مسیر دیگری انتخاب کردم وموفق هم شدم و همین را به فال نیک می گیرم و اگرچه شروع آشناییم با شما خیلی تلخ بود ولی عاقبت آن خیلی شیرین بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر