۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

خاطره اولین روز مدرسه

مدارس عشایر در اوایل پاییز موقعیکه ایل در قشلاق استفرار می یافت شروع میگردید و با رسیدن عید نوروز و حرکت ایل به سوی ییلاق (بهار) تعطیل میشد.مجددا با استقرار ایل در ییلاق (اواخر بهار) چادر های سفید مدارس عشایری چون خورشیدی در میان سیاه چادرها پرتو افشانی میکرد و تا حرکت دوباره ایل به قشلاق دایر بود.
پاییز سال 1339 بود و بنکوی ما در منطقه (باشت) گچساران در قشلاقی که از منصور خان باشتی اجاره شده بود جاگیر شد. پدر و مادر کله قندی را در بقچه ای پیچیده به دستم دادند و همراه چند نقر دیگر از همسالانم برای اولین روز عازم مدرسه شدم. آن سال معلم مدرسه مرحوم غلامحسین نادریان بود و چادر سفیدش را در قشلاق بنکوی مجاور در همان منطقه در فاصله نسبتا دوری از بنکوی ما برپا کرده بود. بعد از حدود نیمساعت پیاده روی به مدرسه رسیدیم. به تبعیت از دیگر دانش آموزان ( سال بالایی ها) وارد چادر شده و روی زیلو نشستم. امکانات مدرسه عبارت بودند از یک تخته زیلو و یک عدد تخته سیاه و مقداری گچ سفید و یک عدد صندلی تا شو برزنتی برای معلم. معلم مهربان وارد چادر شد و با خوشرویی به تازه واردان خوش آمد گفت. من و تازه واردان دیگر منتظر دریافت کتاب هایمان بودیم. معلم به هر کدام از ما کتابی داد از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.
معلم رو به من کرد و (به شوخی) گفت بخوان ببینم بلدی! من که هنوز نمیدانستم کجای کتاب را باید بخوانم شروع کردم به خواندن (آنچه در ذهنیاتم داشتم) و گفتم:
دارا    آذر    دارا      آذر     توپ     عروسک     توپ      عروسک
همه شروع کردند به خندیدن. معلم مرا تحسین کرد و به بقیه گفت: (ببینید چقدر بلد است. برایش کف بزنید!)
همه برایم دست زدند. این صحنه را هرگز فراموش نمیکنم.
ترس (مقدس) از معلم:
با اشاره معلم زنگ تفریح فرا رسید و همه به بیرون دویدیم ودانش آموزان سالهای بالاتر دور ما تازه واردان حلقه زده و کتاب های ما را ( که گران بها ترین داشته هایمان بود) مورد قضاوت قرار میدادند و بنا به اقتضای شیطنت دانش آموزی یکی از آنها گفت: (کتاب قدرت از کتاب تو تازه تر است!). (قدرت یکی از تازه واردن بود)
فقط یک برگ از کتاب من  تا خورده بود و این قضاوت باعث رنجش من از (معلم) شد و در عالم کودکی خودم فکر کردم معلم تبعیض قائل شده و به من کتاب (بدتری!) داده است و ناخود آگاهانه لفظ ناپسندی نثار معلم کردم.
واویلا شروع شد و دانش آموزان (باز از جهت شیطنت) مرا سر کار گذاشتند که: (به معلم بد میگویی؟! باید به ایشان بگوییم که چه گفتی).
ترس همه وجودم را گرفت و در ذهن خودم می گفتم: (عجب غلطی کردم مدرسه آمدم!). آنروز علی رغم شروع خوبی که داشت دیگر روز خوبی برایم نبود. از یک طرف پیش وجدان کوچولویم شرمنده بودم که (چرا به معلمم که کتابم داده بد گفته ام) واز طرف دیگر رجز خوانی دانش آموزان را جدی گرفته بودم و میترسیدم.
بعد از تعطیل شدن مدرسه نگران و ناراحت همراه یکی از دانش آموزان (پسر عمه) که سال بالایی بود و نسبتی هم با معلم داشت و یکی از رجز خوان ها هم بود به خانه عمه ام رفتیم تا شب را مهمان پسر عمه باشم والبته (در ذهن کوچک خودم چاره ای برای این معضل پیدا کنم).
پسر عمه جریان را برای خانواده اش تعریف کرد وآن ها گاهی دلداری میدادند و گاهی هم کارم را گناهی نابخشودنی قلمداد میکردند.(من هم خبر نداشتم که اینها همه شوخی است و شاید آنها هم خبر نداشتند که من چه عذابی را متحمل میشوم)
صبح روز بعد عازم مدرسه شدیم (اما نه مثل روز اول!) وقتی همه دانش آموزان جمع شدند مبصر همه را به خط کرد تا با نظم به مدرسه ببرد. در راه مدرسه اکثر دانش آموران به شیطنت ادامه داده و باعث نگرانی بیشتر من  میشدند. مبصربرای لحظه ای چند از صف دور شد من دل را به دریا زدم و به او نزدیک شده و گفتم: (اگر مسئله را به معلم نگویید یک ورق کاغذ به تو میدهم)
مبصر که به ترس (بیجای) من پی برده بود و در ضمن در کلاس بالاتری هم قرار داست با مهریانی گفت: نترس نه تنها خودم نمیگویم بلکه نمیگذارم بقیه هم حرفی بزنند و ورق کاغذ هم نمی خواهم. او گفت که همه با من شوخی میکنند.
راحت شدم و کل نگرانی و ترس موهوم از وجودم رفت.
از آن به بعد دانش آموزان دیگر در این مورد با من شوخی نکردند و من هم یاد گرفتم که
هرگز نباید به معلمم بی احترامی کنم
با احترام: نادری

هیچ نظری موجود نیست: