سه شنبه 22 تی1389 07:40 ب.ظ ر نویسنده : روح الله اژدری
ارسال شده در: داستانهای ایل قشقایی ،
ارسال شده در: داستانهای ایل قشقایی ،
داستان اصلی و كرم از افسانه هایی است كه ریشه در سرزمین آذربایجان دارد و در ایل قشقایی نیز به طور ناقص به صورت شفاهی و عامیانه نقل شده است. در ایل قشقایی از دیر باز عاشقان داستان عشق كرم به اصلی كه دختر یك كشیش ارمنی است را روایت كرده اند . اما چون متون مكتوبی در این رابطه نبوده این داستان بصورت ناقص وبیشتر به صورت نظم بیان میشده است.توجه عزیزان را به این داستان جلب میكنم .
در شهر گنجه كه سبز و كهنسال بود اربابی عادل و باخدا به اسم" زیاد خان" بود كه فرزندی نداشت. او بارعیت از هر كیش و مذهبی كه بودند مهربان بود و حتی خزانهداری داشت مسیحی به نام " قارا كشیش" كه چون دوچشم خویش از او مطمئن بود. ازبختِ بد ِروزگار او نیز فرزندی نداشت.
روزی دومرد سفرهای دل میگشایند و عهد میبندند كه اگر خدا آنان را به آرزوهاشان برساند و صاحب فرزندی شوند و یكی دختر باشد و دیگری پسر آنها را به عقد هم در آوَرَند. دعاهاشان مستجاب میگردد و بعد از نه ماه و نه روز هركدام صاحب فرزندی میشوند. زیاد خان صاحب پسری به نام " محمود " میگردد و قارا كشیش صاحب دختری به اسم مریم.
آنان دور ازچشم هم بزرگ میشوند و محمود به مكتب میرود و مریم پیش پدرش به در س و مشق میپردازد. پانزده سالشان میشود و برای یكبار هم شده همدیگر را نمیبینند.
روزی محمود هوس شكار كرده و با لله اش" صوفی " از كوچه باغی میگذشت كه شاهین از شانه اش پر میگیرد و در هوای صید پرنده ای سوی باغی میرود و محمود هم به دنبال اش كه ببیند كجا رفت.
محمود خود را به باغ میرساند و وقتی شاهین را رو شانه ی دختری میبیند و نگاهشان درهم گره میخورَد ، محمود از اصل اش میپرسد و او میگوید :
" اصل ام از تبار زیبایان و قبله ام قبله ی نور و یك عالم از قبیله ی شما جدا. مریم هستم دختر قارا كشیش." كَرَم "كن و بیا شاهین خود ببر !"
محمود میگوید : « از این به بعد تو ا" اصلی " باش و من " كَرَم ".»
كرَم انگشتری اش را به اصلی و اصلی هم دستمال ابریشمیاش را به كَرَم میدهد.
كرم تا باشاهین اش از باغ بیرون میآید ، مدهوش و بی طاقت از از پا میافتد و " صوفی " میشتابد تا ببیند چه خبر است كه میفهمد درد عشق به جان اش افتاده است.
كَرَم به صوفی میگوید :
" چشمانش در روشنی، ستاره های آسمان بود و شرر های نگاهش شعله ی آتش داشت.آتش عشقش در جانم گرفت و این تب مرا خواهد كشت."
كَرَم در بستر بیماری میافتد و هر حكیمیكه به بالین اش میآید چاره ی دردمندی اش را دوایی نمییابد.
طبیبان در درمان اش عاجزمیشوند و اما پیرزنی عارف ، از درد عشق میگوید. صوفی هم كه تا حالا مُهرِ سكوت برلب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمیدارد.
زیاد خان ، قارا كشیش را فرا میخواند و میگوید :
" بی آنكه ما درفكرش باشیم ، تقدیر كار خودرا كرده است. عشق مریم ، آرام و قراراز محمود گرفته و حالا وقتش است كه به عهد و پیمان خود عمل كنیم."
قارا كشیش از این حرف برآشفته شده و میگوید:
" میدانی كه كار محالی است ! شما مسلمانید و ما ارمنی. دین و آیین ما فرق میكند."
زیادخان از این حرف یكّه خورد و گفت :
" ارمنی و مسلمان كدامه ؟ همه بنده ی خداییم و هر كاری راهی دارد. مرد است و عهدش !"
قارا كشیش مهلتی سه ماهه خواست كه سورو سات عروسی را جور كند و مژده به كَرَم بردند كارها روبه راه است."
سرِسه ماه ، كرم از كابوسی شبانه برخاست و افتاد به گریه و زاری و تا پدر ومادرش آمدند گفت :
" خوابی دیدم كه بد جوری مرا ترساند. دیدم طوفان شده و اصلی اسیر گرد و غبار ، مرتب ازمن دور میشود. در جایی بودم كه درختان شكسته بودند و باغها همه ویران. هیچ جا و مكانی برایم آشنا نبود."
صبح كه شد رفت اصلی را ببیند وداخل ِباغ ، دختری دید كه فكر كرد اصلی است و شعری برایش خواند. اما دختره كه روبرگرداند دید اصلی نیست و وقتی از زبان اوشنید كه شبانه از اینجا گریخته اند طنین ساز و نوایش
گوش فلك را پر كرد :
" برف كوها آب و آبها سیل شود و زمین را در خودببلعد كه در چشمانم ، عالَم همه تیره است. میتقدیر و ساقیِ فلك در گردش و بزمند و این باده بر ما نوش باد. غمخوارم باشید و برایم دعا كنید كه شاهین نازنینم را از آشیان دزدیده اند. من دنبالش میروم و اما این سفررا آیا برگشتی نیز خواهد بود ؟ "
پدر هرچه اصرار و التماس كرد از سفر بازنمانْد وو رفت كه ازمادرش " قمر بانو " حلالیت بخواهد.
لحظه ی وداع بود و صوفی و كرم آماده ی راه. آنها گاهی تند و گاهی آرام میرفتند و نه شب حالیشان بود و نه روز كه كه روزی از كاروانی سراغ گرفته و فهمیدند كه قارا كشیش و عائله اش در گرجستان اند. در راه به دسته ای درنا برخوردند كه دل آسمان را پركرده و میرفتند طرف " گنجه " كه كَرَم با ساز ونوا از شورعشق اش با آنها سخن ها گفت.
به گرجستان كه رسیدند خبر كشیش را از " تفلیس " گرفتند. نزدیكی های تفلیس بودند كه كنار رود" كور چای " به عده ای جوان برخورده و آنها وقتی گوش به ساز و آواز كرم دادند نشانی كشیش را از او دریغ نداشتند.
كشیش كه از دیدن كرم جا خورده بود گفت :
" از كاری كه كرده ام پشیمانم. اصلی آنقدر ازدوری تو دررنج است كه لحظه ای آرام نمیگیرد."
اصلی و كرم همدیگر را دیدند و و قتی شرح عشق و فراق گفتند كرم گفت :
" فردا به عقد هم درخواهیم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا میداند !"
كرم و صوفی شب را آرام و مطمئن میخوابند و اما شبانه ، باز كشیش ، اصلی را زوركی با خود میبرد.
سحرگاهان كه كرم میفهمد باز رودست خورده است از راه و بیراه میروند كه شاید خبری ازآنها بگیرند. كرم لباس خنیاگری به تن داشت به هر جا كه میرسید ساز و نوایش را كوك كرده و از دلداده ی دلبندش میپرسید.
صوفی و كرم ردپای آانها را از شهرهای " قارص "و " وان " میگیرند و تا میپرسند میگویند كه تازه راه افتاده اند.
اما بشنویم از كشیش كه به " قیصریه " میرسد و از پاشای آنجا امان میخواهد و از او قول میگیرد كه نشانی او وخانواده اش ، مخفی بمانَد.
كرم و صوفی سرگشته و آواره ی شهرهاهستند و هیچ خبری از اصلی ندارند كه روزی در گردنه ای گیر افتاده و مرگ را درجلوی چشمان خود میبینند. برف و بوران كم مانده بود آنها را از بین ببرد كه ناگهان ، یك مرد نورانی میبینند كه از مِه در آمد ه وبه آنها میگوید :
" غم نخورید و چشمانتان را یك لحظه ببندید."
آنها تا چشم بر هم میزنند خود را در محلی باصفا دیده و هر چقدر میجویند خبری از آن مرد نورانی نمییابند. در این هنگام یك آهوی زخمی، هراسان و گریزان خود را به كَرَم میرسانَد و كرم اورا پناه داده و از تیر رس صیاد دورش میكند و باز به همراه صوفی راه میافتند. بین راه به قبرستانی میرسند و كرم ، كله ی خشكیده ای میبیند و با او راز دل میگوید. همانطور كه با دشتها ، كوهها ، و چشمه ها درد دل میكرد. میرسند به " ارزروم " و میفهمند كه كشیش و خانواده اش در قیصریه اند.
دشت و دمن سر سبز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خنده هاشان با غمزه و عشوه آمیخته. كرم كه غبار و خستگیِ راه به تن اش بود و لباسهای مندرس و زلفان بلندش با ریش و پشم صورتش قاطی شده بود ، به همراه صوفی در كوچه باغهای قیصریه بودند كه بگو بخند نازنینان اورا متوجه آنها نمود و ناگاه در میان آنان "اصلی " را دید. در نگاه اول اصلی اورا نشناخت و اما به یكباره فهمید كه اوست و مدهوش بر زمین افتاد. وقتی به خود آمد و از آن خنیاگر خبر گرفت گفتند : " ژنده پوشی بود كه از در باغ راندیمش. "
كرم كه سوگلی اش را باز یافته بود رو به حمام و بازار قیصریه نهاد و با ظاهری آراسته و لباسهایی فاخر ، برگشت منزل كشیش و با این بهانه كه درد دندان دارد مادر اصلی او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگیرد تا دندان او را اگر كشیدنی است بكشد و اگر مرهمیمیخواهد دوا و درمان كند. اصلی هم بی آن كه به رویش بیاورد چنین كرد و اما از احوال آنان حالی اش شد كه این باید كَرَم باشد. مادر اصلی گفت :
" تو دردت چیزدیگری است و دندان را بهانه كرده ای. اما نوشداروی تو پیش من است و همین حالا بر میگردم. "
مادر اصلی سراسیمه از خانه بیرون زد و رفت كلیسا كه قاراكشیش را خبر كند. اصلی و كرم تنها ماندند و از عشق و دلدادگی آنقدر گفتند و گفتند كه زار گریستند و آخر سر " اصلی " گفت :
" حكم است كه سر از گردنت بزنند و اما من نامه ای به سلیمان پاشا مینویسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخی كه داشتیم سخن میگویم. او شاعر است و شاید كه عشق را بفهمد. "
اصلی نامه اش را تازه تمام كرده بود كه فرّاش های پاشا سر رسیده و اورا كت بسته بردند به قصر قیصریه. سلیمان پاشا كه به قارا كشیش قول داده بود كرم رابخاطر مزاحمت به ناموش او مجازات كند تا نامه ی اصلی را دید و خواند ، درنگی كرد و گفت :" ماجرا را ازاوّل بگو كه من خوب بفهمم."
كرم كه همه را گفت پاشا خواست امتحان اش كند و پرسید :
" مگر قحطی دختر بود كه زمین و زمان را به دنبالش تا اینجا آمده ای ؟"
كرم هم در پاسخ ، بانغمه ی ساز و نوای سحر انگیزش چنین گفت :
" ای سروران ، ای حضرات من از راه عشق ، خود هزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنمیگردد. آتش شوری در دلم افتاده كه من از بیم آن میگریزم و اما دل با لهیب شعله هایش میآمیزد و هیچ ترسی ندارد. گناه من نیست ، گناه دل است !"
پاشا خواهری داشت " ساناز" نام و خیلی باتدبیر. از پاشا خواست كه به او نیز فرصتی دهد تا این خنیاگر عاشق را بیازماید.
او دسته ای دختر و نوعروس با قد و قواره ی یكسان و لباسهای همسان آماده كرد وبه قصر آوردكه اصلی نیز بین آنها بود. چهره ی دختران همه پوشیده بود و چشمان كرم بسته و یك به یك از جلو او میگذشتند و او در میان تعجب همگان، بانغمه و نوا و الهام غیبی ، نام و رسمشان را یك به یك میگفت و نوبت اصلی كه شد اورا هم شناخت. همه احسن و بارك الله گفتند و نوبت رسید به امتحانی دیگر. اورا به گورستانی بردند كه مردم پشت میّت به نماز ایستاده بودند و از كرم خواستند كه نماز میّت را تو بخوان. كرم به نماز ایستاده و گفت :
" حالا من نماز زنده ها را بخوانم یانماز مُرده را ؟ "
سلیمان پاشا و وزیر و اعیان همه یكصدا آفرین گفتند. كرم فهمیده بود مرده ای در كار نیست و آن مرد كفن شده زنده ای بیش نیست و سوگواری ها همه ساختگی اند.
ساناز از پاشا خواست كه هر چه زودتر ترتیب عروسی اصلی و كرم را بدهد كه این همه جور و ظلم بر عاشقان روا نیست. پاشا به كشیش گفت این عروسی باید سر بگیرد و كشیش نیز باروی خوش پذیرفت و اما مهلتی سه روزه خواست. او باز شبانه گریخت و كرم از نو ، آواره ای غریب كه به دنبال اش تا شهر حلب رفت. كشیش كه میدانست كرم دست بردار نیست و باز خواهد آمد این بار تصمیم گرفت كه تار سیدن كرم ، اصلی را شوهر دهد و خیال اش تخت شود كه او هم از این گریزها و سفرها ، تا بخواهی خسته و آزرده بود.
كرم در حلب میگشت و با ساز خود در قهوه خانه ها و میدان ها مینواخت و میخواند كه روزی " گولخان " یكی از سردارهای پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزی در خانه مهمان كرد. از شنیدن سرنوشت اش حالی به حالی شد و سوگند خورد كه اگر سوگلی اش اینجا باشد حتما اورا به دلداده اش خواهد رسانید. از پیرزنی مكّار خواست كه از زنده و مرده ی اصلی خبر بیاورد وهزار درهم طلا بگیرد. تا كه روزی پیرزن خبر آورد و گفت :
" اگر دیربجنبید كار از كار گذشته و اصلی را شوهر خواهند داد. "
گولخان پیش پاشا ی حلب رفت و حكایت اصلی و كرم كه گفت یك دیوان عدالت تشكیل گردید و بعد از شور و مشورت ، رأی به وصال عاشقان دادند. قارا كشیش اما مهلتی یكروزه خواست كه پاشا گفت :
" اصلی امشب را در قصر میماند و تو نیز فقط فردا را فرصت داری كه سورو سات عروسی را جوركنی !"
قارا كشیش ، كه در آیین اش تعصب داشت به مكر و جادو ، یك لباس سرخ عروسی حاضر كرد و فردا ، رفت به قصر و ضمن ابراز شادی ، از دخترش خواست كه لباس عروسی را به تن كند كه همین امشب عروس خواهد شد.
به امر پاشا عروسی سر گرفت و و وقتی اصلی و كرم به حجله میرفتند از خوشبختی و خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند. عاشقان در حجله بودند كه اصلی گفت :
" پدرم سفارش كرده كه دگمه های لباسم راحتما تو بازكنی !"
كرم اما هر چه كرد دگمه ها باز نشد كه نشد. با سِحرِ سازو نوایش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ها یكی باز شد و اما تا دگمه ی بعدی راخواست باز كند دگمه ی فبلی چفت شد. ساعتها با دگمه ها ور رفت و فقط یك دگمه مانده بود بازش كند كه آتشی جست و به سینه ی كرم افتاد. كرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلی ، مادرش به به اتاق زفاف آمد و دید كه از كرم جز خاكستری بر جا نمانده است و فوری ، خبر به كشیش برد.
چهل روز و چهل شب ، اصلی از كنار خاكسترها ی كرم جُم نخورد و فقط یكسر گریست. چهل و یكمین روز ، گیسوان اش را جارو كرد و خاكستر ها را داشت جمع مینمود كه آتش زیر خاكستر ، زلفانش را شعله وركرد و او هم به یكباره سوخت و خاكستر شد. خبر كه در شهر حلب پیچید دل ها همه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا كشیش و زن اش را بخاطر طلسمیكه كرده بودند گردن زدند.
خاكسترهای اصلی و كرم را نیز در صندوقچه ای ریخته و در جایی مصفا به خاك سپردند. گنبدی از طلا نیز بر مزارشان ساختند و زیارتگاه دلهای باصفا گردید.
روایت این است كه تا صوفی زنده بود ، مجاور آن آرامگاه بود. آرامگاه عاشقان
۱ نظر:
آنطور که عاشیق لر در آواز ها و نغمه های خود بیان میکنند لله (صوفی)کرم قبل از پایان ماجرا در کوهی برفگیر شده و میمیرد و کرم برای او میگرید. (للم الدی......)
ارسال یک نظر