۱۳۹۴ شهریور ۲۷, جمعه

حمزه مبصری مدرسه را هم داشته است



حمزه مبصری مدرسه را هم داشته است:
چند روزی بود حمزه در گیر کشت و کار بود. دو سه جریب زمین روبروی ساختمانش دارد که سال ها بود بعلت خشکسالی کشت نشده بود. امسال به یمن سد قره قاج آب فراوان است. (قره قاج چه رود باشد، چه سد باشد، چه نماد ایل، همیشه برای من حمزه و امثال ما سرچشمه برکت و منبع نعمت بوده است. درود بر قره قاج)
حمزه این زمین را یونجه کاشت. ابتدا کَرت بندی کرد و مشغول آبیاری به شیوه سنتی شد. وسط راه خسته شد. تصمیم گرفت سیستم آبیاری بارانی اجرا کند. زیربنا آماده بود. دیروز من و حمزه و مراد زادگان مشغول لوله کشی و نصب لازم بودیم. تا غروب همه چیز آماده شد.
آبیاری بارانی راه افتاد. حمزه الان دارد آب پاش ها را تماشا می کند که چون دُمِ اسب دره شوری اوج گرفته و سپس فرود می آید و دایره ای به شعاع تقریبی ۲۵ متر را آبیاری می کند. زمین تشنه دهان باز کرده و قطرات آب را به کام خود می کشد و حمزه هم کِیف می کند. بساط چایش را پهن کرده و آتشی راه انداخته که زبانه آن چند متر به هوا رفته. هوا هم کمی سرد‌ است. گرمای آتش دلچسب است. چای آتشی فراوان است. جای دوستان کلید خالی است.
گفتم حمزه جان، حالا که کِیفور شده ای، به خاطره ای از خاطراتت مهمان مان کن!
گفت:" راستش ملا مراد این آتش و آب فراوان و چای آتشی مرا به یاد ساله ها پیش انداخت که پدر خدا بیامرزم کشاورزی داشت. پاییز گندم و جو آبی می کاشت. تا رسیدن سرمای پاییز چند نوبت آبیاری می کرد. بعد از آن هم در طول زمستان و تا اواخر اردیبهشت باران خدادی سیرابش می کرد و نیازی به زحمت بابا نبود. بهار هم مقداری حبوبات مثل عدس و حلر و گاهی هم نخود می کاشت. تابستان هم کار من و تو ملا مراد در می آمد. مدت ها مشغول درو و چیدن حبوبات و خرمن و حمل کاه و دانه ها از مزرعه به روستا بودیم. تراکتور که نبود. از اسب و الاغ و گاو برای کشت و برداشت و حمل محصول استفاده می کردیم. حدود دو ماه فقط برداشت محصول طول می کشید. ملا مراد یادته کمر درد های درو! و خستگی های خرمن کوبی و......؟ یادته چقدر کار می کردیم. شب ها هم در کنار آتش، داستان های یوسف و زلیخا، حسن کچل، شاهزاده هرمز، امیر ارسلان نامدار و...... برای بزرگتر ها می خواندیم. اگر کتابی هم در دسترس نبود. داستان ها و سرگذشت های تلخ و شیرین پدر و دوستانش سرگرمان می کرد و خستگی روز از تنمان بیرون می رفت؟ یادته؟............
گفتم حمزه جان یادم هست. خاطرات دوران کودکی ماندگار هستند و فراموش نمی شوند اما حمزه جان این جریان مبصر شدنت را برایم تعریف کن!
حمزه گفت:" اینا که صد بار برات گفته ام."
 گفتم می دانم گرچه خیلی از دوستان گروه هم شنیده اند اما آقای عباسی و تعدادی دیگر که دیر به گروه پیوسته اند، هنوز نشنیده اند.
حمزه گفت:" چشم حالا که دوستانت دوست دارند یه بار دیگه تعریف می کنم. حالا یه چای بریز بخوریم!"
گفتم چشم حمزه جان چای می ریزم. اگر قهوه هم خواستی درست می کنم.
گفت:" دستت درد نکند، اول چای، بعدا قهوه!"
(حضرت آقا هردوانه را می خواد!)
بله ملا مراد، من کلاس سوم ابتدایی بودم در مدرسه عشایری روستای عشق آباد (فتح آباد فعلی) درس می خواندم.
میدونی که درسم خیلی خوب بود. نمره اول بودم. به همین خاطر مبصر مدرسه هم بودم. در نبودن معلم کلاس چند پایه را بخوبی اداره می کردم. ادای معلم را هم در می آوردم، یعنی وقتی معلم نبود، معلم بودم دیگه! خیلی هم قیافه می گرفتم. آخه اون موقع معلم بودن ارج و قیمت و حرمتی داشت. مثل کلانتر ها شاید هم بیشتر بهشان احترام می گذاشتند!
مبصر معلم هم لااقل در حد کدخدا احترام داشت!
یه روز معلم برای کاری که برایش پیش اومده بود، قصد سفر به شیراز را داشت که چند روزی طول می کشید. همه سفارشات را کرد و رفت. من (حمزه) شدم همه کاره مدرسه.
هر روز صبح زودتر از بقیه در مدرسه حاضر بودم. دانش آموزان را به صف می کردم. مشق ها را خط می زدم. نظافت دانش آموزان و مدرسه را بررسی می کردم. مشق تعیین می کردم. درس می دادم. خلاصه همه کارهایی که معلم در مدرسه انجام می داد، من هم انجام می دادم. یکی از رفقایم (نجیم) هم معاونم بود!"
حمزه گرمِ تعریف بود که پیام جناب یوسفی رسید. نفسِ من و حمزه در سینه حبس شد. لال شدیم. مدتی فقط به هم نگاه می کردیم. سکوت همه جا حاکم شد. خاطره ها برای لحظه ای فراموش شد. مثل اینکه برق گرفته بودمان. زبان مان خشک شد. بعد از چند لحظه بغض حمزه ترکید. بغض من هم باز شد. اشک امانمان نمی داد. صدای هق هق حمزه، آتش به جانم زد. حمزه می خواست چیزی را بگوید اما بغض زبانش را بند آورده بود. من هم غرق تماشای چهره حمزه بودم. اشک مثل دو جوی باریک گونه هایش را سیراب کرده بود. سیگاری آتش زده و به حمزه دادم. چند پک عمیق زد.
حمزه گفت:" ملا مراد، دیدی شهبازی هم رفت!؟ معاون بهمن بیگی رفت. خورشید تعلیمات عشایر غروب کرده بود. ماه هم رفت!؟ بقول آقای پردل، برادر بزرگ تعلیمات عشایر رفت! دیدی کوتاهی کردیم و نتوانستیم تا زنده بود در حدّ شان و منزلتش، بزرگداشتی برایش بگیریم! شاید فکر می کردیم همیشه شهبازی عزیز را خواهیم داشت!
یادته چند بار بِهِت گفتم که می ترسم انگشت به دهن بمانیم! دیدی انگشت به دهن ماندیم!؟ نتوانستیم ادای دِین کنیم!؟ شهبازی عزیز ما را ببخش. تو کم نگذاشتی. تا آخر عمر با عزتِ خودت، به همه ما مهربانی کردی. ما هم دوستت داشتیم. به اندازه بهمن بیگی دوستت داشتیم اما کوتاهی کردیم. باور مان نمی شد تنهای مان بگذاری. آخه تو خیلی مهربان بودی. ما را ببخش. ما را ببخش. "
گفتم حمزه جان، می دانم کوچ شخص دوم تعلیمات عشایر سخت است. اما چاره ای نیست. همه باید این راه رفتنی را برویم. دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. باید آماده شویم. در تشییع این بزرگ معلم مهربان و متواضع شرکت کنیم.
 حمزه گفت:" ملا مراد خدا خیرت بده مرا هم با خودت ببر. من تنها اینجا نمی توانم بمانم!"
گفتم چشم حمزه جان، من بدون تو جایی نمی روم. قرار است آقایان رزّاقی و عباسی از زنجان و دکتر جهانشاهی از شهرضا بیایند. به محض اینکه رسیدند، حرکت می کنیم. مهندس امیر قلی هم می آید. همگی با هم می رویم.
حمزه کمی آرام گرفت.
گفت:" ملا مراد بقیه را دریابید. هنوز بزرگان زیادی داریم. رزم جویی ها، فریدونی ها، نادریان ها رحیمی ها و ......
نگذارید دیر شود!!!
--------
با این وضعیت، ادامه داستان مبصری حمزه می می ماند برای بعد......
                                                                                     مرادحاصل نادری دره شوری شهریور ۹۴

هیچ نظری موجود نیست: