۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

آمـدي،جـانـم بـه قـربـانـت ولــي حـالا چـرا

آمـدي،جـانـم بـه قـربـانـت ولــي حـالا چـرا آمدی
بي وفـا حـالا کــه من افـتــاده ام از پـا چـرا
آمدي نوشـدارويي و بعـد از مرگ سهـراب
سنگدل اين زودتر مي خــواستي، حالا چـرا
عـمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست
من که يک امروز مهـمـان توام، فـردا چـرا
جـوانـــي داده ايــم نـازنـيـنا مـا بـه نـاز تـو
ديگـر اکنون با جوانان ناز کـن، بـا مـا چـرا
وه کـه بـا ايـن عـمرهـاي کـوتـه بي اعـتبار
اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چـرا
افکنده بود شورفرهادم به پرسش سر بزير
اي لـب شـيـرين جـواب تـلخ سربالا چـــرا
اي شب هجران که يکدم در تو چشم من نخفت
اين قدر با بخت خواب آلود من، لالا چـرا
آسمان چـون جمع مشتاقان پريشان مي کند
در شگـفـتم من نمي پاشد ز هـم دنــيـا چـرا
در خـزان هـجر گـل اي بلبل طبع حــزين
خامُـشي شـرط وفـاداري بـود، غـوغـا چـرا
سفر شهریارا بی حبیب خود نمیکردی
اين سفـر راه قـيامت مي روي، تـنهـا چـرا


هیچ نظری موجود نیست: